اشک شوق خلبان شهید برای نجات دخترک سیلزده
گزارش نوید شاهد البرز؛ «علی حاجاسفندیاری»، متولد ۱۳۳۲ در همدان و پدر شهید «بهرام حاجاسفندیاری» است، کشاورزی پیشه خانوادشان است. وی در جوانی برای امرار معاش برای کار به تهران میآید و در شغل آشپزی مشغول به کار میشود.
بعد از مدتی با دخترعموی پدری ازدواج میکند و در تهران زندگی مشترکشان را آغاز میکنند. سومین فرزند این خانواده شهید بهرام حاج اسفندیاری است. نوید شاهد البرز در خصوص این شهید به روایت از پدر مصاحبهای را تقدیم میکند.
پسر قانع و عاشق پرواز
بهرام یازدهم آبان ۱۳۵۴، در محله امامزاده حسن (ع) تهران به دنیا آمد. به درس خواندن علاقه داشت. در رشته مدیریت فوق لیسانس گرفت و دوست داشت بیشتر ادامه بدهد اما ارتش محدودیت گذاشته بود.
بهرام در کودکی بسیار زرنگ و پرتلاش بود. مکانیکی را در حین تحصیل یاد گرفت. اهل ورزش هم بود. به باشگاه کونگفو میرفت. به فوتبال هم علاقه داشت. پسر قانعی بود. تابستان کار و پولهایش را جمع میکرد. در طول سال برای خودش کتاب و لوازم مدرسه تهیه میکرد. به مطالعه هم علاقه داشت زمان زیادی به مطالعه کتاب اختصاص میداد. به کتب مذهبی علاقه داشت و بیشتر کتابهای علامه طباطبایی الغدیر و ... و کتابهای جعفر سبحانی و فروغ ابدیت و ... را میخواند.
ناگفته نماند بهرام بعد از اینکه دیپلم گرفت، قرار بود دندانپزشکی یا علوم آزمایشگاهی بخواند. دیپلمش را که گرفت به قم رفت و بعد از بازگشت در دانشکده افسری قبول شد؛ اسمش در روزنامه بود.
دست سرنوشت و مهیای مسیر پرواز
در دانشکده افسری ادامه تحصیل داد و ستوان 2 شد. مسئول آموزش شده بود. یکی دو سال در بخش آموزش بود. بعد از یکی دو سال به شیراز رفت. اعلام کرده بودند که دانشجو برای خلبانی میگیرند و بهرام هم برای شرکت در امتحان رفته بود. قبول شد و دوره هلیکوپتر و دوره شنوک را انتخاب کرد و آموزش دید. من به بهرام گفتم: "آموزش دیگه کافی است، اما در پاسخ به من گفت: زگهواره تا گور دانش بجوی!"
بعد از آموزش در شیراز به هوانیروز اصفهان رفت و آنجا بود تا اینکه ازدواج کرد. در اصفهان خانه سازمانی داشتند، اما گفت: "من همسرم را خانه سازمانی نمیبرم." خانه سازمانی برای کسانی است که نمیتوانند خانه بگیرند. خانه اجاره کرد و زندگی مشترکشان را شروع کردند.
بعد از دو سال زندگی مشترک بچهدار شدند. همسرش هم دانشگاه میرفت. خدا به بهرام یک دختر داد که در نیمه شعبان به دنیا آمد. نامش را ستایش گذاشت.
تواضعی از جنس پرواز
هر وقت به خانه میآمد با لباس شخصی بود. یک روز مادرش گفت: یک بار هم با لباس نظامی بیا! میگفت: "مادر جان! اهل پز دادن به مردم نیستم. من هم مثل همین مردم و از همین مردم هستم."
در خانه نشسته بودیم و تلویزیون میدیدم. زیرنویس تلویزیون خبر سقوط بهرام را نوشته بود که دختر بزرگم گفت: "زیرنویس چی نوشت؟!" نوشته بود: «یک فروند به حساب شنوک در اصفهان سقوط کرده است، بهرام حاجاسفندیار و یک به شهادت رسیده است.» گفتیم: "تشابه اسمی زیاد است."
همزمان با این زیرنویس تلفنها هم به صدا درآمد که کجا هستید؟ من سعی کردم خواهرهای بهرام را آرام کنم، چون خیلی به برادرشان وابسته بودند. پسر بزرگم تماس گرفت که باید به اصفهان برویم. بهرام دست و پایش شکسته است.
