مؤمن اسلام و امام خمینی(ره)
به گزارش نوید شاهد البرز؛ شهید «بهمن قرهحسنلو»، پنجم اسفند 1346، در شهرســتان كرج به دنيا آمد. پدرش عليمردان، كارگر بود و مادرش حليمه نام داشــت. تا پايان دوره راهنمايی درس خواند. به عنوان سرباز ارتش در جبهه حضور يافت. بيست و ششم مرداد 1366، با ســمت بیسيمچی در حاجعمران عراق با اصابت گلوله به ســر، شهيد شد. پيكر وی را در امامزاده محمد(ع) زادگاهش به خاك سپردند.
آنچه در ادامه میخوانید متن روایتی از این شهید در کتاب «ستارگان راه» است.
«تــو نبــودی آن روز کــه او میخواســت بــرود، مــن و مــا هــم نیســتیم در فرداهایی کــه میآینـد و میرونـد، امّـا آینـده هسـت، تاریـخ هسـت، خـدا هسـت و نسـلهایی کـه بعـد از مــن و تــو میآینــد و میرونــد، بــا قضاوتهایشــان، عبرت هایشــان و تجربه هایــی کــه از گذشــته میگیرنــد؛ از مــن، از تــو، از او، و از شــهیدانمان؛ و کیسـت کـه روایـت کنـد شـیدایی و دلشـیفتگی آن همـه عاشـق را در دهـة اوّل انقـلاب بـه مـام وطـن، بـه دسـته گُل دیـن محمّـدی (ص) و بـه رهبـری کـه آینـه در دسـت داشـت و گلاب در سـینه؛ و تـو یکـی از همـان هـزاران بـودی کـه پـس از گذرانـدن دورۀ آمادگـی نظامـی در پـادگان امـام حسـین (ع) تهـران، بـه خانـه آمـدی و رسـیدن بـه سـنِّ شانزده سـالگی را پیـش کشـیدی و گفتـی امـام فرمـوده اگـر پـدر و مـادر رضایـت بدهنـد، میتوانیـد بـه جبهـه برویـد.
و مـن و پـدرش در برابـر فرزنـدی کـه ادب و حیـا از رفتـار و کلامـش رنـگ متانـت و پـردۀ نجابـت و بـازوی غیـرت گرفتـه بـود، حرفـی بـرای گفتـن نداشـتیم. مـنِ مـادر خـدا را بـه خاطـر ایـن پسـر سـپاس گـزاردم کـه حتّـی قبـل از رسـیدن بـه سـنِّ تکلیـف شـرعی، حریـم نمـاز و روزه را حرمـت میداشـت و بـه حجـاب خواهرانـش نیـز حسّـاس بـود.
بهمـن در بـار اوّل بـا جمـع بسـیجیان بـه جبهـه رفـت و بعـد از شـش مـاه کـه برگشـت ،عطـش زده ای بـود تشـنة تشـنه؛ و مـا تـا بـه خـود آمدیـمِ، بـاز پسـرمان را آمـادۀ رفتـن دیدیـم.
ایـن بـار همـراه بـا ارتشـی ها و در قامـت یـک سـرباز تمام قـد؛ در سـال 65.
و ... بالّاخــره حکایــتِ آن لحظـه رهایــی، شــبِ جدایــی ... کــه بــرای رســاندن یکــی از همرزمـان مجروحـت بـه درمانـگاه، بـا چنـد نفـر همـراه شـدی و بـا آنکـه از خطـرِ حرامیـان دمکــرات و کوملـه در جــادّه شــنیدی، گفتــی کــه اگــر بــه شــهادت هــم برســی، حاضــرنیسـتی کـه شـاهد از دسـت رفتـن دوسـت سـربازت باشـی. و چقـدر همراهانـت از شـجاعت بیســیم چی گروهشــان دل قــرص شــده بودنــد. امّــا ... امّــا امــان از آن بـُـزدلّان کــه جــز بــا کمیــن کــردن نمی توانســتند تــو و دوســتان شــیردلت را بــه کمنــد کشِــند و بعــد تیرهایــی کـه از کمـان آتشـین آن قاطعـان طریـق بـه سـر و گـردن تـو نشسـت، باعـث شـد راهـی را کـه از حـاج عمـران شـروع کـرده بـودی، بـه پیرانشـهر ختـم نکنـی، بـه بهشـت وصـل کنـی ســرباز نوِزده ســاله ام.
مـرور بخـش کوتاهـی از وصیتّنامه ایـن سـرباز بسـیجیِ مخلـص خـدا، مـرورِ مهم تریـن دقیقه هـای زندگـی دیـروز، امـروز و فردایمـان اسـت:
بسم الله الرّحمن الرّحیم
پـدر و مـادرم! سـلام فرزنـد حقیرتـان را کـه از فرسـنگها راه دور و از وادی شـهدا تقدیـم شــما می کنــم، پذیــرا باشــید. اســم ایــن متــن را نمیتــوان وصیتّنامــه گذاشــت، فقــط درد دلِ فرزنـدی اسـت کـه بـا پـدر و مـادر خویـش می کنـد. سـاعت 9 شـب مـورّخ ششم اسفند ماه 1365، اسـت کـه ایـن نوشـته را بـرای شـما می نـگارم در حالـی کـه [دلـی پُـردرد و روحـی آزرده دارم؛ ولـی ایمـان و اسـلام و امامـان و بالّاخـص امـام خمینـی و ارادت بـه سـرزمین و پرچـم ] جمهــوری اســلامی روحــی تــازه و جــوان بــه مــن می بخشــد. بــه زودی عــازم عملیـّـات هسـتیم کـه معلـوم نیسـت سرنوشـتمان چـه شـود. ان شـاء الله شـهادت.
پـدر و مـادرم! اگـر بـه درجه رفیع شـهادت رسـیدم، افتخـار کنید و سـربلند و سـرافراز باشـید؛ زیـرا در راه تحقّـق یافتـن اسـلام و نابـودی ظلـم جـان نثـار کـردهام؛ جانـی ناقابـل. و همیـن بـرای مـن کافـی اسـت؛ همیـن کـه خـون مـن روی زمیـن جـاری شـود، دل مسـتمندان و بیچـارگان از غصّـه میشـکند و مسـیر مـرا ادامـه میدهنـد.
پــدر و مــادر مــن! از ایــن دنیــای مــادّی چیــزی نداشــتم کــه ببخشــم، ولــی آرزو دارم مـادر مـن! شـیرت را حـلال کنـی؛ و پـدر! شـما مـرا فرزنـد اهـل خویـش بدانیـد. بـا آرزوی پیـروزی حـق علیـه باطـل و طـول عمـرِ بـا عـزّت رهبـر. و امیـدوارم خداونـد شـما را مـورد لطـف و رحمـت و احسـانش قـرار دهـد.
انتهای پیام/