یک کلام فقط امام خمینی(ره)
به گزارش نوید شاهد البرز؛ شهید «اسماعیل برزگر»، نهم فروردین ۱۳۴۱ در شهرستان رودبار به دنیا آمد. پدرش قربان و مادرش تاج نام داشــت. تا پایان دوره راهنمایــی درس خواند. لولهکش ساختمان بود. به عنوان سرباز ارتش در جبهه حضور یافت. بیست و چهارم بهمن ۱۳۶۱، در فکه توسط نیروهای عراقی با اصابت ترکش به شــهادت رسید. مزار وی در امامزاده محمد(ع) شهرستان کرج قرار دارد.
آنچه در ادامه میخوانید روایتی از شهید «اسماعیل برزگر» از کتاب «ستارگان راه» است.
«آمـد؛ و چـه تنـد و چـه بـا ذوق و سـراپا شـوق؛ و بـا نشـاط و لبخنـد و خوشـحالی؛ و پرسـید: «مامـان، مامـان! وقتـی امـام بـه شـاه گفـت سـربازهای مـن در گهوارهانـد، مـن بچّـه بـودم؟». حسـاب کـرده بـود کـه آن زمـان کودکی بیـش نبـوده و حـالّا همان سـرباز وعـده دادۀ امـام خمینـی (ره) اسـت. او همیشـه خـودش را سـرباز امـام (ره) میدانسـت و پیـرِو آن مـرد خدایـی؛ آن روز هـم آمـد؛ و بـاز مثـل همـان روز چقـدر ذوق کِـرده بـود، چقـدر شـوق؛ و بـا یـک دنیـا سُـرور. وقتـی وارد خانـه شـد، از هیجـان چنـان در حیـاط را محکـم بسـت کـه از صدایـش وحشـت کردیـم! اسـماعیل بـود و دنبـال اسـپری رنـگ. گفـت: «شـنیدی مامـان؟ خرّمشــهر آزاد شــده.»؛ و او کــه نتوانســته بــود بــه جبهــه بــرود، میخواست شــادی اش را نقـشِ در و دیـوار کنـد تـا حسـرتْ مُهـره داغِ همیشـگی دلِ دشـمن باشـد.
مهمتـر از آن و ایـن، عاشـق شـهادت بـود؛ در آخریـن مرخّصیاش بـه عکـس شـهدا نـگاه کـرد و گفـت: «مامـان! همیـن روزهـا عکـس مـن را هـم بیـن شـهدا میبینـی.».
کسی که آگهی از ذوق عشق جانان یافت / ز خویش حیف بود گر دمی بوَُد آگاه
اینها را مــادرش تعریــف کــرد؛ بعــد نوبــت رســید بــه پــدرش کــه بگویــد: «یکــی از همسـایه ها تلفـن کـرد و گفـت اسـماعیل تـو بیمارسـتانه، بیـا بریـم ملاقاتـی. بعـد هـم پـدرم را دیـدم؛ سـینی بـه دسـت، بـا یـک تکّـه پارچه سـفید در وسـط آن. همان جـا و در عالـم خـواب گفتـم اسـماعیل شِـهید شـده.».
اسـماعیل یـک سـرباز بسـیجی بـود؛ بـا بیسـت و سـه مـاه حضـور در جبهـه و دو بـار مجــروح شــدن؛ محجــوب، کم حــرف، صــادق، نمــاز اوّل وقــت خــوان، کمــک کار خانــواده بـا کار در مکانیکـی، و عاشـق امـام خمینـی (ره)؛ و یـِک بسـیجی سـرتاپا تحـرّک کـه حتـی دوســت داشــت پــس از اتمــام ســربازیاش هــم در بســیج خدمت کنــد؛ و البتـّـه پـُـرکارّ و هنرمنــد در طرّاحــی نقــش و نمــا بــا رنــگ و خمیــر بــر شیشــه. از این هــا گذشــته، بــه ردِّ امانـت و ادای قـرض هـم حسّـاس، تـا جایـی کـه شـبی بـه خـواب پـدرش آمـد و گفـت بـه فـلان سـرباز همـدورهاش بدهکار اسـت؛ و پـدر را برانگیخـت کـه آن شـخص را پیـدا کنـد و ردِّ مـال و خیـال اسـماعیل را راحـت.
راسـتی! نامـه ای نبـود کـه اسـماعیل بنویسـد و جـای جـای آن را بـا نـام و یـاد و سـلام و درود بـر امـام خمینـی (ره) پـر نکنـد. پیـروی از امـام (ره)، رهبـر و بنیانگـذار نظـام جمهـوری اسـلامی، اوّلیـن و آخریـن وُ بیشـترین تأکیـد اسـماعیل بـود بـه خانـوادهاش و بـه مـن و تـو؛ مـا و شـما.
اســماعیل ســربازی بــود جــان برکــف کــه بــا گلوله تانک دشمن بعثی در عملیـّـات والفجـر مقدّماتـی در منطقـة فکّـه، از چنـد ترکش بـر شـکم و دسـت و گـردن و پهلـو شـکاف برداشـت، امّـا بیـن او و راه امامـش شـکافی نیفتـاد.»
انتهای پیام/