یک دنیا صبر و درد
به گزارش نوید شاهد البرز، شهيد «علی زارعپور» در تاریخ بیستم خرداد 1342 در شهرستان لنگرود چشم به جهان گشود. وی در سال 1360 برای گذراندن خدمت سربازی به جبهه غرب اعزام شد و در تاریخ هفدهم خرداد 1367، در منطقه تنگه حمام (سر پل ذهاب) با اصابت ترکش خمپاره دشمن مجروح (اصابت به سر) و به بیمارستان ولیعصر پادگان ابوذر اعزام شد که پس از مداوا به عنوان جانبازی که چشمانش را در راه خدا و انقلاب تقدیم به کشورش کرد و به زندگی خود ادامه داد که سرانجام در تاریخ نوزدهم بهمن ماه 1379 در بیمارستان ساسان تهران به درجه رفیع شهادت نایل آمد. پیکر پاکش در گلزار شهدای سنگرود نمادی از ایثار و استقامت در راه وطن است.
آنچه در ادامه میخوانید روایتی از حیات طیبه شهيد «علی زارعپور» به قلم «محمدحسن مقیسه» است.
«همـراه سـبزه و جنـگل و دریـا کـه باشـی، کمـال همنشـینی بـر خانـه دلـت اثـر میگـذارد ،آن گاه میتوانــی بــا تــور رفاقــت و صمیمیـّـت طــراوت صیــد کنــی و دامن دامــن شــادی و نشـاط بپاشـی بـه پـای شـهر و یـک دنیـا صبـر و درد خـودت را نـور کنـی و سُـرور و مثـل نقُـل و نبـات بریـزی بـر سـر و روی خانـوادهات، اگرچـه دنـدان ترکشهـا و نـوک سُـربی تیرهـا گوشـت و پوسـت و اسـتخوانت را بـه نیـش گرفتـه باشـند و تـو توده تـوده بارهـای زجـرت را و غمـت را تلنبـار کنـی در انبـان دلـت و رنجـت را بـرای خـودت بخواهـی و بـس؛ نـه در یـک سـاعت و دو روز و سـه مـاه و شـش سـال، کـه هجـده سـالِ پـُرآزار؛ از سـال 61 کـه در سـرپلُ ذهـاب مجـروح شـدی، آن هـم از سـه ناحیـه سـر و دسـت و چشـم، تـا سـال 79، کـه بـه بهشـت آرزوهایـت رسـیدی پدرجـان!
از روی رَف و طاقچـه، در کشِـوهای کمـد، از زبـان همرزمانـت و از لّابـه لّای یادداشـت های پراکنـدهات و خصوصـاً از کلام مامـان - کـه خاطرههای خطیـر از تـو دارد و درجـة منزلتـش همدوش ســنگینی دردهــای توســت - سال هاســت کــه در جســتجویت هســتم؛ از همــان چهارده ســالگی کــه آســتین های کار را بــالّا زدی تــا بــه انــدازۀ قامــت غیرتــت در نــان آوری شـبِ خانـه سـهیم باشـی، تـا دورۀ درس خواندنـت کـه نتوانستــی آن را بـه مرحلـة راهنمــایی برسـانی و تـا وقتـی کـه از لنــگرود - کـه خواسـتگاهت بـود و زادگاهـت - کـوچ کـردی و آمـدی بـه کـرج و در کارخانـه ای کـه کفـش تولیـد می کـرد، کار پیـدا کـردی و ... و تـا رفتنـت بـه جبهـه بـرای انجـام خدمـت سـربازی در لبـاسِ پـر افتخـار ارتـش سـرافراز ایـران عزیـز و مجـروح شـدنت و ... و خصوصـاً عفّـت کلام و عصُبانـی نشـدنت بـه رغـمِ غـم و غصّـه و غبـاری کـه از محنـت.
بـدن ناقصـت بـر دلـت مینشسـت، کـه مصـداق سـخن آن حکیـم شـدی کـه:
نـه مـردا سـت آنب ـهن زدیـک خردمنـد که بـا پیل دمـان پیـکار جوید بلی مرد آن کس است از روی تحقیق که چون خشم آیدش، باطل نگوید.
و ... همه این هـا را بـه ذرّه بیـن تحقیـق جُسـتهام و بـرای یگانـه خواهـرم و سـه بـرادرم کــه جملگــی یــادگاران ســرافرازی تــو هســتیم، و دختــران و پســران ســرزمینم گفتــهام و میگویـم؛ میگویـم و میخوانـم کـه اسـتقامتی کـه تـو بـه مـا نشـان دادی پـس از تیـزی چاقـوی ترکش هایـی کـه در چشـم و دسـت و سـرت فـرو رفـت، قیمتیتریـن درس زندگـیِ ایـن روزهـای جوانـان کشـور ماسـت، پـدرم.
و ... و مینویســم و میگویــم کــه تــو پیــش از آرام گرفتــن بــر حریــر بســتر مــرگ، صـورتِ مـاه بهشـتی را کـه وعده مـان دادنـد، بـا پاکـی عملـت بـه مـا نشـان دادی، چـرا کـه بارهـا بـه زبـان حـال بـه مـا گفتـه بـودی:
بمیر ای دوسـت پیش از مرگ، اگر می زندگی خواهی که ادریس از چنیِن مردن، بهشـتی گشـت پیش از ما و اینکـه غمگین نبـود تـو نیسـتم؛ غبطه خـور سرنوشـت جاودانـه تـو هسـتم؛ تویـی کـه پــاداش بزِرگــت را خــدا بــه مــا بشــارت داده: «... وَ مَــن يقَُاتـِـْلْ فِِي سَــِبِيلِ اللـَّـهِ فيَُقْتـَـْلْ أوَْ يغَْلِــبْ فسََــوْفَ نؤُْتيــهِ أجَْــرا عَظِيــماً.».
پـدرم! مـن از آن روز عاشـقِ تـو هسـتم و میدانـم کـه بـرای دختـران و پسـرانت، بهتریـن بابـای دنیـا و بـرای زن و مـرد میهنـت، خوبتریـن راهنمـا هسـتی، پـدر جـان!»
انتهای پیام/