قصهِ دانش آموزی که بیقرار شهادت بود / بخش اول
به گزارش نویدشاهد البرز؛ قصه این بار ما شهیدی ۱۴ ساله بهنام «عبدالله کیائی» از روستای کردان بزرگ و تاریخی بود. خوب به خاطر دارم از اولین کسانی بود که هر وقت بسیج برای جبهه و اعزام میخواستند اسامی را ثبت کنند، این شهید بزرگوار اولین کسی بود که اعلام آمادگی می کرد اما چون خانواده با رفتن این عزیز مخالفت می کردند، مسئول پایگاه بسیج می گفت: عزیزم، باید رضایت پدر و مادرت را حتما بههمراه داشته باشید که طبعا این نمی توانست این رضایت را جلب کند ولی سودای جهاد از ذهنش خارج نمیشد. تمام تلاشش را به کار گرفت که به هر طریقی خودش را به جبهه برساند. خانواده هم از این موضوع مطلع بودند. یادم میآید هر وقت که از جبهه بر میگشتم باید خاطرات جبهه را جداگانه برایش تعریف میکردم.
خلاصه عاشق شده بود. بدون شک خداوند بنده پرور هم عاشق این پرندگان مهاجر میشود. خانواده وقتی اصرار این شهید را متوجه میشوند و احساس میکنند باتوجه به عشق و علاقه ای که در این نوجوان بهوجود امده است، هر لحظه ممکن است به هر نحوی که شده رفتن او را به منطقه جلوگیری کنند.
قابل ذکر است که علت مخالفت خانواده برای رفتن او به جبهه پائین بودن سن این نوجوان بود اما عاشق شدن بزرگ و کوچک ندارد. وقتی نور الهی در دل بنده ای روشن شود، خاموش کردن این نور فقط و فقط به دست صاحب و مبداء نور است. میتواند عطش سیراب نشدن عشق به خودش را خاموش و یا هدایت کند. خانواده برای اینکه حال و هوای جبهه را از ذهن این شهید دور کنند؛ او را به تهران منزل خالهاش میفرستند تا دوماه این میهمانی طول میکشد.
شهید عبدالله بعد از دوماه نمیتواند عشق درونش را خاموش کند به خاله اش می گوید: «من دیگر نمی خوام بروم جبهه» همه خوشحال می شوند و تماس میگیرند با خانواده و میگویند که عبدالله دیگر جبهه نمیرود، میخواهد برگردد. البته در این دوماه که تهران بود هر کاری که میتوانستند انجام بدهند که به عبدالله خوش بگذرد و الحق و الانصاف خیلی هوایش را داشتند. اما عبدالله برگشت ولی چه برگشتنی! وقتی چهره این شهید را نگاه می کردید تا آخرش می خواندی که عبدالله تا کجا در رویا خودش را به خدا نزدیک و نزدیکتر کرده است.
وقتی دیدم، گفتم: «عبدالله ان شالله بزرگ می شوی میروی جبهه، ناراحت نباش!» نگاهی به من کرد که تا آخر داستان را خواندم که چه می خواهد بگوید.
از تهران برگشته بود اما غوغایی در دلش بود. مدام به بسیج رفته و در کارها و ماموریت های بسیج شرکت می کرد. خانواده هم خاطر جمع که عبدالله دیگر حال و هوای جبهه از سرش بیرون رفته است، تا اینکه به پدرش می گوید: پدرجان، برای خرید کتانی پول می خواهم. مبلغ ۱۵ تومان از پدر گرفته و برنامه های اعزامش را بدون اینکه کسی متوجه شود پیگیری می کند حالا چهجوری نامه رضایت از پدر مادر را تهیه میکند، جای خود دارد.
یادم می آید که عملیات والفجر مقدماتی به پایان رسیده و آن عملیات به اهداف خودش نرسیده بود و عملیات دیگری در پیش بود که عملیات والفجر یکنامیده میشد. وقتی به اعزام آن روزها نگاه میکردید اکثر نیروهایی که اعزام میشدند جوانان و نوجوانان بودند اما جنگ بود به قول امام راحل جنگ، جنگ است و عزت و شرف مادر گرو این جنگ است.
عبدالله به اتفاق احمد کیائی، قاسم نرگسی و رضا جودی و محسن فلکی که همگی همکلاس بودند. برای ماموریت بزرگ پرواز خود را بهطرف نور حرکت کردند....
ادامه دارد.....
انتهای پیام/