«پروازی ملکوتی»
به گزارش نوید شاهد البرز؛ «جانباز عباس کیایی» از رزمندگان دوران دفاع مقدس است. او در بیان خاطرات دوران دفاع مقدس داستان اعزام یکی از رزمندگان را به جبهه چنین روایت میکند.
آنچه در ادامه می خوانید بخش دوم از خاطره میهمانی بهشتی است.
«منکه می دانستم لیاقتش را دارد و این من گناهکارم که کارم گره خورده است. به قول سردار دلها شهید حاج قاسم سلیمانی اگر کسی شهید بود، شهید می شود. من کجا و شهید بودن کجا.... مصداق واقعی حرف شهیدسلیمانی همین جوان رعنایی است که روبهروی من ایستاده تا درس عشق بازی را با شهید شدن به ما بیاموزد.
بگذریم! وقتی گفتم با رفتنت موافقت میکنم، آهی از ته دل کشید مثل اینکه قله بزرگ شهادت را فتح کرده باشد. خندان و شاد اما بیقرار میگفت و تکرار می کرد: «برادر کیائی کی من می توانم بروم خط مقدم؟» گفتم: عجله نکن! انشالله فردا صبح به اتفاق برادران دیگر اعزام خواهی شد. داشت پرواز میکرد فارق از هیاهوی اطراف چادر و بدون اینکه اصلا فکر کند که بعداز او تکلیف زن و فرزندان چه خواهد شد، آسوده شاد و مهیای رفتن شد.
واقعا اینجا بود که به معنای این شعرپی بردم. در مسلخ عشق جر نکو را نکشند/ روبه صفتان زشتخو را نکشند/ گر مرد رهی میان خون باید رفت/ ازپای فتاده سرنگون را نکشند.
مثل کسی که در ورودی دکترای دانشگاه قبول شده، در پوست خودش نمیگنجید. واقعا چه حال و هوایی! خوشا بهحالش! خوشا به حاب پدر ومادری که چنین فرزندی را تربیت کرده بودند که برای اعتلای دین و کشور و وطنش باخدای خودش اینگونه با جانش معامله میکند.
گفتم: آقاسید برو استراحت کن که فردا در اولین فرصت به فاو خواهی رفت. با عجله از چادر ما خارج شد. رفت به جایی که قرار بود مستقر گردد. پاسی از شب میگذشت جهت سرکشی بهطرف چادرها میرفتم که دیدم داخل چادر این بنده خدا صدایی می آید مثل صدایی که از شنیدنش لذت میبری نزدیک و نزدیکتر شدم. متوجه شدم که داره نماز شب میخواند. چه نمازی! به احتمال زیاد آخرین نماز شبش بود! پس باید آخرین حرفهای باقیمانده بین خودش و معبودش را میزد. فکر کنم تا نماز صبح نخوابید پس از خواندن نماز صبح اولین کسی بود که آماده و قبراق در میدان صبحگاه گردان آماده بود تا بقیه بچه هایی که میخواهند بهطرف منطقه حرکت کنند با آنها سوار ماشین شوند. بعد اجرای مراسم صبحگاه ماشینی که می بایست نیروها را به منطقه ببرد. همه اماده حرکت شدند. این سید عزیز هم پرید سوار ماشین شد. گفت: فلانی حلالم کنید. دوباره گفتم: ابراهیمی، شفاعت! سلام من را به رفقای شهیدم برسان! یادت نره! یه خنده ملیحی زد و با سر اشاره کرد یعنی چشم. ماشین شروع به حرکت کرد. منم میدیدم میهمان فرا خوانده شده است. خدا آهسته آهسته داره به مرحله پروازش نزدیک میشود. به یکی از بچه هایی که داشت میرفت، گفتم: هروقت رسیدید فاو با بیسیم خبر بدهید که بهسلامت رسیدید.
رفتند و رفتند تا مشایعت کنند پرواز ملکوتی انسانی بزرگ را. انسانی که زن و فرزندانش نتوانستند آن را از رسالتش باز دارند. رفت تا درس عشقبازی خالصانه را به من بیاموزد. رفت تا با اهدا خون پاکش درس غیرت و مردانگی بدهد؛ مثل همه شهدای دیگراین مرزو بوم.
ساعت ۵ غروب بود که با بیسیم تماس گرفتند وگفتند: ما همه بسلامتی باهمه تجهیزات از اروند عبور کردیم اما همینکه به فاو رسیدیم یک خمپاره ای کنار ماشیم ما بهزمین خورد و متآسفانه برادر ابراهیمی بهدرجه شهادت نائل گردید. روح بلند و ملکوتی آن شهید پرواز کرد.