جانباز کیایی از شهید «سیدمحمد ابراهیمی» روایت می کند؛
نوید شاهد - جانباز «عباس کیایی» از راویان دوران دفاع مقدس است. او در روایت از «شهید سیدمحمد ابراهیمی» چنین می‎نویسد: «فهمیدم که میهمانی از میهمانان بهشت در کنارم ایستاده است. بوی معطری داشت. از همنشینی و مجالست با او خیلی لذت بردم. دوست داشتم به او بگوییم اگر رفتی و به معشوقت رسیدی؛ اگر دوستان و هم‎رزمانم که در عملیات‎های گذشته شهید شدند؛ سلام گرم مرا برسان که بی‎قرارشون هستم.»



عباس کیایی

به گزارش نوید شاهد البرز؛ «جانباز عباس کیایی» از رزمندگان دوران دفاع مقدس است. او در بیان خاطرات دوران دفاع مقدس داستان اعزام یکی از رزمندگان را به جبهه چنین روایت می‌کند:

«در چادر باز شد.  جوانی تقریبا ۳۰ ساله با چهره بسیار نورانی و متواضع وارد شد.  سلام کرد. گرما و مهربانی عجیبی در کلامش احساس کردم. چشمان نافذی داشت. اولین بار بود که من این جوان را می‌دیدم اما آنقدر باصفا و گیرا بود که احساس کردم سال ها او را می‌شناسم.
ما در حال شام خوردن بودیم که برگه‌ای را که در دستش بود به من داد. به گروهان ما معرفی شده بود گفت: برادر کیایی! من را به یگان شما معرفی کردند. گفتم: بفرما شام. گفت: اگر اجازه بدهید من نمازم را بخوانم خدمت می‌رسم. باور کنید نمازی خواند که من در عمرم چنین نمازی را تابه‌حال از کسی ندیده بودم. چنان حال و هوایی داشت که همه بچه های حاضر در چادر به‌حالش غبطه می‌خوردند؛ عجب نمازی! عجب حالی! احسامان این بود که داشت با خدا مستقیم صحبت می‌کرد. اشکهایش مثل قطرات باران از گونه هایش می‌چکید.

 

حال و هوای یک رزمنده‎

راستش را  بخواهید حسودیم شد که چرا ماها این حال و هوا را نداریم. همه ما محو تماشای این نماز و این حال و هوا شده بودیم اما غافل از اینکه‌ وقتی دعوت نامه از طرف خدا صادر شود و کسی در مسیر این دعوت قراربگیرد؛ از همان لحظه دعوت، بساط پرواز بین بنده و معبود برقرار می شود. اینجاست که نور الهی نورانیت مدعو را قدم به قدم به آغوش می‌کشد تا زمان پرواز وعروجش همراهی کند. بگذریم نمازش که تمام شد. گفتم: برادر بفرمائید: سر سفره شام! با آرامش خاصی گفت: چشم! خدمت می‌رسم.  بعد از سلام نماز آهسته آمد کنار سفره نشست و چند لقمه کوچک برداشت و عقب کشید. گفتم: برادر چرا غذا نخوردی؟ گفت: خوردم. همین‌قدر کفایت می کند. یک شوخی باهاش کردم. گفتم: رژیم داری؟ نگاهی به‌من کرد و لبخند ملیحی زد و گفت: «نه برادر جان!»



سفره که جمع شد جلو آمد و برگه معرفی را تحویل من داد. من هم گفتم: خب، برادر بفرمایید. اسمتون چیه؟ مجردین یا متآهلی؟ اهل کجائید ؟ گفت: برادر کیائی من متآهل هستم و۶تا دختر دارم. راستش یک لحظه خنده ام گرفت. پیش خودم گفتم: ماشالله.


 او هم فکر کنم متوجه شد که من خنده ام گرفته است؛ چیزی نگفت. اهل تهران بود. مستاجر بود و معلوم بود که اوضاع و احوال اقتصادی خوبی نداشت. اعتماد به نفس بالایی داشت. خب، من باخودم فکر کردم که این بنده خدا ۶تا دختر داره و از نظر اقتصادی هم که مشخص است وضعیت خوبی ندارد پس نگذارم به جبهه  و خط مقدم برود. همین جا بماند. بعد از ۶ماه هم به نزد خانواده اش برگردد. او را به یکی از قسمت های عقب جبهه معرفی کردم و زیر برگه اش را پاراف کردم.
کاغذ را گرفت. دید باید عقب بماند. فکر می کردم خوشحال می شود و یک تشکر جانانه می‌کند.  یهویی چشم‌هایش گرد شد. گفت: برادر کیایی! این چیه؟! گفتم: خب! مگه چیه؟! شما سپاهی هستید، باید شش ماه جبهه باشی و شش ماه عقبه. اشک در چشمهایش حلقه زد.


