همه رفاه و راحتی را گذاشت و رفت
به گزارش نوید شاهد البرز، بیتعلق بود به دنیا، چشم بست بر هرچه خوشی و راحتی و لذت دنیوی بود. نازپرودهای که پدر و مادر نگذاشته بودند آب در دلش تکان بخورد از هر راهی که میشد خودش را پیوند میزد به انقلابیون ۵۷ و یا به هر طریقی که بود رضایتنامه جبهه را تهیه و برای دفاع از خاکش در مقابل دشمن ایستاد.
نوید شاهد در سالگرد شهادت این شهید گرانقدر مصاحبهای با پدر این شهید دارد که تقدیم مخاطبان میشود.
من «حسن دستخوشجوان»، پدر «شهید حسین (مهرداد) دستخوشجوان» و جانباز «محمد دستخوشجوان» هستم. من در اصل تهرانی هستم. ۲۳ سالم بود که ازدواج کردم. ۵ تا فرزند داشتم. ۴ تا پسر و یک دختر که یکی از پسرهایم شهید و یکی هم جانباز شده است.
حسین ۱۸ مهرماه ۱۳۴۶، در شهرری به دنیا آمد. شبی که حسین به دنیا آمد. من تا بیمارستان که دو سه کیلومتر تا خانه ما بود دویدم تا بتوانم تاکسیهای کشیک جلوی بیمارستان را بیاورم. ما یکی دو سال در شهر ری زندگی کردیم. حسین دو، سه ساله بود که او را به زیارت حضرت عبدالعظیم الحسنی (ع) بردیم.
شاگردی خوب
او کودکی بسیارمودب بود. ۶، ۷ ساله بود که به مدرسه رفت. ما نازیآباد ساکن بودیم و در یک مدرسه خصوصی نام او را نوشتیم. درس خواندن را دوست داشت. از مدرسه که برمیگشت بدون اینکه لباس و کفشش را عوض کند در درگاه خانه پای مشقش مینشست و تکلیفش را تمام میکرد. میگفت: "من باید اول مشقم را تمام کنم." خیلی مرتب و منظم بود. تا دیپلم موفق پیش رفت. از هنرستان صنعتی دیپلم گرفت. هیچوقت معلمها از او شکایت نکردند.
کودکی حسین وضع مالی ما خوب بود. برای بچهها پلیاستیشن خریده بودم، بازی میکردند. من بچههایم را در رفاه بزرگ کردم. چیزی کم و کسر نمیگذاشتم. میخواهم بگویم این که میگویند همه شهدا از خانوادههای مستضعف و فقیر جامعه بودند، درست نیست. شاید بعضیها بخواهند اینگونه جلوه بدهند که شهدا از طبقه پایین جامعه هستند؛ من به حسین پول میدادم. او قبول نمیکرد. میگفت: "من پول لازم ندارم." همه رفاه و راحتی را گذاشت و رفت که از وطنش و ناموسش و دینش دفاع کند. دیپلم برق گرفته بود و قصد داشت ادامه تحصیل بدهد و به کشورش خدمت کند که شهید شد. کارمند دفتر مجله بود.
فرزندی مومن
حسن اخلاقش بسیار خوب بود؛ واقعا مومن بود. ما حسینیه نظامیه ساکن بودیم. مسجد زیاد میرفت با روحانی مسجد دوست شدهبود. روحانی مسجد به من میگفت: "پسر شما باید طلبه بشود." گفتم: "اگر خودش دوست داشته باشد من که حرفی ندارم." مسجدش ترک نمیشد. نماز جماعتش ترک نمیشد. قبل از اینکه به جبهه اعزام شود، در مدرسه معلم دینی شده بود. روزهای جمعه با هزینه خودش بچهها را جمع میکرد، برای نماز جمعه به دانشگاه تهران میبرد. بعد هم برای آنها ساندویچ میخرید. همه را به خانههایشان میرساند. خیالش که راحت میشد؛ ۳-۴ بعد از ظهر نهار میخورد. خیلی مومن بود. از همه بچهها بهتر بود. اهل مسجد بود گاهی من را هم با خودش میبرد. در مسجد درس دینی میداد. در امور دینی و مذهبی خیلی جدی بود.