پسرم با برادر خانم بهرام رفت. من هم نتوانستم طاقت بیارم با پسرعمویم که ماشین شاسی بلند داشت به اصفهان رفتم. به اصفهان که رسیدم متوجه شدیم که خبر واقعیت دارد. بهرام و چندتا از کمک خلبان و ... در شنوک سقوط کرده بودند و به شهادت رسیدند. بالگرد ترابری سنگین شینوک پایگاه چهارم هوانیروز ارتش با استاد خلبانی شهید خلبان رسول عابدیان و با همراهی خلبانان جوان، شهید پیمان فرهنگ، شهید کاظم نامآور، شهید بهرام حاج اسفندیاری و تیم فنی، شهیدان یوسفی و مسایلی، در تاریخ ۲۷ آبان ۱۳۸۵در غرب اصفهان در پرواز بود که دچار نقص فنی شد و با ایثار و فداکاری خلبانان این پرواز از فراز منطقه مسکونی عبور داده شده و سقوط کرد و همه سرنشینان آن به شهادت رسیدند.
تشییع از اصفهان تا کرج
در اصفهان برای آنها مراسم تشییع گرفتند. ما هم در مراسم آنها شرکت کردیم. امام جمعه اصفهان هم نماز خواندند. پیکر شهید عابدیان و شهید یوسفی و مسایلی در زادگاهشان، اصفهان به خاک سپرده شد و پیکر خلبان شهید پیمان فرهنگ در شیراز، خلبان شهید کاظم نامآور در ارومیه و پیکر شهید حاج اسفندیاری در کرج به خاک سپرده شد و بعد از تشییع آنها با پیکر بهرام به تهران آمدیم.
در تهران قبل از خاکسپاری ما را به دفتر کار بهرام بردند و من در آنجا بیهوش شدم. پیکر پسرم را در بهشت سکینه به ما نشان دادند. مثل اینکه بهرام در لحظه شهید شده بود. نزدیک اصفهان سقوط کرده بودند. تاریخ شهادتش ۲۷ آبان ۱۳۸۵، است. در وداع با شهید من پیشانیاش را بوسیدم. مراسم تشییع خیلی شلوغ بود. بچههای ارتش همه کارها را انجام دادند.
تنها ایثار میماند
همکارانش بعدها از ایثارگریهای بهرام در سیل گرگان از کمک به مردم روایت میکردند. سرهنگ خلبان مسعود باقری، از همپروازان شهید خلبان بهرام حاج اسفندیاری، میگفت: «بنده و شهید خلبان بهرام حاج اسفندیاری در حادثه سیل گرگان در سال ۱۳۸۰ با هم همپرواز بودیم. حادثهای بسیار غمانگیز و وحشتناک بود و عمق فاجعه بسیار زیاد... بود.
روز دوم در اطراف مینودشت یک اتوبوس مسافربری در میان سیلگیر کرده بود و به علت جاری شدن سیل و واژگونی اتوبوس عدهای از مسافران جان خود را از دست داده بودند و عدهای در کنار جاده خود را به خشکی رسانده بودند. ما پس از پیداکردن جایی مناسب برای فرود در زمینی مناسب نشستیم و باقی مانده نفرات را سوار کردیم.
بهرام پدر و مادری را میبیند که فرزند خود را در این حادثه گم کرده بودند و با چشمانگریان به دنبال او میگشتند. او میگفت: پس از نشستن در گرگان و هنگام آماده شدن برای سوختگیری، آن دو نفر از بالگرد پیاده نشدند و التماسکنان از او میخواهند که دوباره به آن منطقه پرواز کنند. بهرام این مطلب را به خلبان یکم خودم اطلاع میدهد و میگوید: اگر امکان دارد هم برای کمکرسانی دوباره و هم برای پیداکردن بچه این خانواده دوباره به مینودشت پرواز کنند که سرهنگ خلبان کاظمی قبول میکند و پس از سوختگیری به سمت مینودشت به پرواز درمیآیند. پدر و مادر مانند ابر بهاری میگریستند.
آنها قبل از نشستن در ارتفاع پایین و مقداری جلوتر از محل واژگونی، جایی که حادثه رخ داده بود مشغول گشتزدن شدند. در فاصله کمی از محلی که اتوبوس در سیل غرق شده بود، عدهای از مردم محلی را دیدند. پس از پیداکردن جای مناسب و فرودآمدن، به سوی مردم رفتند و از آنها پرسیدند: آیا کسی را از آب پیدا کردهاند که زنده باشد؟ آنها گفتند: "ما یک دختر بچه را از آب پیدا کردیم که به طور معجزه آسایی زنده مانده بود! او را به بیمارستان گنبد منتقل کردیم. من این خبر را به پدر و مادرش دادم و برق شادی را در چشمانشان دیدم.
بهرام هر وقت که خاطره را تعریف میکرد؛ چشمانش پر از اشک میشد و میگفت: "به راستی خداوند چقدر بزرگ است. خدایی که یک دختر بچه را در این سیل عظیم حفظ کرده و چشمان منتظر پدر و مادرش را ناامید نکرده بود."»
انتهای پیام/