«آمدم تا تنها نباشید»
به گزارش نوید شاهد البرز؛ شهیدمحمدعلی رسولي، نهم ارديبهشت 1339، در شهرستان كرج چشم به جهان گشود. پدرش علي عمران، در موسسه كار مي كرد و مادرش ايران نام داشت. تا سوم متوسطه درس خواند. سال 1364 ازدواج كرد و صاحب یک پسر شد. به عنوان پاسدار در جبهه حضور يافت. دوازدهم اسفند 1365، با سمت معاون واحد زرهي
لشكر در شلمچه با اصابت تركش به شهادت رسيد. مزار وي در امامزاده محمد(ع) زادگاهش قرار دارد.
آنچه در ادامه می خوانید متن وصیت نامه شهید «محمدعلی رسولی کلایه» است.
«سيدهمريم حسيني» همسرشهيد «محمدعلي رسولي كلايه» از نحوه آشنایی و ازدواج با همسر شهیدش می گوید: او مي خواست همسرسيد بگیرد كه از طريق دایی اش ما با هم آشنا شدیم و به خواستگاري آمدند.
شب ميلاد امام زمان (عج) هم شب عقد و هم ازدواجمان بود. بعد از دو سه ماه او به مكه معظمه مشرف شد و این تشرف را از پا قدم من مي دانست. خيلي خوشحال بود كه اسمش براي مكه درآمده بود. بالاخره با «حاج يداله كلهر» و «حاج آقا رفيعي» به مکه رفت. از مکه که برگشت به جبهه رفت. تقريباْ يك سال جبهه بود. هر 45روز يكبار به مرخصی می آمد.
هربار که به مرخصی میآمد، مي گفت: دوست داري من يك سِمتي يا چيزي در جبهه بگيرم . من مي گفتم: نه، همين جوري معمولي هستي، ديرمي آیی، شمارا نمي بينم. واي به حال ماكه فرمانده هم بشوي.
حسینی در ادامه از مرخصی ها و آمد و رفت همسرش به جبهه چنین بیان می کند: کم می آمد. وقتی میآمد، سرمي زد و مي رفت تا اينكه پسرم احمد به دنيا آمد. فرداي آن روز ازجبهه برگشت و تقريباْ 15روز ماند. بعد از 15روز قرار شد به جبهه برود و بعد از 10روز تسويه اش رابگيرد و بيايد. احمد 8بهمن به دنيا آمد. پدرش برگشت و تقريبا 13روز ماند و خانه اي را كه سپاه به ماداده بود به نام خودکرد و تحویل گرفت. نصف اثاثيه را آنجا برد و گفت: وقتي دوباره برگشت كل اثاثيه را آنجا می برد و زندگي را آنجا شروع كنيم.
وی از نحوه آگاه شدن از خبر شهادت همسرش نیز می گوید: روز 9 اسفند كه زنگ زد به او گفتم: ماديگر خسته شديم، برگرد. گفت: چشم، برمی گردم. او روز 12اسفند شهيد شد. اينها هركدام مي آمدند به ما خبر بدهند مثلا دائياش، پسرخاله اش، خوشحالي مرا که می دیدند نمي توانستند به من بگويند. تا روز 15 ـ16 بود كه آمدند به ماگفتند. من در اتاق نبودم، به مادرشوهرم گفته بودند. ديدم مادرشوهرم جیغ می زند و گريه مي كند كه برگشتم. شنیدم كه مي گويند؛ حاج علي شهيد شده است.
آخرین باری که رفت لحظه رفتن يعني آخرين باری كه مي خواست برود، با دوستش «آقاي ناصرخاكي» بود. آنها رفتند و دوباره برگشتند كه آنجا من گريه كردم كه مادرشوهرم گفت: پشت سرمسافر آدم گريه نمي كند. گفتم: نمي دانم اين سري چه حالي دارم.
این همسر شهید از رویای صادقه ای که در شیب شهادت می بیند، چنین بیان می کند: شب شهادتش پسرم خیلی گریه می کرد. هرچه مي كردم آرام نمي شد. خودم يك جورهایی به دلم افتاده بود كه نكند خداي ناكرده اتفاقي افتاده باشد که به اين صورت مي خواهد به من خبربدهد. باگريه ازخواب بيدار شدم. ديدم حاج علي آمده در اتاق كاپشنش رادرآورده است. گویی ازجبهه برگشته است. من صدايش كردم. علي آقا آمدی؟! برگشت به من گفت: بله، آمدم. بعدگفتم: چرايواش آمدي؟ من ترسيدم نه در زدي نه زنگ زدي؟! چرا اين سري اينجوري امدي؟! گفت: چون نيمه شب است برای اين يواش آمدم. بعدكاپشنش رادرآورد. يك لحظه بدون اينكه راه برود. ديدم زيرپاي ما نشسته است. من آن لحظه يك وحشتي در دلم افتاد. بلند شدم. گفتم: چرااين جوري مي كني من مي ترسم گفت: من آمدم كه ديگر شما تنهانباشيد. هميشه تا عمردارم پيشتان مي مانم. مي گويم: يك ترس عجيبي دردلم افتاده بود ولي نمي دانستم آن چيست. احمد ديگر ساكت شد. فردا شبش هم گريه نمي كرد. دوسه روز ديگر مي خواستند خبربدهند. هيچ گريه نمي كرد و ساكت و آرام بود. ميگويم: يك شك هایی ازساكتي بچه و گريه هاي وحشتناكش دردلم افتاده بود كه بعداْ خبرشهادتش راآوردند. ديگر آنجا فهميدم كه اين مي خواست باگريه هايش اطلاعي به ما بدهد.
انتهای پیام/