سیری در حیات طیبه شهید «محمّدرضا کمالی‌شورغینی»:
شهید «محمّدرضا کمالی شورغینی» از شهدای دوران دفاع مقدس است. «محمدحسن مقیسه» در «ستارگان راه» روایتی جذاب از این شهید را نوشته است.

به گزارش نوید شاهد البرز؛ شهید «محمّدرضا کمالی‌شورغینی»، بيست و نهم شــهريور ۱۳۳۹، در شهرســتان كرج به دنيا آمد. پدرش عباس، كارگر بنا بود و مادرش فاطمه نام داشت. تا پايــان دوره ابتدايی درس خواند. او نيز كارگر بنا بود. از ســوی بســيج در جبهه حضور يافت. بيســت و يكم بهمن۱۳۶۱، با ســمت كمك آرپي‌جی‌زن در جنگل امقر به شهادت رســيد. پيكرش مدت‌ها در منطقه بر جا ماند و بيســت و ششم خرداد ۱۳۷۳، پس از تفحص در گلزار شهدای شرب‌العين شهرستان اشكذر به خاك سپرده شد.
دوست دارم کفنم پرچم ایران باشد

آنچه در ادامه می‌خوانید روایتی از «شهید محمدنژاد» از کتاب «ستارگان راه» است.

«بـاز هـم در را بـه رویمـان بسـت و رفـت در خلـوت تنهایـی‌اش، مـادر. در کُنجـی غریبانـه، خـودش و خـودت، و مویـه و گویـه و نالـه و ... اشـک. حـالّا تـو هسـتی و مـادر و اتاقـی پُـر از سـکوت و آن شـعر کـه تـو دوسـت داشـتی و الّان بـر سرسـتون ایـن نوشـته، نشسـته.
کجایـی محمّدرضـا، عزیـزِ دل مـادر! ایـن جنـوب کجاسـت، آن تپهّ هـا، ماهورهـا و بیابـان آتـش دار چـه کرده‌انـد بـا بـدن نحیفـت محمّدرضـا؟ سـهم مـنِ مـادر چقـدر جدایـی اسـت، چقـدر چشـم بـه راهـی اسـت و چنـد هـزار قطـره اشـک؟
و در همیــن ســکوت و صــدا و خلــوت، دوره می‌کــرد روزهــای سرشــار از جنــب و جـوش پسـرکِ سـر تـا پـا هیجانـش را: از روزی کـه خـدا او را بـر دامنـش گذاشـت؛ آن پسـر شـهریورماهی را در کـرج، تـا روزی کـه جلـوی چشـمانش قـد کشـید و بـه مدرسـه رفـت؛ از اوّل تـا چهـارم ابتدایـی در دبسـتان آریـای محلّه ساسـانی در همـان شـهرِ محـلِّ تولـّدش، و بعـد تصمیـم خانـواده کـه در سـال ۵۳ بـه یـزد برونـد و ادامـه تحصیـل محمّدرضـا در آن شـهر و در دبسـتان شـاه ولی، و بـاز تـا کار کردنـش بـا پـدر در کار پـر زحمـت بناّیـی در روزهـا و درس خواندنـش در شـب ها، و کار و درس، و درس و کار، تـُا رفتـن بـه سـربازی در هجدهم اردیبهشت 1359، و تـا روز پایانـش در همـان مـاه و همـان روز در سـال ۶۱.

کویـر و بیابـان و برهـوت، خشـکی و رمـل و بـاد سـوزان، آفتـاب داغ و عطـش و بی آبـی، دوری و هجــرت و جدایــی، و ... این‌ها بخشی از سرنوشــت محمّدرضــا شــده بــود و بــا پوسـت و جانـش عجیـن؛ آن از سـربازی‌اش کـه در زاهـدان و زابـل و پـادگان دوسـت محمّد گذشـت، و آن هــم از جبهه‌اش در جنــوب، ســرزمینِ ســوخته از هُــرم آتــش خورشــید و کارزار والفجـر مقدّماتـی و...

و مـادر در آن تنهایی و بـا آن نـوار کاسـتِ چرخـان کـه ضبـط کهنه‌اش را جـان می‌داد، از همـه وجـود  گل‌پسـرش فقـط بـه صدایـش و وصیتّ‌نامه‌اش قناعـت کـرده بود:

تـا آخریـن قطـرۀ خونـم بـرای اسـلام می‌جنگـم ... اسـلام دینـی اسـت شکسـت‌ناپذیـر ... دشــمنان اســلام بایــد بداننــد کــه نمی‌تواننــد کاری از پیــش ببرنــد ... مــا هــر رنجــی و زجـری باشـد تحمّـل می کنیـم؛ چـون سـلاح مـا ایمـان اسـت، فشـنگمان دینمـان اسـت؛ از پـا نخواهیـم نشسـت. اسـلام پیـروز اسـت، آمریـکا نابـود اسـت.

و نیـز نوحه دوست‌داشـتنی محمّدرضایـش کـه سـفارش کـرده بـود بـر سـر آرامسـتانش بخواننـد:

 می‌رویم کوی شهیدان حسین، الله اکبر تا کنیم جان را بــه قربان شهیــد نیـنوا مؤمنــان! جهاد بنمایید در راه خــدا  عاشقان! مژده که نزدیک است فتح کربلا از حـال و هـوای زمزمـه نوحـه کـه بیـرون آمـد، بـاز پسـرش را دیـد کـه هنـوز هفـت مـاه و شـانزده روز بیشـتر از اتمـام دورۀ سـربازی‌اش نگذشـته بـود کـه در سوم آذر ماه 1361، روانـه جبهـه شـد و در همـان چنـد مـاه هـم کـه مهمـان خانـه و شهرشـان بـود، دمـی از بسـیج و فعّالیـّت بـرای راه و کار و بـار خـدا بـه دسـت و پـای دونـده و رونـده اش اسـتراحت نـداده بـود، و ... بـاز مـادر و دورۀ خاطـرات و اشـک و اشـک.

محمّدرضــا! حــالّا کــه تــو بعــدِ دوازده ســالِ دور، دوازده ســالِ دیــر، در دوازدهم خرداد ماه 1379، و از منطقـه عملیاّتـی فکّــه بــه خانــه آمــده ای و در کنــار دایـی شــهیدت در مزارســتان روستای شـرب العین یـزد بـه نظـارۀ مـا نشسـته‌ای، مـادر نیسـت؛ او کـه تـا هـر صبـح و طلـوع، تـا هـر سـتاره و شـب، چشـمش بـه در بـود، حـالّا بـرای همیشه رفتـه اسـت. محمّدرضـا! مـادر، همـان روز کـه تـو رفتـی، گیسـوانش سـفید شـد!»

انتهای پیام/

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده