آخرین فصل سبز
به گزارش نوید شاهد البرز؛ سردترین شبِ زمستانِ سال ۱۳۴۶ بود. برف آرام میبارید روی پشتبامهای کاهگلی روستای ارسطو. در خانهای کوچک، نور چراغنفتی توی اتاق میرقصید و صدای ذکرِ زنانِ فامیل، با نالههای زایمان مادر درهم میپیچید. پدر، حسین، پشت در ایستاده بود و دستهای زبرش را به دعا گره کرده بود. ناگهان صدای گریهی نوزادی فضای خانه را پر کرد. زنِ پیرِ قابله فریاد زد: "پسره! سالمه... نامش رو بگذارید!"
حسین بدون مکث گفت: "علی... مثل مولای متقیان."
علی کوچک، در آغوش مادرش صفیه، با چشمانی درشت به دنیا نگاه میکرد. دنیایی که هنوز نمیدانست چه آزمونهایی برایش تدارک دیده است...
مدرسهی بلال و رویاهای کودکانه
علی هفت ساله با کفشهای وصلهدارش در حیاط دبستان بلال حبشی میدوید. معلم روستا، آقا جواد، همیشه به او میگفت: "علی جان، تو استعداد داری، درس بخوان تا دکتر بشوی!" اما علی بیشتر از فرمولهای ریاضی، عاشقِ شنیدن داستانهای شهدای کربلا بود. روزی بعد از تعریف کردن ماجرای حضرت عباس، به دوستش رضا گفته بود: "منم روزی سرباز امام زمان میشم!"
تابستانها، پشتِ تراکتور پدر مینشست و در زمینهای زراعتی کمک میکرد. دستهای کوچکش پینه میبست، اما لبخند از لبانش محو نمیشد. یک روز که گندمها را درو میکردند، پدرش به شوخی گفت: *"کشاورزی سختتره یا درس خوندن؟" علی جواب داد: "هر دو! اما من میخوام هم کشاورز باشم، هم سرباز..."
ترکِ مدرسه و انتخابِ راه
وقتی به کلاس دوم راهنمایی در مدرسهی یوسفآباد رسید، خشکسالی به روستا حمله کرد. پدرش شبها بیخواب میشد و علی میدید که چطور نگرانی، چهرهاش را پیر میکند. یک روز بعد از نماز مغرب، کتابهایش را بست و گفت: "بابا، من میخوام برم کار کنم."
مادر مخالف بود: "علی جان، تو باید دکتر بشی!" اما او با همان چشمانِ مصمم پاسخ داد: "مامان، کشاورزی هم یه جور عبادته... من میخوام پدرمو تنها نذارم."
از آن روز، علی نوجوان، صبحها قبل از طلوع آفتاب بیل به دست، به مزرعه میرفت. اما عشق به یادگیری را رها نکرد. هر شب زیر نور چراغ، کتابهای تاریخی میخواند. خصوصاً زندگینامهی امام علی(ع) را بارها مرور کرده بود.
جوانیِ سرشار از ایمان
علی هجده ساله شده بود. قدش بلندتر، شانههایش پهنتر، و ایمانش عمیقتر. در روستا به علیِ امانتدار معروف بود. یک بار کیسهی پولِ رهگذری را پیدا کرد و تمام شب را دم در خانه منتظر ماند تا صاحبش را پیدا کند.
ورزشکار هم بود. در زمین خاکیِ فوتبال روستا، آنقدر میدوید تا عرق از پیشانیاش میچکید. همتیمیهایش میگفتند: "علی تو دفاع مثل یه دیواره! هیچکس نمیتانه ازت رد بشه!"
وقتی انقلاب شد، علی یکی از اولین کسانی بود که به تظاهرات میرفت. پدرش نگران بود: "پسرم، مواظب خودت باش!" اما او با اطمینان میگفت: "بابا، این راه، راهِ حقّه."
سربازیِ آسمانی
سال ۱۳۶۶ بود. نامهی سربازی به دستش رسید. مادرش گریه کرد، اما علی او را بوسید و گفت: "مامان، قول میدم برگردم..."
در پادگان آموزشی، فرماندهاش به شوخی میگفت: "بابایی، تو انگار برای جنگ ساخته شدی!" بعد از پایان آموزش، به او گفتند میتواند در پادگانِ شهر بماند، اما علی اصرار کرد: "من میخوام برم جبهه!"
سرانجام به غرب کشور اعزام شد. منطقهای پر از خطر، اما پر از معنویت. در نامهای به خانواده نوشت: "نگران نباشید. اینجا مثلِ همین زمینهای خودمونه، فقط بوی خاکش کمی با باروت مخلوطه..."
عملیات مرصاد؛ پرواز به سوی نور
صبحِ ۳۱ تیر ۱۳۶۷، علی با چهرهای آرام اما مصمم به همرزمانش گفت: "امشب عملیات بزرگه... اگه من نبودم، شما راهمو ادامه بدین."
هوا تاریک بود. صدای انفجارهای دور و نزدیک، زمین را میلرزاند. علی در خط مقدم، با دقت به جلو حرکت میکرد. ناگهان صدای فریاد یکی از بچهها را شنید: "موشک! بخوابید!"
ترکشِ منافقان، مثل تیغِ آتشین، به پشتش اصابت کرد. همرزمش خودش را به او رساند. علی نفسزنان گفت: "به مادرم بگو... من قولمو شکستم... اما راهمو ادامه میدم..."
چشمانش را بست. گویی خوابِ شیرینی دیده بود...
بازگشت به خانه
پیکر شهید علی آقا بابایی کوشککی، را چند روز بعد به گلزار بیبی سکینه آوردند. مادرش روی مزارش نوشت: "پسرم، تو برگشتی... اما من هنوز تو رو میبینم؛ توی هر کشاورزی که زمینش رو آبیاری میکنه، توی هر سربازی که برای وطنش میجنگه..."
باد، برگهای درختانِ اطراف قبر را تکان میداد. انگار صدای علی میآمد:
"نگران نباشید... من اینجا، در آغوشِ سبزِ خدا آروم گرفتم..."
انتهای پیام/