بعد از اینکه متوجه شد که ‌من با رفتنش به خط مقدم مخالفت خواهم کرد، گفت: برادر کیائی، خدا می‌داند که من با چه مشکلاتی توانستم به جبهه بیایم. من برای چنین روزهایی روزشماری کردم. امکان نداره که این فرصت را از دست بدهم. من هم بدون توجه به حرف وحدیث های این بنده خدا، اصرار داشتم که در عقبه جبهه بماند.
 پیش خودم احساس می‌کردم که شاید داره تعارف می‌کند اما انسانی که دعوت می‌شود و انتخاب می‎شود برای یک رسالت بزرگی هیچ قدرتی جلودارش نخواهد بود. دیگر یواش یواش احساسم به من می‌گفت: ای بیچاره! تو کجا و این عاشق دلبسته کجا ؟

رسالت یک عاشق

 

او تمام مدارج بالای عشق بازی را طی کرده و اصلا آمده اینجا که رسالتش را به اتمام برساند. این رسالت فقط و فقط قراراست باریختن خونش و فدا کردن جانش به‌پایان برسد.
ولی من همچنان مقاومت می کردم که همین جا بماند. ‌نمی توانستم خودم را راضی کنم که دراین اوضاع واحوال اگر این بنده خدا شهید شود همسرش با ۶تا دختر قد و نیم قد چه‌کار کند. واقعا در غفلت به‌سر می بردم که آخر تو سر پیازی یا ته پیاز؟ این بنده خدا تمام مراحل عشق بازی را طی کرده و قدم به قدم تا نزدیکی‌های منزلگاه مقصود با عشق و علاقه پیش آمده است. به خودم می گفتم که وضعیتت پیش خدا معلوم نیست، برای عشاق تعیین تکلیف می‎کنی! واقعا از خودم بدم می آید که ای بیچاره چندین سال توجبهه بودی این حال و روزت است. این هنوز پایش به‌خط مقدم نرسیده بال‌هایش را به‎طرف آسمان باز کرده و به‌دنبال آشیانه ای می‌گردد که از پیش به‌خاطر صفای دلش برایش مهیا کردند ولی بازهم دلم نمی آمد بزارم برود. مقاومت می‌کردم. گفتم: نمی‎شود برگشت با صدای محزون ودلنشین، گفت: برادر کیائی اگر نزاری برم خط مقدم، سرپل صراط پیش جدم فاطمه زهرا (س) یقه ات را می‎گیرم. بعداز گفتن این کلام دلم لرزید. رنگ صورتم سفید شد.  بدنم شروع به لرزیدن کرد.  خدایا! این چه حرفی بود که این سید فرزند زهرا به من زد. آخر من بیچاره کجای این ارتباط قرار دارم. چرا داره مانع می‌شوم اصلا من چکاره ام که به خودم اجازه می‌دهم که چنین گستاخی کنم و مانع یک پرواز عاشقانه بشوم. یکه خوردم. پیش خودم فکر کردم که ما کجا و این عاشق بی‌قرار کجا. احساسم این بود که دارم کاری می‌کنم که تاوان سنگینی را خواهم داد. شرمنده شدم. عذر خواهی کردم. دستش راخواستم ببوسم که مانع شد. فهمیدم که میهمانی از میهمانان بهشت در کنارم ایستاده است. بوی معطری داشت. از همنشینی ومجالست با او خیلی لذت بردم. دوست داشتم به او بگوییم اگر رفتی و به معشوقت رسیدی؛ اگر دوستان و هم‎رزمانم که در عملیات‎های گذشته شهید شدند؛ سلام گرم مرا برسان که بی‎قرارشون هستم. اما نمی‎شد گفت. پیش خودم گفتم: حالا که میهمانی بهشتی را بدرقه می‌کنم خواهشی از او داشته باشم. گفتم: به یک شرط موافقت می‎کنم که بروی. گفت: بفرمائید. گفتم: اقا سید‌ به من قول می‌دهی اگر شهید شدی هم سلام گرم من را به دوستان شهیدم برسان و هم در آن دنیا من را هم شفاعت کن دیدم که اشک‌های گرم بلوری از چشمانش خارج شد. سرش را پایین انداخت و گفت: اگر لیاقت داشته باشم، چشم.


این خاطره ادامه دارد.....

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده