فرمان «شهید شیرودی» برای حفظ پادگان چه بود؟
به گزارش نوید شاهد البرز؛ شهید محمد رضايي بيست و دوم فروردين 1343 در شهرستان رزن به دنيا آمد. پدرش حسين و مادرش فاطمه نام داشت. تا پايان دوره متوسطه در رشته تجربي درس خواند و ديپلم گرفت. به عنوان پاسدار در جبهه حضور يافت. دوازدهم آبان 1362 ، در پنجوين عراق با اصابت تركش به شهادت رسيد. مزار وي در گلزار
شهداي» بیبی سکینه» شهرستان شهريار واقع است.
خاطره خودنگار شهید «محمد رضائی» را در ادامه می خوانید:
«... او پر کشید و رفت ! شهید شد ! خاطرات همیشه در ذهن انسان باقی می ماند. چه خاطرات غمانگیز! چه خاطرات شیرین! ولی نمیدانم تا به حال حس کردهاید یا نه که خاطرههای غمانگیز هر چند هم کوچک باشد، بهدست فراموشی سپرده نمیشود. در حالیکه خاطرهای شیرین هر چند هم بزرگ باشند بیش از چند صباحی شیرینیاش در مذاق نمیماند.
«ماجرای اعزام به جبهه»
خاطراتم را از آنجا شروع میکنم وقتی که عازم جبهه های نور علیه ظلمت بودم. بعد از اینکه امتحانات خرداد ماه هم تمام شد؛ بنا به پیام مکرر رهبر عظیم الشان انقلاب این اسطوره علم و تقوا و یاری مستضعفان و دشمن مستکبران و نائب امام زمان (عج) در مورد جبههها و نیز خودم احساس کردم که جبهه ها نیاز به نیروی جوان دارد؛. لذا با خود گفتم چه بهتر است که این سه ماه تعطیلی در جبهه عشق به خدا بگذرانم و در صورتی که در حفاظت سپاه مشغول خدمت به اسلام و در بسیج هم بودم. لذا در سیو یکم خرداد 1362 نخستین اعزام من به جبهههای نبرد بود. من کوشش کردم تا به یاری خدا در عرض یک روز پرونده جبههام را آماده کردم. تا انشاءالله دوشنبه که اعزام بود، عازم جبهه حق بشوم. ازاینرو، روز یکشنبه با همکاری برادر «محمود... پور» مسئول پرسنلی ناحیه 9 توانستم؟ خود را تکمیل کنم تا انشاء الله فردایش اعزام بشوم. لذا روز دوشنبه روز معشوق فرا رسید.
روز سی و یکم مرداد ماه 1362 دوشنبه، مطابق با نهم ماه مبارک رمضان، قرار بود که ساعت هفت صبح در جلوی سپاه کرج آماده باشیم لذا صبح دوشنبه بعد از خداحافظی از پدر و مادرم و برادرم و فامیل ها همراه داداشم راهی شدم.
*****
«ساقی رزمندهها»
در روز سهشنبه هیجدهم مرداد 1362 وقتی که ما آماده شده بودیم و سوار رانیا شده بودیم و برای انجام عملیات میرفتیم. وقتی که از کنار دهکده روستایی کوچکی که میگذشتیم مردم مستضعف آن روستا همه از پیر و جوان و بچه و خردسال به استقبال ما آمده بودند و روحیه میدادند و به ما علامت پیروزی نشان میدادند و دعا میکردند.
یکی از روستاها در کوهستان بلند و مرتفعی قرار داشت، پیرمردی را مشاهده کردیم که سطلی پر از آب را با خود می آورد تا به رزمندگان آب بدهد و میگفت: چیزی بهجز این نمی توانم به شما خدمت کنم.
«عملیات والفجر 3»
محور عملیات ما شمال مهران بود که ادامه مرحله والفجر 2 بود. گردان قبل از ما عمل کرده بود، بهنام گردان کمیل که با رمز «یا الله، یا الله، یا الله» شروع کرده بودند. در ساعت 3 بعد از نیمه شب در دل شب به قلب دشمن نفوذ کرده بودند. این عملیات که مرحله سوم والفجر بود؛ خیلی، خیلی به شکر خداوند موفقیتآمیز بود. بهطوریکه سه قله کله قندی آزاد شد و بیش از 1000 کشته و 292 زخمی شدند. در پی این عملیات موفقیتآمیز جاده مهران دهلران بهطور کامل آزاد شد و دو هواپیما و دو هلیکوپتر سرنگون شد و غنائم بیشماری بهدست رزمندگان افتاد. در صورتیکه در همین سه قله 9 روز بود که عراقیها را محاصره کردیم اما کافران مقاومت میکردند که به شکر خداوند بعد از 9 روز همه آنها به درک واصل شدند. عراقی ها برای بازدید از جبهه آمده بودند که محاصره شدند.
خلاصه، الحمدالله آن زخمی اسیر شد و بیش از 5 تا درجه دار هم اسیر شدند. پس از این عملیات روحیه نیروهای خودی بهقدری عالی بود و بهقدری سریع بود که احساس نمیکردند، عملیاتی انجام دادهاند. ولی نیروهای دشمن همه توی کانالها و سنگرها مخصوص پخش شده بودند که الحمدالله همه آنها نابود شدند.
