شوخی با همرزمان / «توهم»
به گزارش نوید شاهد البرز؛ جانباز «عباس کیایی» از رزمندگان دوران دفاع مقدس است که در روایت خاطراتش به لحظههای مفرح جنگ نیز اشاره میکند. آنچه در ادامه میخوانید خاطره خودنوشت ظنزگونهای است که عنوان «توهم» را برای آن انتخاب کرده است. آنچه در ادامه میخوانید خاطرهِ خودنوشتی از این جانباز است.
«بهنام خدای مهربان و خداوند همه خوبیها و بایاد و خاطره شهدای گرانقدر جنگ تحمیلی.
شوخی کردن رزمندگان در ایام فراقت حتی در خط مقدم هم حال و هوای دیگری داشت که انشالله در قسمتهای دیگر و در زمان مناسب خاطرات بازگو خواهد شد. اگر یادتان باشد زمانهای قدیم پولهای نقره از یک ریال تا بیست ریالی ضرب شده بود و دقیقا یادم میآید که بعضی از این پولها سوراخ داشتند حالا دلیل این سوراخ بودن پولها را من نمیدانم ولی همین سوراخ بودن پول سوژه شد.
یادم میآید در سنگری که ماچند نفر مستقر شده بودیم؛ یکی از بچهها یک دوتومانی سوراخ داشت. از او خواستم اگر ممکن باشد این سکه را به من بدهد. پرسید: «برای چه می خواهی؟» گفتم:« تو فقط بده دیگر کاری نداشته باش که من میخواهم با این پول چکار کنم.»
سنگرهای بچه های در خط مقدم فاصله چندانی از هم نداشت. بهدلیل اینکه سقف سنگرها از خاکریز بیرون نزند و مورد شناسایی دشمن قرار نگیرد، کوتاه بود. برای ورود و خروج حتما باید یک مقداری خم میشدیم و برای اینکه زمین نخوریم باید دقت میکردی که پایت را جای مناسب بگذاریم.
بگذریم من به اتفاق یکی دیگر از بچههای گروهان نقشه کشیدیم و بیرون از سنگررفتیم. بیرون از سنگر پنهان شدیم و یک نخی به این سکه سوراخ شده بستیم و از زیر خاک بهطرف محلی که پنهان شده بود وصل کردیم و روی این نخ را خاک ریختیم که چیزی مشخص نشود. منتظر ماندیم ببینیم که چه کسی از داخل سنگر بیرون می آید و ما هم نقشه مان را اجرا کنیم که بعد از چند دقیقه چشم انتظاری یکی از داخل سنگر بیرون آمد و پتوی کنار درب سنگر را کنار زد و آمد که پوتینش را بپوشد که یهویی چشمش افتاد به سکه ای که ما در سر راهش قرار داده بودیم.
آهسته، آهسته خم شد که سکه دوتومانی را بردارد. ما هم آهسته نخ را کشیدیم. یهویی بال پرید. چند لحظه ای چشمانش را مالید. دوباره خم شد که دوباره سکه را بردارد که ما دوباره نخ را کشیدیم یکلحظه وحشت کرد. دوباره ایستاد. فکر میکرد که سرش گیج گیج میخورد. دوباره برای بار سوم خم شد که دوباره سکه را بردارد. ما دوباره نخ را کشیدیم. این بار صدای وحشتناکی از خودش در اورد و با یا حسین، یاحسین فرار کرد. هرچقدر صدایش میزدیم؛ فلانی، فلانی بیا! برگرد! ترسده بود. همچنان میدوید و میدوید. خلاصه رفتیم. به او رسیدیم. پرسیدیم: فلانی چرا فرار میکنی؟ برگشت گفت: بهجان مادرم آن سنگر جن داره! حالا خنده به ما فشار اورده بود میخواستیم نخندیم. نمیشد که نمیشد. ازش پرسیدیم: مگه چه دیدی که میگویی سنگر جن داره؟! گفت: پول خودش راه میرفت. گفتیم: اخه، مگه میشه سکه راه برود. گفت: اگر جرآت دارید بروید جلو در آن سنگر یک سکه دوتومانی است بردارید. گفتیم: خب، برویم. گفت: نه، من نمیآیم شما خودتان بروید. من دیگر به آن سنگر نمیروم، به ارواح خاک پدرم! سکه خودش داشت راه میرفت. بعد از مدتی واقعیت را به او گفتیم. اول باور نمیکرد بعد که آن نخ و آن سوراخ سکه را دید، گفت: واقعا شما دیگر کی هستید؟! نزدیک بود من سکته کنم. یاد باد آن روزگاران یاد باد!»
انتهای پیام/