«حاج محمدعلی» جبهه را بر حُب فرزند ترجیح داد
در آستانه روز شهید گفتوگویی داشتیم با مادر شهید شاخص استان البرز فرمانده شهید «حاج محمدعلی رسولیکلایه» که در ادامه میخوانید.
پیوستن پدربزرگ به جنبش جنگل
«ایران حسینزاده» هستم. در تهران به دنیا آمدم. پدرم اصالتاً همدانی بود. او ژاندارم و از افراد زرنگ شهربانی بود. در باطن و قلبش طرفدار اسلام قرآن و حقیقت بود. گاهی میشنیدیم که از خدمت به شاه، اظهار ناراحتی میکرد. در ژاندارمری کمکم به عقاید او پیبردند. به او سخت میگذشت تا اینکه کارش را ترک کرد و به جنبش جنگلدر گیلان (میرزاکوچکخان) پیوست.
دو سال از پدرم خبری نبود. وقتی بازگشت، گفت که به یاران میرزاکوچکخان جنگلی پیوستهاست. سال 1332، پدرم در ۵۳ سالگی در حالیکه من ده، دوازده ساله بودم، فوت کرد. ما هیچ وقت سایه پدر بالای سرمان نبود. مادرم جای پدر برای ما زحمت میکشید. دولت هم به ما مقرری نداد چون پدرم از یاران میرزاکوچکخان و دشمن سلطنت بود.
تولدی بهاری
۱۳، ۱۴ ساله بودم، من را از مادرم خواستگاری کردند. همسرم با مادرم همکار بود. به مادرم گفته بودند که «رسولی» بچه پاک و خوبی است. او اهل طالقان روستای کلایه بود. ما بنابه تصمیم بزرگترها ازدواج کردیم و به کرج آمدیم. زندگیمان در کرج شروع شد. نهم اردیبهشت سال 1339 بود. حال و هوای بهار بود و درختان تازه برگ درآورده بودند، برگهای چنار خانهمان کوچیک بود و کمی به سبزی میزد که «حاج محمدعلی» در حصارک کرج به دنیا آمد.
او اهل شیطنت نبود. درسش هم بد نبود. از بچگی مثل بزرگها رفتار میکرد. گاهی با همکلاسهایش در زمین خالیهای اطراف خانهامان بازی میکردند. گاهی نقاشی میکشید. بیشتر اوقات پای رادیو مینشست.
کوچه پس کوچههای انقلاب
سال 55 مبارزات «حاج محمدعلی» علیه رژیم شاه شروع شد. روی دیوارها مرگ بر شاه مینوشت. روزهای سختی بود. کسی به کسی اطمینان نمیکرد. کسی جرات مسجد رفتن نداشت. ما خانهمان را مسجد کرده بودیم.
سه تا روضهخوان در کرج میشناختیم. به نام آقای ولیعهدی، بوکایی، اویسی آنها را برای روضهخوانی می گرفتیم. ماه رمضانها دهه داشتیم بچهها در همین خانه با انقلاب و امام آشنا شدند.
محمدعلی بعد از اینکه قضیه انقلاب را درک کرد و مرگ بر شاه رو یاد گرفت، بیشتر تهران بود.
آنها به بهشتزهرا تهران میرفتند بعد که یواشیواش کرج هم راه افتاد. ساعت 11-10 شب برای شعارنویسی میرفتند. پاسبانها به دنبال آنها از این کوچه به آن کوچه میدویدند. او و «حاج قاسم» خدا رحمتش کند و «ساسان بهمنی» با هم می رفتند.
بعد هم که گارد در کرج گیر افتاد و قرار شد که نیروها از شهرستان برای نجات گارد بیایند. امام دستور داد: «سربازها فرار کنند.» ما سربازهای فراری را به خانه راه میدادیم و از آنها پذیرایی میکردیم.
رفتار با محتکران به سبک شهدا
حاج محمدعلی 18-17 ساله بود که عضو سپاه پاسداران شد. یادم میآید در نماز جمعه اعلام کرده بودند او با چهار نفر از دوستانش رفته بود و عضو سپاه پاسداران و بسیج شده بودند. صبح تا شب هم دنبال خرابکارها و محتکران بودند.
محتکران را پیدا میکردند وسایلی که انبار کرده بودند را بیرون میریختند و به قیمت مناسب به
مردمروختند. البته پول حاصل از فروش را
به صاحبش میدادند. یادم هست که یک
انبار پیکنیک پیدا کرده بودند. پیکنیکها را بیرون ریختند. میگفتند بیایید به
قیمت اصلش بخرید.
دو سال بعد از
انقلاب جنگ شروع شد. آن موقع سپاه تشکیل شده بود. نیرو گرفته بود، پایگاه داشت.
ازدواج به سبک شهدا
یکسال بعد از انقلاب به پسرها گفتم که باید زن بگیرید. آنها هم گفتند که شما هر کس را انتخاب کنید ما حرفی نداریم.
