روایتی از جانباز کیایی؛ «پرواز پرستوهای عاشق»
به گزارش نوید شاهد البرز؛ جانباز و رزمنده دوران دفاع مقدس «عباس کیایی» در ادامه روایت از عملیات والفجر هشت نوشت:
در بیان خاطرات سفر به شهر عشق نوشته بودم که عملیات والفجر 8 در پیش بود و قبل از این عملیات یک اعزام یکصدهزار نفری داشتیم. شهید حمید روستایی هم همانطور که گفتیم یک ارتشی بود که به عنوان بسیجی با ما اعزام شده بود و پدرهمسرم هم که بهدست منافقین بهشهادت رسید، در این اعزام بود.
عملیات والفجر هشت در دو قسمت شروع شد؛ لشگر ده سیدالشهدا و چند لشگر دیگر از خرمشهر و جزایر ام الرصاص و ... تک کردند که سپاه عراقیها را فریب بدهند و همین اتفاق هم افتاد. ارتش عراق همه قوایش را در این منطقه مستقر کرد که رزمندگان لشگرهای دیگر از منطقه فاو عملیات اصلی را شروع کردند و از عرض رودخانه خروشان اروند عبور کردند وآن افتخارات بزرگ را بهدست آوردند که دستآوردهای بزرگی داشت.
شبی که قرار بود عملیات آغاز شود شهید حمید روستا دوست بهتر از جانم نوشته ای را به من داد و گفت: عباس این شعر را پیش خودت به امانت نگهدار. نوشته این بود: کربلا رفتن قصه پررنج و ملالیاست.
در طول عملیات نگران بودم که اگر حمید در این عملیات شهید شود ممکن است مشکل پیش بیاید چون بدون هماهنگی ارتش را رها کرده بود و به جبهه آمده بود.
خلاصه خورشید آهسته آهسته از پشت درختان نخل غروب میکرد که صدای بانک الله اکبر نشانگر آن بود که باید قلبها رو جلا بدهیم و آماده آخرین نماز با این دو شهید بزرگوار شدیم. بعد از نماز سفره کرامت و نعمت گسترده شد و آخرین شام هم را خوردیم. دیگر آخرای شب بود نماز و دعاها و راز و نیازهای شبانه برای ارتباط با معبود همچنان ادامه داشت.
قبل از عملیات والفجر هشت در کردان برای فرماندهی پایگاه کردان به دنبال شخص مناسبی بودیم. شب عاشورا بود آنقدر من به اتفاق حاج محمد سمایی با حمید صحبت کردیم که مسئولیت فرمانده پایگاه بسیج را قبول کند تا صبح بحث ما طول کشید که خلاصه حمید را راضی کردیم که مسئولیت پایگاه را قبول کرد.
بعدازظهر عاشورا بود که مادر حمید من را دید و گفت: عباس چرا حمید را فرمانده بسیج انتخاب کردید؟ گفتم: مادر جان چه کسی از حمید بهتر؟ گفت: عباس، حمید را در کردان میکشند؟ گفتم: مگه من مردم که حمید را بکشند؟ گفت: آن لحظه ای که حمید رو میکشند تو نیستی که به حمید من کمک کنی.
حرف مادر حمید مثل خوره به جانم افتاده بود. آخرین شبی که حمید پیش ما بود به حمید نگاه می کردم و به یاد حرف مادرش می افتادم. شب به آخر رسید و همه خواب بودند که فردا به عقب برگردند. نیمه شب از خواب بیدار شدم دیدم حمید در حال خواندن نماز شب بود. حال و هوای خاصی داشت که وصف شدنی نبود. فردا صبح که برای نماز بیدار شدیم متوجه چهره منور و نورانی حمید شدم. با خود گفتم: خدایا، حمید چرا اینقدر نورانی شده؟! دلم هری ریخت. خدای من چه خبره؟! مگه قرار اتفاقی بیفتد.
