دعایِ عهدی که حاجت داد
به گزارش نوید شاهد البرز؛ شهید «محمود نریمانی» به تاریخ دوازده دی سال ۱۳۶۶ در روستای «دروان» کرج، متولد شد. وی از نیروهای سپاه پاسداران بود که با آغاز جنگ سوریه و دفاع از حرم حضرت زینب(س) عازم سرزمین شام شد. تا با تروریستهای تکفیری مبارزه کند. محمود سرانجام مزد این جهادش را روز 10 مرداد سال ۹۵ در حماء سوریه گرفت و به جرگه همرزمان شهیدش پیوست.
«مال من نیست»
قبل از رفتن به آخرین ماموریتش به سوریه، آمد به باغ دروان. محمدهادی سه ساله را در آغوش داشت. خواست تا از زیر قرآن ردش کنم. گفت: «مامان هوای بچه ها را داشته باش.» منظورش از خواهرها و برادر و همینطور برادرزاده ها و خواهرزاده ها بود. گفتم: خدا هواشونو داشته باشه.» یک مقدار که رفت گفتم: «فالله خیر حافظا و هو ارحم الراحمین» یک دفعه خانمش برگشت گفت: «محمود مامان را نگاه کن!» برگشت. گفت: «مامان تو که دست دادی.» چیزی نگفتم و پشیمان هم نبودم. گفتم: «چیزی نیست. فقط سپردم به خدا، من هم سربازان اسلام منظورم بود.» از زمان هایی که به سوریه می رفت به ما اطلاعی نمیداد. یک بار گفتم: «محمود جان آنجا میری من رو یاد می کنی؟ من از بچگی حضرت زینب را خیلی دوست داشتم، ولی تا حالا قسمتم نشده، خیلی دوست داشتم برم حرم حضرت زینب(س).
پسرم آنجا من رو یاد می کنی؟ گفت: «بله. هر وقت می رم میگم، بیبی، مادرم شما رو خیلی دوست داره.» این آخرین بار که رفته بود، گفتم: «میخوای بری؟» ماه رمضان بود، افطاری مهمانشان بودیم. بچه بغلش بود، میخواست بچه را بخواباند گفت: «مامان بیا کمکم کن، کاری کن من راحت برم. تو کاری می کنی که کارم درست نمیشه.» گفتم: «من کاری ندارم.» گفت: «تو رضایت بده، ازمن دل بکن، کار من درست بشه.» گفتم: «اگر تو مردی باشی که نوکر حضرت زینب باشی، من حرفی ندارم.» گفت: «دست بده!» دست دادم. گفت: «یادت باشه، دست دادی.» گفتم: «یادم هست، خدا پشت و پناهت، من راضیام به رضای خدا.» دیگر خیالش راحت شد که از من رضایت گرفته است. من هم راضی بودم. خاله و عمه هایش که پرسیدند: «چی شده؟ محمود کجاست؟ گفتم: «کاری نداشته باشید، این قربانی حضرت زینب(س) است، مال من نیست.» الان هم پشیمان نیستم راضی به رضای خدا هستم. راوی: مادر شهید
معراج
نماز معراج او بود و هیچ چیز را با نماز اول وقت عوض نمی کرد. وقت سحر نیم ساعت قبل از اذان بیدار می شود و به راز و نیاز با خدا می نشست. صدای اذان صبح بلند میشد، مرا برای نماز بیدار می کرد و خودش راهی مسجد میشد. بعد از نماز که به خانه می آمد دعایی را زیر لب زمزمه میکرد. نمیدانستم چه دعایی می خواند. وقتی با او صحبت میکردم، با دقت به حرفای من گوش می داد و در عین حال زبانش آرام و بیصدا به ذکر گفتن مشغول بود. به او گفتم: «زیرلبی چی زمزمه میکنی؟ اگه میخوای من ساکت باشم تا تو دعات رو بخونی؟» با اشاره دست به من می فهماند که به حرفم ادامه دهم. سه بار دستش را به پایش میزد. از این حرکتش میفهمیدم که دعای عهد را میخوانده.
«در دروان»
چهره محمود خیلی زیبا و آسمانی بود. هر کس او را میدید، میگفت: «آقا محمود حتما شهید می شه.» این موضوع به دل من هم افتاده بود. می دانستم که شهادتش قطعی است، اما تصور نمی کرد این اتفاق درست چهار سال بعد از ازدواجمان بیفتد. بعد از شهادتش تقاضا کردند، پیکرش را در مکان زیارتی دفن کنند. اما آقا محمود از ما خواسته بود که پیکرش را در روستای دوران به خاک بسپاریم. حالا مزارش چون دوری در روستا می درخشد. راوی: همسر شهید
انتهای پیام/