گفت‌وگویی با پدر شهید دانش‌آموز «حسین سلطانیان»
پدر شهید دانش‌آموز مفقودالپیکر «حسین سلطانیان‌ملک‌آبادی» گفت: پس از بمباران مدارس کرمانشاه، پسرم با قدی کوچک و همتی مردانه به جنگ رفت و آرزو کرد هر زمان که شهید شد، پیکرم مانند فاطمه زهرا مفقود باشد.

نوید شاهد البرز، چندماهی مانده بود به پانزده سالگی‌اش اما نه خیلی قبل‌تر از آن، زمانی که رژیم بعثی عراق مدارس کرمانشاه را بمباران کرده‌ بود. همان شب که جلوی تلویزیون نشسته بود و گریه می‌کرد، قدکشید و بزرگ شد. اگر گفت چه کسی باید جلوی دشمن بایستد؟! مردانه گفته بود. سرانجام با قدی کوچک و همتی مردانه، تیربارچی‌ای در پنجوین شد. دانش‌آموزی که برای خونخواهی کلاس اولی‌ها رفته بود هنوز بازنگشته است.

دانش آموز


نوید شاهد گفت‌وگویی با پدر شهید دانش‌آموز مفقودالپیکر «حسین سلطانیان‌ملک‌آبادی» دارد که به مناسبت گرامی‌داشت روز شهدای دانش‌‎آموز تقدیم حضور مخاطبان می‌شود.

من «نعمت‌الله سلطانیان» در زواره اردستان از توابع استان اصفهان به دنیا آمدم. پدرم تجارت می‌کرد. بار تجاری حمل می‌کرد و دنبال کاروان شتر می‌رفت. کویر را خوب می‌شناخت. چهار سالم بود که خانواده‌ام به تهران عزیمت کردند. بزرگتر که شدم در بازار کاسبی می‌کردم. شاگرد بودم.
زمان مصدق بود. من ازدواج کردم. من آن زمان با نهصد تومان یک خانه در تهران خریدم که الان یک آدامس با هزارتومان نمی‌دهند. ما صاحب شش فرزند شدیم که حسین اولین فرزند من بود. او هفدهم بهمن‌ماه ۱۳۴۷، در بیمارستان میدان آزادی تهران به دنیا آمد. روز تولدش برف می‌بارید. ما روبه‌‎روی خانه پدری زندگی می‌کردیم.

                                                                  کنگ‌فوکارِ حافظ سوره بقره
حسین بچه درسخوان، باهوش و با عاطفه‌ای بود. زمان مدرسه‌اش که رسید ما به محله مصباح، کوچه گلبهار نقل مکان کرده بودیم. درسش خوب بود و خاطرم است که معلم دینی‌اش خیلی از او راضی بود. سوره بقره را حفظ کرده‌ بود. بچه باتقوا و با‌ایمانی بود. همین‌طور مرتب و منظم هم بود. اهل ورزش بود و کنگ‌فو کار می‌کرد. با حاج‌حسن کولیوند رفیق بود. حاج حسن مربی‌اش بود. دوستانش همه بسیجی بودند. یک عکس دسته جمعی با دوستانش دارد که تقریبا نصف بچه‌های آن عکس شهید شده‌اند؛ مثل پسر حاج آقای توکلی شیرینی‌فروشی، پسر حاج آقا نهاکی، برادر کولیوند.
فامیل ما آن زمان همه انقلابی بودند. دوازده سیزده تا شهید در خانواده داشتیم. یکی از پسر خاله‌هایم؛ حسین عرب‌سرخی سه تا از پسرهایش شهید شده است. پسرم حسین هم به بسیج علاقه داشت. گفت: هم درسم را می‌خوانم هم در بسیج فعالیت می‌کنم. بیشتر اوقات فراغتش را در بسیج و سپاه بود. به تفریحات بچه‌های هم سن و سالش مثل سینما و ... علاقه نداشت. خانواده ما مذهبی هستند و در تربیت بچه هم مسائل مذهبی را رعایت می‌کنند و به بچه یاد می‌دهند. پدربزرگ من روحانی بود. آداب فرهنگ اسلامی در خانواده ما رعایت می‌شد.

                                                         عشق به مکتبی دیگر
اولین بار که به جبهه اعزام شد چند ماه مانده بود که پانزده ساله شود. همان اعزام اول آخرین اعزامش بود. با حمله هوایی عراق به کرمانشاه و شهید شدن ۶۰ تا بچه کلاس اولی، حسین تصمیم گرفت به جبهه برود. حسین پای تلویزیون می‌نشست و تصاویر را می‌دید و گریه می‌کرد. می‌گفت: کی جلوی این‌ها را می‌گیرد؟! می‌گفت: من باید بروم منطقه و انتقام خون دانش‌آموزانی که بی‌گناه شهید شدند را بگیرم. باید جلوی دشمن ایستاد و هر چه زودتر او را شکست داد. او دانش‌آموزان کرمانشاهی را هم‌کلاسی خودش می‌دانست. من در ماموریت کرمان بودم که باخبر شدم شناسنامه‌اش را دستکاری کرده و به جبهه اعزام شده است. اول به دوکوهه و اندیمشک اعزام شده بود و بعد به کردستان پایین ارتفاعات مریوان فرستاده شده بود.
                                                             تیربارچی والفجر چهار
عملیات والفجر چهار بود که خبر شهادتش را هم‌رزمانش برای ما آوردند. گفتند: دیدیم که حسین شهید شد، اما چون عراقی‌ها از بالا می‌زدند، نتوانستیم پیکر‌ها را عقب بیاوریم. حسین بیست و نهم آبان ۱۳۶۲، در پنجوین شهید شده بود. آرپی‌چی زن بوده است که با تفنگ‌های دوربین‌دار کرد‌ها از بالای ارتفاعات تیر خورده بود. تا کنون پیکرش هم به دست ما نرسید، چون در خاک عراق است.
خودش در وصیت‌نامه‌اش نوشته است هر زمان که شهید شدم پیکرم مانند فاطمه زهرا مفقود باشد شما نگران نباشید که این آرزوی من است و هر بار که برای من گریه می‌کنید برای شهید بهشتی گریه کنید.