از انقلاب تا دفاع مقدس
انقلاب شده بود. سال ۵۷؛ یازده سالش بود. داداش بزرگش متولد ۱۳۴۱ بود؛ ۱۶ سالش بود. شبها باهم تظاهرات میرفتند. یکبار که مامورها میآیند او را بگیرند، حسن که کنار داداشش ایستاده بود در جوی آب خودش را پنهان میکند. تمام مدتی که مامورها هستند در جوی آب نشسته بود و تخمه میخورد. من مراقب بچهها بودم و هرجا میرفتند اطلاع داشتم. ۱۶، ۱۷ سالش بود. هنوز دیپلم نگرفته بودند و از دبیرستان اجازه نداشتند. مدرسه به آنها گفته بود که باید از پدر و مادر اجازه بگیرید. من سعی کردم با حسین صحبت کنم تا راضی شود. گفتم: "پسرم این مملکت درآینده دکتر میخواد؛ مهندس میخواد؛ شما باید اول به تحصیلاتت برسی؛ گفت: "نه بابا این واجبه! من بایستی الان برم اونجا. " گفتم: "خب اگر اینجور فکر میکنی ما هم رضایم به رضای خدا. برو خدا پشت و پناهت باشه." حسین بالاخره به جبهه رفت. چند ماهی آنجا بود. برادرش هم رفت و انجا همدیگر را دیدند. حسین سهبار جبهه رفت و بار سوم شهید شد. هر بار دو سه ماه میماند. بار سوم یک ماه نشد که خبر شهادتش را 21 آبانماه 1365، آوردند.
شهادت در هنگام عبادت
آخرین بار که رفته بود پادگان موشکی سپاه بود. این پادگان سری بوده است. هواپیماهای عراقی میآیند آنجا را بمباران میکنند. موقع نماز بوده است که حسین و دوستانش در کمپ نماز میخواندند. با بمباران میسوزند و از حسین برای ما یک تکه پا آوردند. گفتم: "خدا قبول کنه. خودش خواسته بود و ما هم گفتیم: راضیام به رضای خدا. آره! شهادتش هم به این صورت بود. حسین در حال نماز خواندن شهید شد. نماز ظهر را میخواند که شهید شد. از روزی که متولد شده تا شهادتش من همیشه سر نماز گفتم خدایا حسین را با شهدای کربلا محشور کن.
همه افتخار یک پدر
من یک فرزند رشید ۱۹ ساله فرستادم و یک پایش را برایم آوردند. شهادتش برای من و خانواده یک افتخار است. پسر دیگرم هم جانباز شده است.
یک روز قبل از شهادتش من خانه نبودم حسین زنگ زده بود با مادرش صحبت کردهبود. گفته بود اینجا شلوغ است. هواپیماها مدام بمباران میکنند.
روزی که حسین شهید شد. از خیابان عبور میکردم. قنادی محل که پسرش با حسین دوست بود من را صدا کرد و گفت که حاجی خدا به شما صبر بدهد. پرسیدم: پسرم شهید شده است. گفتم: «انا لله انا الیه راجعون»، قناد همسایه گریه کرد.
گفتند به پارک بروید جنازه را تحویل بگیرید. گفت: (با بغض میگویند) آره شهید شد. باید برید پارک شهر آنجا پیکر را تحویل بگیرید. ما هم گفتیم؛ هرچه خدا بخواهد. ما راضی به رضای خدا هستیم؛ مثل اربابش شهید شده است.
خبر قبولی دانشگاه بعد از شهادت
آخرین اعزامش مهرماه بود که به جبهه رفت. یک ماه طول کشید مهر ماه رفت و آبان ماه شهید شد. ایام محرم و صفر در هیات مراسم سینهزنی و دسته را شرکت میکرد. دوست داشت روحانی بشود، ولی شهید شد. دانشگاه هم قبول شد. بعد از شهادتش پستچی ورقه را آورد. گفته بود این قبولی بچه شماست. مادرش میگوید: من شیرینی میدهم، ولی بچه من شهید شده است.
من در آخر صحبتهایم میخواهم برای جوانان دعا کنم تا شهدای کربلا محشور بشوند. امیدوارم روز به روز مملکتمان بهتر شود. مردم بتوانند راحتتر زندگی کنند.
انتهای پیام/