برای حاجمحمدعلی، زنداییاش دختری در همسایگیشان دیده بود، گفت: «خانواده خوبی هستند از ساداتند.» به حاجعلی نشان داده بودند و او هم پسندیده بود. ما هم رفتیم، بلهبرون کردیم. بعد از ازدواج هم با ما زندگی کردند. یک اتاق برای «حاجعلی» و همسرش بود. یکی برای ما و حاجآقا و یک اتاق هم برای حاجاحمد و همسرش بود.
فرزندش به دنیا
آمده بود و چند وقتی هم از حاج محمدعلی خبری نبود. نمیدانستیم مفقودالاثر شده یا
اسیریا مجروح. شایعات زیاد بود تا اینکه خواهرزادهام یک روز صبح آمد و گفت: خاله
مژدگانی بدهید. گفتم چه شدهاست که حاج محمدعلی جلو آمد. به خواهرزادهام گفتم که
باید از او که پدر شده است مژدگانی بگیری.
انتخابی سخت
همسرش میگفت: در مدتی یک ماهی که اینجا بود هرگز پسرش را بغل نکرد. گفته بود میترسم اگر پسرم را بغل بگیرم محبتش به دلم بماند. این محبت و دلتنگی باعث شود که من از جبهه سرد شوم. پسرش «احمد» هشت بهمن 1365 به دنیا آمده بود و حاجعلی اسفندماه همان سال شهید شد.
در جبهه هم چندبار زخمی شده بود البته به ما چیزی نگفته بود اما جای ترکش روی بدن و گردنش مشخص بود. از ابتدای جنگ مدام جبهه بود. خیلی دوست داشت فامیل دور هم باشند اما فرصت سرزدن به فامیل را نداشت.
«حاج محمدعلی» به معنویت بسیار اهمیت میداد. اجازه نمی داد کسی متوجه عبادات و حالات معنویاش شود. اهل تظاهر و ریا نبود. «حاج محمدعلی» سال 1364 به مکه مشرف شد. آن سال سه نفر از منزل ما به مکه مشرف شدند. یک گروه هشتاد نفری بودند که حاج آقای ما خادم کاروان بود.
شهادت در اوج شیرینی زندگی دنیوی
خبر شهادت حاج علی در اوج شیرینی زندگی و تولد فرزندش به ما رسید. یک روز صبح اینجا شلوغ شد، بنر زدند که عروج حاجمحمدعلی رسولیکلایه را تبریک و تسلیت میگویند.
همه خبر شدند. صدای شیون آمد که حاجعلی شهید شده است.
من هم از صدای
مردم متوجه شهادت او شدم. سر و صدا که بلند شد، همسایهها دور من
جمع شدند. همه دوستان و همرزمانش، بسیجیها هم آمدند.
ذکر «یا زهرا» و پهلوی شکسته
پیکرش را به من نشان دادند. بالای سرش رفتم و صورتم را روی صورتش گذاشتم. خداحافظی با او سخت بود. ترکش به پهلویش خورده بود. در عملیات کربلای پنج که رمزش «یا زهرا» بود مانند بانوی پهلو شکسته دو عالم او هم ترکش به پهلویش خوردهبود.
در آن عملیات قرار
بودهاست جایی را بگیرند و اگر این اتفاق نمی افتاد زحماتشان به هدر میرفت و دشمن
میتوانست نفوذ کند. آن روز تا ساعت ده صبح آنجا را میگیرند. تا ساعت اذان ظهر هم
سنگر میزنند که دشمن با حمله آنها را گیر میاندازد.
« محمود ناصرخاکی» به فرمانده (حاج محمدعلی) میگوید: بچه ها گرسنه و خستهاند و دشمن ما را محاصره کرده است. حاج محمدعلی با دستش زمین را صاف میکند. ناصرخاکی می پرسد: چه میکنی؟ میگوید: دارم زمین را صاف میکنم، نماز بخوانم. ناصرترابی عصبانی میشود و جیپ فرمانده را سوار میشود و میرود. بعد از رفتن او ناگهان خمپاره میآید و به جایی که حاج محمدعلی نماز میخواند میخورد و شهید میشود.
پیکرش را در گلزار شهدای امامزاده محمد(ع) کرج به خاک سپردیم.
رهایی از پایبستها
شهدا با وجود داشتن پابست رفتند، راهشان شهدا را باید ادامه داد. اگر دوباره جنگ شود باید برای دفاع رفت. من در قدم اول خودم میروم، چون هیچ پابستی ندارم اگر در دوران دفاع مقدس پابست حاج اقا و بچهها بودم الان مسولیتی ندارم و هر کاری که از دستم بر بیاید انجام میدهم. همیشه از حاجمحمدعلی میخواهم که دعا کند اگر نمیتوانم شهید شوم با شهیدان محشور شوم.
سخن آخرم به جوانان این است که با یک کلام گفتن من بچه مسلمانم انسان مسلمان واقعی نمی شود. اسلام نیاز به مسلمان واقعی دارد. کشور به مجاهد احتیاج دارد که به عمل برسد.
مصاحبه از اباذری