یک هلیکوپتر حاوی مهمات و غذا برای مزدوران بعثی بود که فقط راه هوایی داشت چون از هر طرف محاصره بودند یکی از برادران بسیجی با موشک «آرپیجی» میزند و هلکوپتر را منهدم مینماید و آذوقه همه بهدست برادران رزمنده میافتد. یکی از خاطرات غمانگیز که از این عملیات داشتم این بود که وقتی با «ایفا» میرفتیم به خط مقدم چون بهدلیل کوهستانی بودن و جاده و خاکی و پر پیچ و خم بودن آن و تاریک بودن آن یکی از ماشینها در راه از پرتگاه پایین رفت و چهار تن از برادران عزیز رزمنده به شهادت رسیدند و تعدادی نیز زخمی شدند. لابد خواست این بوده که آنها قبل از رسیدن به عملیات شهید بشوند. روح شان شاد باد!
******
«روز پرواز»
ساعت دو همه در سالن امور تربیتی سپاه جمع شدیم. در سالن بعد از نوحهخوانی و سینهزنی در ساعت یازده به خط شدیم تا بهسوی میدان بزرگ کرج حرکت کنیم تا سوار ماشین ما شویم لذا حرکت کردیم به سوی میدان، در میان استقبال گرم مردم سوار ماشین شدیم. آن روز، روزی بود که انسان به سوی معشوق پرواز میکرد.
در میدان بعد از کمی توقف و سخنرانی کوتاه از زیر قرآن مجید رد شدم و سوار ماشینها شدیم. ماشینها حرکت کردند و در ساعت 1 بعدازظهر به لانه جاسوس رسیدیم. بعد از خوردن مقداری غذا و خواندن نماز و سخنرانی یکی از برادران روحانی در ساعت 4 سوار ماشینهای شرکت واحد شدیم تا حرکت کنیم بهسوی خط راه آهن در خط راهآهن بعد از کمی توقف، ساعت 30 :6 سوار قطار شدیم و قطار حرکت کرد. ساعت 10 صبحِ سهشنبه، در «پادگان حاج احمد متوسلیان» (2 کومه) پیاده شدیم. بعد از 3 روز از آنجا (روز جمعه )حرکت کردیم. بهسوی اردوگاه شهید بروجردی 35 در همان روز پنج شنبه در ساعت 9 شب در پادگان دو ؟ یک دعای کمیل برپا شد و خداوند توفیقی به ما داد تا توانستیم ما هم در آن دعای کمیل همراه با نوحهخوانی و سینهزنی شرکت کردیم.
پنجم تیرماه، شنبه از اردوگاه شهید بروجردی در آنجا بعد از 15 روز آموزش خمپاره در تاریخ شنبه بیست و ششم تیرماه 1362 مستقر در جبهههای «قصرشیرین» ما 2 بعد از ظهر شنبه از اردوگاه حرکت کردیم. در ساعت 6 بعدازظهر به پادگان ابوذر رسیدیم. شب را آنجا بهسر بردیم. فردا ساعت 6 بعدازظهر سوار ماشین به سمت خط مقدم حرکت کردیم و ساعت هشت شب به خط رسیدیم. یکی از برادران مستقر در پادگان ابوذر نقل میکرد.
«دلاوریهای شهید شیرودی»
وقتی ما سوال کردیم این پادگان چطوری محفوظ مانده؟ جواب داد: شهید شیرودی «رحمه الله علیه» این پادگان را نگهداشته وقتی بعضی از طاغوتی وقتی میخواستند در بروند خدا بیامرز شهید شیرودی با هلکوپتر خود در جلوی پادگان میایستد و به آنها میگوید: حق ندارد کسی از پادگان خارج شود باید بمانید و استقامت کنید و به این صورت پادگان ابوذر را حفظ کرد. رحمت خدا بر او باد و روحش شاد!
در مسیر قصر شیرین، تانکهای سوخته عراقی در کنار جاده ها افتاده بود، وقتی پرسیدیم، گفت: تمام جانبازیهای شهید شیرودی است. وقتی در روز دوشنبه در خط مقدم مرزها مستقر شدیم فاصله ما با عراقیها بیشتر از 3 کیلومتر نبود. وقتی ما با خمپاره با یک گلوله سنگرهای آنها را منهدم میکردیم؛ جواب یک گلوله را با 10 گلوله می دادند. برادران اطلاعات عملیات برای شناسایی رفته بودند و کنار سنگر های عراقی ها را مین گذاری کرده بودند بر گشته بودند. بدون اینکه آنها متوجه شوند. آن ترسوها بزدل هر شب آنقدر نور میزدند که منطقه مثل روز روشن بود.
«عکس امام بر روی سنگر و تانک عراقیها»
یکی از برادران نقل میکرد: به دیدهنان توپخانه گفتیم که تانکرا بکوب اون اشتباهی سنگر عراقیها را زد. عراقیها مثل مورچه از سنگر بیرون ریختند. خواست خدا بود که ما به سمت دشمن هدایت شدیم.
یکی از موضعهای ما انقدر به عراقیها نزدیک بود که بچهها هر شب
میرفتند چند تا عکس امام را به روی سنگرها و تانکهای عراقی می چسباندند و بر میگشتند.
منبع: پرونده فرهنگی شهدا،اداره اسناد
انتشارات، هنری