اینجا باید سیم خاردارهای درونت را پاره کرده باشی!/ بخش سوم
به گزارش نوید شاهد البرز، جانباز «عباس کیائی» از راویان ایثار استان البرز است. در روایت از دانش آموزان شهید«عبدالله کیائی» بخش سوم خاطراتش را منتشر کردیم.
«همه این حس را داشتیم که به هدف و مقصدی که میخواستیم، نرسیدیم. فرمانده مدام با بیسیم تماس میگرفت که بتواند گردان را فرماندهی کند. عراق در عملیات والفجر یک از نیروها وکماندوهای سودانی که قد هرکدامشان بالای ۱۹۰ سانتیمتر بود، استفاده میکرد. این را هم بگویم که جنگیدن عراقیها در خاک ایران با خاک خودشان بسیار متفاوت بود. در خاک خودشان مقاومت سرسام آوری میکردند. حتی رفتارشان با اسرایی که در خاک خودشان اسیر میشدخیلی متفاوت بود تا با اسرایی که در خاک خودمان میگرفتند.
بگذریم از قرار معلوم دست خیانتکاران از آستین دشمن بیرون آمده و اطلاعات این عملیات را قبل از عملیات به دشمن رسانده و دشمن آمادگی لازم را برای این عملیات داشت.
ما در جنگ دوتا نقطه داریم که خیلی مهم است؛ یکی نقطه رهایی که وقتی دستور حرکت بهطرف دشمن در منطقه دریافت میشود. اینجاست که باید وابستگیهای دنیوی را در اصل دنیا راباید سه طلاقه کرده باشید؛ یعنی باید تمام سیم خاردارهای درونت را پاره کرده باشی تا بتونی در سختترین شرائط ماموریت محوله و رسالتی را که عهده دار شده ای بتوانی بهخوبی انجام وظیفه کنی؛ اما نقطه دوم نقطه الحاق هست که در جنگ بسیار مهم است، چرا؟ چون اگر نقطه الحاق بین یگانهای عمل کننده صورت نگیرد، زحمات و تلاش و تمام خونهایی که برای این کار ریخته شده به هدر میرود؛ یعنی دشمن از آن منطقه ای که نقطه الحاق صورت نگرفته باشد، نفوذ کرده وکل نیروها محاصره شده و تلفات و خسارت سنگینی به نیروها وارد خواهدشد.
به همیندلیل، به فرماندهان توصیه میشد که حتما نقطه الحاق و دست دادن با یگان کناری صورت بگیرد که در این عملیات این اتفاق رخ نداد و نقطه الحاق صورت نگرفت. دشمن بر روی نیروهای خودی مسلط شده بود. دیگر زمان و فرصتی برای پیش روی وجود نداشت. لحظه به لحظه دشمن درحال نزدیک شدن و محاصره بیشتر نیروهای خودی بود.
احمد کیائی میگوید: وقتی اوضاع منطقه ما به هم ریخت من به عبدالله گفتم که برای دیدهبانی کمی جلوتر میروم. عبدالله در کانال نشسته بود، گفت: باشه! من چند متری بیشتر جلو نرفته بودم که دیدم همه دارند به عقب برمی گردند. به طرف مکانی که عبدالله نشسته بود، رفتم که باهم برگردیم. هرچه صدازدم و نگاه کردم از عبدالله خبری نشد. من فکر کردم که عبدالله هم به همراه دیگر بچههای گردان به عقب برگشته و فرمانده باصدای بلند میگفت: هرچه سریعتر بهطرف عقب حرکت کنید من و بقیه نیروها هم تمام توانمان را بهکار گرفتیم که به عقب برگردیم. وقتی چندکیلومتر از منطقه دور شدیم، سوار کامیونها شدیم و به پادگان دوکوهه برگشتیم اما دلم مدام پیش عبدالله بود.
خدایا! عبدالله چه شد آیا آن هم توانست که خودش را نجات بدهد یا نه؟ مدام فکر و ذهنم مشغول وضعیت عبدالله بود. وقتی به پادگان دوکوهه رسیدیم؛ رضا جودی، رضا سوسن، قاسم نرگسی را پیدا کردم اما از عبدالله و محسن فلکی خبری نبود. خدایا! چه شد؟ چرا عبدالله نیامده؟ عبداللهی که همه با آمدنش مخالفتهای زیادی میشد. خدایا! من جواب عمو و خانواده را چه جوری بدهم. پیش خودم گفتم: ممکن است عقب ماندهاست حتما میآید اما نیامد که نیامد. زمان برگشت ما به کرج فرارسید. دیگر عقلم کار نمیکرد که چهکار کنم. چه میشود من چه بگویم تا کرج مدام در فکر بودیم. دیگر نا امید شدیم. پیش خودمان حدس زدیم که شاید اسیر شده باشد. بااین فکر یک کمی به خودمان دلداری میدادیم. عبدالله زمان اعزام یک گرمکن سرمهای رنگ که قسمت مچ این گرمکن قرمز بود و کتانی سفید رنگ که در عکسهایش دیده میشد. دوستان به کردان رسیده، پدر مادر این عزیزان جهت استقبال در اول روستا منتظرند که به آغوششان بگیرند وقتی ماشین از حرکت باز ایستاد خانوادهها دوان دوان به طرف مینی بوس رفته تا پرستوهای خسته بال برگشته از سرزمینهای نور و رحمت در آغوش بگیرند.
میهمان خدا شد
هر خانوادهای دلبند خودش را به آغوش می کشید اما چشمان منتظر پدر و مادر عبدالله مدام بین جمعیت بهدنبال عبدالله بود. اما افسوس از اینکه پرستوی عاشق و خداجویشان پروازی به بلندی شهادت را آغاز کرده است. خب، خیلی ناراحت کننده بود ولی دیگر کاری نمی شد، کرد. عبدالله به ندای امامش لبیک گفته بود و در امتحان الهی سربلند و پیروز سفر ابدی را شروع کرده بود. خوشا بهحالش که با آن سن کمی که داشت میهمان خدا شد. بگذریم، برای پیدا کردن عبدالله تلاشهای فراوانی شد اما هیچ اثری از عبدالله پیدا نشد. دیگر همه از پیدا کردن عبدالله ناامید شدند اما چشمان پدر و مادر همچنان بهدنبال خبری از عبدالله بودند.»
انتهای پیام/