ماجرای یک روز تفریحی در جبهه
به گزارش نوید شاهد البرز؛ شهيد «رجبعلي شاهگلدي» درسال 1339 در روستاي مردآباد از توابع شهرستان كرج دريك خانواده مذهبي ديده بهجهان گشود. تحصيلات ابتدائي و راهنمائي خود را در مدرسه 12 محرم فعلي واقع در مردآباد پشت سر گذاشت و در كارخانجات به كارگري مشغول شد. باشروع انقلاب اسلامي وي نيز هماهنگ بامردم به پاخاسته در تظاهرات و راهپيمائيها شركت ميكرد و پس ازانقلاب اسلامي در انجمن اسلامي محل فعاليت جدي داشت و با گروهكهاي ملحد و از خدا بي خبر هميشه درحال بحث و جدال بود و نفرت و انزجار عجيبي نسبت به گروهك ها از خود نشان ميداد و يكي ديگر از فعاليتهاي او كمك به جبهههاي حق عليه باطل بود و قبل از شروع جنگ براي دفاع از ميهن اسلامي و انجام وظيفه به خدمت سربازي رفت.
وی با شروع انقلاب اسلامي عاشقانه براي انقلاب فعاليت ميكرد. عشق و علاقه عجيبي به امام داشت و اهميت خاصي براي كلمه به كلمه صحبت هاي امام قائل بود و براي پيشبرد اهداف ايشان همواره تلاش ميکرد تا اينكه بالاخره در همين راستا براي دفاع از ارزش هاي والاي انقلاب اسلامي و استمرار خون به ناحق ريخته امام حسين (ع) و ياران باوفايش به جبهه اعزام شد و پس از يك سال خدمت و جنگ و جهاد با ارتشيان صدام اين نوكر حلقه به گوش استكبار جهاني در جبهه دهلران در تاريخ نهم مهر ماه 1359 به شهادت رسید.
خاطره ای به قلم شهید «رجبعلی شاه گلدی» را در ادامه میخواندیم.
«شانزدهم بهمن ماه 1358، ساعت 9 صبح بود. بچههایی كه سر پست درب جبهه بودند، در را باز كرده بودند و قاطر وارد سایت شده بود. من و صفدرعلي و احمدكريمي قاطر را گرفتیم و تا ظهر به نوبت سوار شديم، ظهرهم آمديم ناهار را خورديم. بعداز ناهار باز رفتيم دنبال قاطر تاساعت سه سوار شديم. بعد از ان آقاي اجازي كه بچه آبادان بود ماشين جيپ را سوار شد و به ما گفت: بچهها كي مياد برويم بگرديم. من و «احمد كريمي» و «ابوالفضل انجيلهاي» و «ناصر» سوار الاغ شديم و از سایت بیرون آمدیم. آقاي اجازي گفت: كجا برويم؟ من گفتم: برويم شهر دهلران را ببینیم. ببینیم دهلران چه جور جایی است. راه افتاديم به طرف شهر دهلران چه جاهاي صفائي دارد مردمانش خوب و شهرش خوب جاهاي باحالي دارد. خلاصه با جيپ گشتيم موقعي كه ميخواستيم به سمت سایت برگردیم جيپ خراب شد.
حالا غروب هم هست از جيپ پياده شديم و هل داديم و آن را به تعميرگاهی در دهلران بردیم. همه دور جيپ جمع شديم. آقاي مكانيك گفت: چرا اينجا جمع شدهايد به خانه من برويد. من هروقت جيپ را درست كردم، آن را ميآورم. خانه آقا جاي همگي شما خالي شام خورديم و هم صحبت كرديم تا ساعت 10شب بود که جيپ درست شده بود. اقا مكانيك آمد و گفت: ماشين درست شده ما از مكانيكی خداحافظي كرديم و به طرف سایت راه افتادیم. خُب رفقا اين بود داستان ما.
منبع: پرونده فرهنگی شهدا،اداره
اسناد انتشارات، هنری