سراپا خوبی!
به گزارش نوید شاهد البرز، شهید «فضلالله نجاریان» بيستم فروردين 1323، در روستای فريزهند از توابع شهرستان نطنز به دنيا آمد. پدرش ابوالقاسم و مادرش خيرالنسا نام داشت. تا پايان دوره ابتدایی درس خواند. آهنگر بود. پس از ازدواج صاحب دو پسر و يك دختر شد. به عنوان بسيجی در جبهه حضور يافت. نوزدهم بهمن 1362، با سمت مسئول تعميرات ادوات نظامی در مريوان با سقوط بهمن به شهادت رسيد. مزار او در بهشتزهرای شهرستان تهران واقع است.
در ادامه روایتی از شهید «فضلالله نجاریان» برگرفته از کتاب «ستارگان راه» را بخوانید.
«صبـور، متیـن، فـداکار، باگذشـت، فامیلِ دوسـت، صـادق و ...، اینهـا را کـه گفتـم، جـوش آورد و بـا صدایـی کـه چیـزی از فریـاد اعتـراض کمتـر نداشـت، درآمـد کـه: «این طـوری کــه نمیشــود آقــا! شــما هرچــه خوبــی اســت بــرای پدرتــان ردیــف کردیــد. بلــه، او شـهید شـده، حرمتـش بـر مـا واجـب، امّـا بالاخـره یکـی دو تـا نقطه ضعـف هـم بنویسـیم کـه نگوینـد گـزارش سـاختگی و سفارشـی اسـت.».
اینهــا را ایــن آقــای خبرنــگار میگویــد. میخواهــد شــهیدی را کــه در روســتای فریزهنـد نطنـز بـه دنیـا آمـده و در همـان روسـتا تـا پایـان دورۀ ابتدایـی درس خوانـده، بـه مـردم معرّفـی کنـد. وقتـی میگویـم پـدر از دوران نوجوانـی تـا جوانـی و بعـد هـم ازدواج و صاحـب سـه فرزنـد شـدن، در حُسـن خلـق و معاشـرت بـا دوسـتان و آشـنایان و اهـل فامیـل و بخصـوص همسـر و مـا فرزندانـش از نظـر اخـلاق و رفتـار نمونـه بـود و هرچـه بگویـم کــم گفتــهام از خوبیهایــش، برآشــفته میشــود. بــاورش نمیآیــد و بــرای اینکــه مــرا قانــع کنـد، میگویـد: «مـا حـالا عـلاوه بـر روزنامه کاغـذی، سـایت هـم داریـم، در اینسـتاگرام و شــبکههای اجتماعــی دیگــر هــم فعّــال هســتیم؛ میترســم خــدای ناکــرده اگــر اغراق آمیــز بنویسـم، بـرای پـدر بزرگوارتـان کامنـت بگذارنـد و ....». جوابـش را کـه میدهـم، بـا دسـت اشــاره میکنــد کــه ادامــه بدهــم. مــن از نمــاز اوّل وقــت پــدر میگویــم و ارادتــی کــه بــه ائمّـه علیهـم السّـلام داشـت و حضـور مرتّـب و منظّمـش در جلسـههای قرائـت قـرآن کـه در شــبهای جمعــه تشــکیل میشــد و کار روزانــه در کارگاه آهنگــریاش و اینکــه تــلاش میکـرد تـا نـان خانـوادهاش را بـا عـرق جبیـن تأمیـن کنـد و بعـد هـم از ...، کـه دیـدم آقـای خبرنـگار تندو تنـد هـر آنچـه را کـه میگویـم، بـا سَرْانگشـتانش و بـا کمـک دکمههـای لـپتـاپ حـک میکنـد بـر صفحـه مانیتـور. از گوشه چشـم کـه دیـد زدم، انصافـا نـه چیـزیرا از قلـم انداختـه بـود، نـه لغـت و جملـهای را غلـط تایـپ کـرده بـود.
«خـب، دیگـه!»؛ بـا تذکّـر او بـه خـود آمـدم، نگاهـم را از دسـتگاه خبرنـگاریاش گرفتـم و ادامـه دادم:
همزمــان بــا تظاهــرات خیابانــی مــردم علیــه رژیــم شــاه، بــه رود خروشــان جمعیـّـت پیوسـت و چنـد بـار هـم در تعقیـب و گریـز مأمـوران نزدیـک بـود بـه دامشـان بیفتـد کـه خوشـبختانه توانسـت از چنگشـان فـرار کنـد؛ تـا اینکـه انقـلاب شـد و حمله صـدام و جبهـه و جنـگ، کـه در سـال ۶۲، بـه عنـوان امدادگـر، بـرای دفـاع از کشـور بـه مریـوان کردسـتان رفـت و در بهمـن مـاه همـان سـال شـهید شـد.
حـالّا دیگـر آقـای خبرنـگار سـاکت بـود. قـول داد هرچـه زودتـر گزارشـش را تنظیـم و آمـاده کنـد و بفرسـتد بـرای تحریریـه روزنامـه. گفـت اگـر بـه مشـکلی برنخـورد، پس فـردا در صفحه پنجـم کـه «میعـادگاه شـهدا» نـام دارد، میتوانـم دسـتپخت هنـریاش را بخوانـم.
از ســکوتش تعجّــب نکــردم. جوابــم بــرای ســکتههایی کــه در وســط حرف هایــم میانداخـت، همیـن چنـد کلمـه بـود: دیـروز رزمنـدگان بـرای به بـه و چه چـه دیگـران بـه میـدان جنـگ نرفتنـد کـه امـروز مـا بخواهیـم از اخَـم و تخَـم یـک عـدّه آدم معلوم الحـال واهمــه داشــته باشــیم. مــن واقعیــت را میگویــم؛ دوســت داری بنویــس، دوســت نــداری، واقعیـّـت بــا تفســیر مــن و تــو تغییــر نمیکنــد!
به حُسن تو نباشد یار دیگر در آ ای ماه خوبان! بار دیگر مـرا غیـر تماشـای جمالـت مبـاد در دو عالم، کار دیگر
انتهای پیام/