صبحانه را خوردیم. دیدم حمید زیر چشمی بهمن نگاه میکند. نگاهی که به قلبم آتیش زد. انگار تمام وجودم از کار افتاده و حال منقلبی داشتم. فکر کردم؛ خدایا، این چه حالی است که من دست داده؟! در همین غوغای درونی خودم بودم که حمید یه اشاره ای کرد به من که بیا بیرون. با بی اعتنایی گفتم: چیه حمید نکنه خواب نما شدی؟ گفت: بریم بیرون سنگر کارت دارم.
خدایا، این آخرین دقایق حمید چه میخواهد بگوید. کنارم دستم را گرفت و گفت: عباس خوب گوش کن! ببین چه میگویم. منم که اوضاع و احوال خوبی نداشتم و چون احساس خطر کرده بودم که ممکن است حرفهای حمید آتیش درونی من را بیشتر کند توجهی نمیکردم. دوباره گفت: دست از شوخی بردار باهات کار دارم. بشوخی گفتم: دیگه چه خوابی دیدی؟!
دیشب خواب دیدم که داماد شدم و ساق دوش من هم رضا برادر خانمم هست. حالا رضا کیست، اولین شهید محل ما، دیگر باورم شد که لحظات پرواز پرستوهای عاشق فرارسیده است. گفتم: دیشب زیاد خوردی خواب آشفته دیده ای. گفت: عباس بس است شوخی! من دارم میرم اگر نتونستم کربلا رو ببینم هر وقت که رفتی از طرف من سلام گرم من را به امام حسین (ع) برسان. دیگر بیچاره شده بودم. به خداوندی خدا من حمید را بیشتر از خودم دوستش داشتم. طاقت دوریش را نداشتم ولی چه میشود کرد. بسوزد چرخهای چرخ فلک که نتواد بچرخد و سرنوشتها را قلم بزند.
نزدیکیهای ساعت ده صبح، ماشین آماده شد که نیروهای مربوطه را به عقب برگردون پدرخانمم آمد که با من خداخافظی کند. چشماش پر اشک بود، گفت: هروقت سرت خلوت شد برو به زن و بچت سر بزن. گفتم: چشم! عمو جان حتما.
خب، اردو پرستوهای میهمان دیار گرم خوزستان پروازی به بلندی بهشت را شروع کردند و رفتند. من از اینکه برای حمید در عملیات اتفاقی نیفتاده است خوشحال ولی همچنان خواب حمید حرفهای مادر حمید در وجودم رخنه کرده بود ولی خودم را راضی میکردم که دیگر خطر برطرف شدهاست.
وقتی که به عقب برمیگردند حمیدنزد پدر من میرود و می گوید: حال عباس و خانواده اش خوب بود. چند روز دیگر میآیند. اما گویی تقدیر الهی قدم به قدم و ساعت به ساعت برای ایجاد یک اتفاق برنامه ریزی میکند. دوتا منافق میان کردان باصورت خونین بهدنبال منزل یکافغانی میگردند که مردم بهآنها مشکوک میشوند. سریع به حمید که فرمانده پایگاه بود خبر میدهد که دونفر مشکوک در کردان حضور پیدا کردند. حمید هم سراغ پدرهمسرم می رود و ماجرا را تعریف می کند که دو نفر مشکوک در محل هستند که می روند توسط آن دو تا منافق ترور می شوند و هر دو نفرشان شهید میشوند. خبر شهادت را از جبهه به عقب می آورند اما این بار برعکس شده خبر شهادت هر دو نفر به گوشم رسید. خدایا، خودت کمک کن با چه شوقی آمدیم به شهر عشق حالا باید با چه حالی برگردم. به هر قیمتی که بود خانمم را مطلع کردم. چه آمدنی بود و چه رفتنی؟! خدایا، این چه انتخابی بود فرمانده پایگاه و حرف مادر حمید به واقعیت تبدیل شد. راست است که می گویند در مسلخ عشق جزنکو را نکشند.
انتهای پیام/