روایت یک مادر شهید از فرزندش/ همانند علی اکبر(ع) تشنه شهید شد
به گزارش نوید شاهد البرز، مادر شهید باشی و روایت کننده حماسه جانان. آنقدر از خوبیها و احسانش تا ایثار و فداکردن جانش لبریز میشوی که نمیدانی کدام را تعریف کنی که حق مطلب را به جا آورده باشی، اما واژهها خود ادا میکنند دِینِ زینبیات را ای مادر شهید؛ حتی سادهترین واژهها که از زبانت بیان شوند.
«فاطمه بیجانه» مادر شهید «ابوالقاسم الوندینژاد» اهل بویین زهرا و روستای رستم آباد است. او در خانوادهای کشاورز و مانند همسن و سالهای زمانه خود بزرگ شده و راه و رسم زندگی آموخته است.
خودش میگوید: «هنر قالیبافی را از کودکی آموختم و سیزده سالگی ازدواج کرده و صاحب فرزندی به نام "ابوالقاسم" که شب تولد حضرت امیرالمومنین (ع) به دنیا میآید، شدم. او در مورد این فرزند که در دوران دفاع مقدس شهید میشود، میگوید: «بچه دلسوز و مهربانی بود. آن موقع که هوا سرد میشد، هیزم خرد میکرد. ما طبقه دوم مینشستیم و ابوالقاسم به فکر تهیه امکانات برای راحتی من بود. همه لولهکشی و برقکشیهایش را او انجام میداد. همه وسایل آسایش را فراهم میکرد. یک بار که ما رشته میبریدیم، گفت: مادر! این ماکارانی را چطور درست کردی در خانه که ماکارانی نبود! گفت: چرا خودت رشته میبری و خودت را به زحمت میاندازی؟! بعد هم رفت یک کارتن ماکارانی گرفت و در خانه گذاشت. گفت: خودت را به زحمت ننداز! خیلی برای بچهها زحمت میکشی. در کارها به من کمک میکرد. سعی میکرد امکانات فراهم کند تا من زحمتم کمتر باشد. پسرم به معنای واقعی عصای دستم بود و کمک کارم بود.»
از اهداء خون تا کربلای 5
مادر شهید الوندینژاد از نیت پسرش برای جبهه رفتن نیز میگوید: «قصد جبهه رفتن داشت، اما سنش کم بود. من میدانستم که خیلی شجاع است. موقعی که در قم زندگی میکردیم و ماجرای مدرسه فیضیه پیش آمده بود من دیده بودم که چطور مردهای بزرگ در کمد دیواری پنهان میشدند از ترس اینکه آسیبی ببینند، اما ابوالقاسم با وجود این که میبیند در جبهه چه اتفاقهایی میافتد میخواست برود. من دوست داشتم او درس بخواند به همین دلیل هم برایش جایزه میخریدم و پول به او میدادم که درسش را ادامه دهد. درسش را خواند و دیپلم گرفت. برای کار به چمدانسازی تهران رفت. گاهی میرفت برای جبهه خون میداد و ما اطلاع نداشتیم. با رنگ و روی زرد که به خانه میآمد، از او میپرسیدم: چه اتفاقی برایت افتاده است؟! گفت: رفتم خون دادم. کمکم دوباره گفت که میخواهم به جبهه بروم.»
وی در ادامه از اعزام پسرش به جبهه و زخمی شدنش هم چنین بیان میکند: «سرانجام اعزام شد. در جبهه رادار بود. میگفت: مادر برای من نامه ننویس! چون رادار هستم نمیتوانم آنجا بمانم. در همین اعزامها بود که زخمی شد. سه ماه زخمی بود. تقریبا سه ماه نیامد تا زخمهایش خوب شود. یک کاپشن خریده بود. آنقدر به شدت به زمین خورده بود که کاپشنش پاره شده بود. از جبهه رفتن کوتاه نیامد. چند بار بسیجی رفت و آمد تا اینکه سربازیاش فرارسید. سربازی که تمام شد دوباره به سپاه رفت. من گفتم ابوالقاسم دیگر جبهه نروی! کافی است! اما باز هم رفت. گفت: مادر میخواهم بروم کربلا!»
اهل ورزش و آرزوی شهادت
این مادر شهید از آخرین اعزام و شهادت پسرش هم چنین بیان میکند: «آخرین اعزامش را خوب به یاد دارم؛ حمام کرد؛ پیراهن سفیدی که برادرش از مکه آورده بود را پوشید؛ مثل دامادها شده بود. با گریه او را راه انداختم. گفتم: باید صدقه بدهم. آن موقع صدقه آرد و قند میدادند. یک کله قند و قرآن بردم و بدرقه اش کردم. گاهی برمیگشت پشت سرش را نگاه میکرد. به بوئین زهرا رفت که از آنجا اعزام شود.»
وی با بیان اینکه فرزندش در کربلای ۵ به شهادت رسیده است، میگوید: «ابوالقاسم سیزدهم بهمن ماه، ۱۳۶۵ طی عملیات کربلای ۵، در بمباران نقده با اصابت تیر به سینهاش به شهادت رسید و خبر شهادتش را برادرزادهام که بوئین زهرا بود برای من آورد. البته به من گفت که ترکش خورده و زخمی شده است. فورا من را به منزل برادرم برد که آنجا جمعیت را دیدم و مطمئن شدم که پسرم شهید شده است.»
مادر شهید ابوالقاسم الوندینژاد با بیان اینکه آرزوی فرزندم شهادت بود، عنوان میکند: «پیکرش را در بنیاد شهید دیدم. لبهایش خشک و تشنه بود. گفتم: مادر جان! تو هم مانند امام حسین (ع)، علی اکبر (ع) و علی اصغر (ع) تشنه هستی! لبم را گذاشتم روی لبش و گفتم: تو هم تشنه کام شهید شدی! میگفتند: موقع شهادت آب خواسته است و آب نبوده که به او بدهند و تشنه شهید شده است.»
وی از خصوصیات اخلاقی فرزند شهیدش هم بیان میکند: «ابوالقاسم بچه با محبت و اهل ورزش بود کاراته را تا کمربند مشکی ادامه داد، اما آرزوی شهادت داشت. بار آخری که رفت، من گفتم: "خدایا! اگر آرزوی شهادت دارد به راه دیگری شهید نشود" که شهید شد. گاهی دلم برایش تنگ میشود و صلوات میفرستم و آرام میشوم. از خدا میخواهم که همه جوانها را به راه راست هدایت کند.»
گفتوگو از اباذری