                                                                         مرد کوچک
سنش کم بود، اما با همان سن کم برای خودش مردی بود. یکبار با من به ماموریت کرمان آمد. سیزده ساله بود. از من خواست پشت فرمان بنشیند. اجازه دادم ۵۰ کیلومتر با خاور رانندگی کرد. برای من جالب بود که چطور رانندگی را یاد گرفته بود.
من خودم هم جبهه بودم. آن زمان خیلی از کامیون‌دار‌ها از خدمت به جبهه شانه خالی می‌کردند، اما من به فکر هم‌وطنان خودم و مطیع رهبرم بودم. برای رفتن به جبهه ساعت‌شماری می‌کردیم. من شش ماه یک‌نفس کرمانشاه بودم. همه جای کرمانشاه را بلد بودم. حتی مهران، ایلام، دهلران، آبدانان از یک سمت پل دختر، سر پل زهاب، پادگان ابوذر همه را مثل کف دست می‌شناختم.
در جنگ‌های نامنظم کرد‌ها بودم. یکدفعه به ما کامیون‌دار‌ها گفتند که چه کسی داوطلب می‌شود از پرندک برای اسیر‌های عراقی آب ببرد؟ ما گفتیم: ما برای اسرای عراقی آب نمی‌بریم آن‌ها دشمن ما هستند؟ اگر ما را به جبهه اعزام می‌کنید می‌رویم. گفتند: فکر می‌کنید منطقه جنگی نقل و نبات می‌دهند. آنجا سروکارتان با توپ و تانک و ... خمسه خمسه است. ما هم گفتیم: ما از مرگ نمی‌ترسیم. می‌خواهیم این‌ها را بکشیم. کشته هم شدیم در راه خدا کشته‌ شدیم و به شهادت رسیدیم. خلاصه ما را اعزام کردند. من نامه تشویق‌نامه و تقدیر‌نامه بدون ماموریت دارم.

                                                                   دانش‌آموز شجاع
من از شهادت پسرم راضی هستم. اگر ۱۰ تا پسر داشتم و می‌خواستند منطقه اجازه می‌دادم. همه ما یک روز باید از دنیا برویم چه بهتر که در راه خدا باشد. شهادت یکی از کار‌های ماندگار خداست. آیه هم داریم: بسم الله الرحمن الرحیم * ولا تحسبن الذین قتلوا فی سبیل الله امواتا بل احیاء عندربهم یرزقون، من آرزو می‌کنم راه او را برم شهیدم کنه خدا علی (ع) گفت مرگ در بستر مال مرد نیست. حسین روحیه شجاعی داشت. یک بار که به جبهه رفته بودم با اورژانس کار می‌کردم. هم شهید می‌آوردیم، هم زخمی آن‌ها را به بیمارستان ارتش روبه‌روی عباس آباد می‌دادیم. معراج شهدا پایین پارک شهر بود. حسین بغل دست من نشسته بود. می‌پرسید: آقاجون این شهدا زنده نمی‌شوند. گفتم: پسرم شهید زنده است. از پیکر شهدا نمی‌ترسید با اینکه بچه بود. هر چه لازم داشتم در تاریکی از عقب ماشین می‎‌آورد. خانواده ما مذهبی هستند و در تربیت بچه هم مسائل مذهبی را رعایت می‌کنند و به بچه یاد می‌دهند. پدربزرگ من روحانی بود. آداب فرهنگ اسلامی در خانواده ما رعایت می‌شد.

                                                      پیشی از پدر در شهادت
من یازده ماه در منطقه بودم. از شهادت هم نمی‌ترسیدم. سخت‌ترین و خطرناک‌ترین راه‌ها را هم رفته‌ام. بعضی وقت‌ها یک ژ ۳ به من می‌دادند. یک فانوس هم می‌بستم. نمی‌توانستم رانندگی کنم. ماشینم هم لندرور چهاردر بود. گفتم: آقا! من تا دست به این تفنگ بشوم؛ گلنگدن بکشم من را آبکش کردند. یک سرهنگ سرنشین من بود. بازرس بود. می‌گفت: برای امنیت باید همراهمان باشد، ولی برای من چوب‌دستی بود به دردمان هم نمی‌خورد. برای امنیت بود. این اسلحه را هم داشتیم بدترین راه‌ها را هم رفتیم. بدترین جا‌ها را رفتم. جا‌هایی رفتیم که ماشین‌های ما را با دوربین‌های مدار بسته زده بودند. ما می‌رفتیم آنجا توپ و تانک‌‎ها را می‌‎دیدیم، نمی‌ترسیدیم. همکاران می‌گفتند: فلان منطقه بروی دیگر برنمی‌گردی. می‌گفتم تا خدا نخواهد اگر عمرم به زمین باشد، برمی‌گردم. می‌رفتیم و می‌آمدیم سعادت شهادت را نداشتیم که الان اینجا نشستیم، ولی پسر ما رفت. دوماه نشد که شهید شد، ولی من سه ماه رفتم؛ یک سه ماه، یک دوماه، یک شش ماه و یک یازده ماه هیچی نشد.

انتهای پیام/

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده