سیری در زندگی شهید «حمیدرضا بهادری‌راد»:
سردار شهید «حمیدرضا بهادری‌راد» از فرماندهان شهید دوران دفاع مقدس است. مادرش از او روایت می‌کند: «همسرم تصمیم گرفت به او نقشه‌کشی را یاد بدهد، حمیدرضا بسیار با استعداد بود. چند وقت بعد با وجود فشار تحصیل، کم‌خوابی و کار زیاد توانست از همسرم پیشی بگیرد. استعداد او در نقشه‌کشی بی نظیربود.»

به گزارش نوید شاهد البرز، اکنون روان‌ترین نثر را هنگام وداع با بهار زندگیت از چشم‌های معصوم تو می‌سرایم تا دیدگان جهانیان را بارانی کنم. ای شهید با همه وجود ایثار کردی و با هر قطره خونی که از رگ‌های تو جاری شد، بذر سروهای تنومندی را عاشقانه در دل خاک این مرز و بوم افشاندی، از هیچ طوفانی هراس به دل راه ندادی، به نیت خالصانه‌ات سوگند که هرگز به دشمنان مجال نخواهیم داد تا پای به کیان میهن اسلامی مان بگذارند و به ریشه درختانی که شما با زیبایی هرچه تمام تر با خونتان آبیاری نمودید بی‌رحمانه تبر زنند.

حیات

سردار شهید حمیدرضا بهادری‌راد در سال 1337، در شهرستان کرج به دنیا آمد و زندگی او درکنار خانواده‌ای با ایمان آغاز شد. آنان بسیار ساده می زیستند، مادر بزرگوار حمیدرضا می‌گفت: پسر مهرگاه مدرسه‌اش تمام می‌شد و امتحانات خرداد ماه را می گذراند، قبل از تعطیلات تابستان برنامه‌ریزی می‌کرد تا وقتش را به بطالت نگذراند.

پسری باغیرت
سال پنجم ابتدایی او که به اتمام رسید مثل همیشه با نمرات عالی قبول شد، یک روز به من گفت: تابستان فرا می رسد و من می‌خواهم کار کنم و مخارج تحصیلی سال بعد را خودم بر عهده بگیرم. من پرسیدم چگونه؟ او در جواب گفت: خواهش می‌کنم با پدر صحبت کن تا مرا به کارگاه نجاری بفرستد. آنجا کارگر می‌خواهند بیکار نمی‌مانم و مخارج درس، دفتر، کتاب و مدرسه‌ام را بر عهده می‌گیرم، در ثانی هر زمان که شما نیاز به کمک داشته باشید گوشه‌ای از بار شما راهم برمی‌دارم.
اصرار حمیدرضا باعث شد با پدرش مشورت کنم و او مخالفتی نکرد و بسیار استقبال کرد و گفت: خیلی خوب است که او در این شرایط سنی این قدر فهمیده و فعّال است. به او اجازه دادیم و حمیدرضا مشغول به کار شد اما بعد مدتی کارکردن باعث شد از درس و مدرسه جا بماند. از این رو، خواهرش که تازه ازدوج کرده بود از ما خواهش کرد که حمیدرضا را باخود به منزلشان در اصفهان ببرند. خواهر حمیدرضا می‌گفت: او بسیار باهوش و فعّال بود زمانی که دیدم استعدادهای او درکارگاه نجاری به زیر خورده چوب‌ها خاک می شود. از پدرو مادرم خواهش کردم او را به ما بسپارند با موافقت همگی، حمیدرضا به همراه ما به اصفهان آمد. برادرم پسری سخت کوش و جدی بود به طور شبانه درس می خواند و در طول روز پابه پای همسرم در شرکت فعالیّت می‌کرد. به مرور زمان او علاقه فراوانی به کار از خود نشان می‌داد و همسرم تصمیم گرفت به او نقشه‌کشی را یاد بدهد، حمیدرضا بسیار با استعداد بود. چند وقت بعد با وجود فشار تحصیل، کم خوابی و کار زیاد توانست از همسرم پیشی بگیرد. استعداد او درنقشه‌کشی بی‌نظیربود. شهید حمید بهادری پس از اتمام دوره نقشه کشی ساختمان به تهران آمد و در شرکت ساختمانی مشغول به کار شد. او پسری آرام بود. همیشه در خانه و بیرون از خانه مسائل دینی را مد نظر داشت، نمازش را مرتّب می‌خواند و توجّه خاصی از خودش به خانواده نشان می داد.

مبارزات انقلابی


انقلاب اسلامی شروع شد. مادر این شهید والا مقام می گفت: سه راه گوهردشت را به طرف تهران بسته بودند، من از مردم که آنجا تجمع کرده بودند پرسیدم: چه شده است؟ چند نفر گفتند مگر نمی دانی از طرف قزوین نیروها به سمت تهران در حرکتند و مردم مشغول درست کردن کوکتل مولوتُف هستند، به خانه که رسیدم دیدم حمیدرضا هر چه شیشه خالی و نفت و غیره داشتیم در حیات جمع کرده و می‌خواهد به اجتماع مبارزین علیه رژیم بپیوندد با دیدن این صحنه شوکه شدم.
آن واقعیتی که در وجود حمید بود را هیچ کسی درک نکرد. او هیچگاه حرف نمی زد و بیشتر عمل می کرد. از کارهای او همیشه متعجّب می شدیم. سپس صورتم را بوسید و رفت. آن زمان‌ها کمیته تشکیل نشده بود ولی با شرایط پیش آمده حضور او در خانه کمرنگ شده بود، فعّالیت‌های مستمر او موجب شد از کارش فاصله بگیرد و صد درصد وقتش را در اختیار انقلاب قرار دهد. پسرم هیچگاه باکسی دردِدل نمی‌کرد اما همیشه سنگ صبور همه بود. هر برنامه و صحبتی که بیرون اتفاق می‌افتاد، زمان آمدن به خانه هر چه بود پشت در می‌گذاشت و بعد وارد خانه می‌شد گاهی از سر نگرانی و حس مادرانه به ایشان نزدیک می شدم تا با او حرف بزنم بلکه کمی سبک‌تر بشود و آرام بگیرد اما او در جواب می گفت: مادر جان، عزیزم تمام حرف‌ها که گفتنی نیست اگر هدف انسان از کارهای خیر جلب رضایت خداوند است، هرگز نباید بگوید من فلان کار را کردم؛ زیرا اجر و ثواب آن کار از بین می‌رود.

 

آرزوی یک مادر برای پسرش


شهید بزرگوار به علت علاقه‌ای که به اسلام و انقلاب داشت تمام امتحانات و دوره های مربوطه را با موفقیّت گذراند و به استخدام رسمی سپاه درآمد. او از جان و دل در سپاه فعالیّت می‌کرد. زمانی که تحصیلات حمیدرضا به اتمام رسید بعد از کلی تلاش خستگی‌ناپذیر به استخدام سپاه در آمد به او پیشنهاد کردیم کمی هم به فکر خود و آینده‌اش باشد و ازدواج کند، زیرا آرزوی ما این بود که حمیدرضا تشکیل خانواده بدهد. حمید هم در جواب ما گفت: از شما ممنونم که به فکر من هستید؛ اما نمی‌توانم با این شرایط در خانه کسی را بزنم همچنان روزها و هفته ها می گذشت و ما منتظر عنایت خداوند بودیم که دختر ایده آل و مؤمن و با کمالاتی قسمت او شود که همان طور هم شد. چند هفته‌ای از این ماجرا نگذشته بود که او به مادرم گفت: مدتی است که یک دختر مؤمنی را می‌شناسم که معیارهایش برای ازدواج بسیار متفاوت است. به روایت از همسرشهید بهادری ایشان به همراه خانواده‌اش برای خواستگاری به منزل ما آمدند و طی صحبت‌هایی مراسم عقد ساده‌ای برگزار شد و او بعد ازاینکه مرا به عقد خویش در آورد به جبهه رفت آن وقت ها جبهه‌ها بسیار شلوغ بود؛ اما او عقب‌نشینی نکرد و قبل از رفتن به من و خانواده‌اش سفارش کرد. مراسم جشن ساده‌ای را ترتیب دهیم تا او از جبهه باز گردد. به من گفت: من به شما مدیونم اگر بر نگشتم مرا حلال کن خود را جای من بگذار و بدون هیچ قضاوتی یک لحظه فکر کن به این که اگر ما به این جبهه ها نرویم چه کسی حاضر است مقابل این مزدوران ایستادگی کند، من دلم برای همه نوامیس وطنم می‌سوزد، دلم برای این آب و خاک می‌تپد پس خواهش می‌کنم برایم دعا کن بغضم را فرو خوردم و به او گفتم: نگران هیچ چیز نباشد من منتظرت می‌مانم بعد از چند ماه او بازگشت و جشن مختصری برگزار و زندگی مشترکمان را آغاز کردیم بعد از مدتی صاحب یک دختر شدیم.


عید یک شهید


او در تاریخ هشت فروردین 1361، درست در ایام عید نوروز به جبهه ها اعزام شد. من از سر دلتنگی به او گفتم که حدّاقل عید نوروز را در کنار خانواده‌ات سپری کن. او می‌گفت: بهار ما پیروزی انقلاب است اگر سپاه برای جبهه نیرو بخواهد هر آن با پای برهنه می دوم و خودم را معرفی می کنم. قبل از آخرین اعزام سپاه مسئولیّت زندان گوهر دشت را به همسرم واگذار کرده بودند و ما او را کمتردر خانه می دیدیم. بعضی وقت‌ها چون زندان آب نداشت او برای وضو گرفتن و نماز به خانه می آمد. به دلیل کاردانی جدیت و از همه بالاتر مسئولیت‌پذیری بیش از حد سمت فرماندهی گردان را بر عهده وی نهادند در تاریخ هفتم مرداد 1361، آخرین بار او برای عقد خواهرش در عید فطر به خانه آمد و بعد از جاری شدن خطبه عقد به سرعت بازگشت.
او بارها در جبهه‌ها جنگید و آخرین بار که راهی می‌شد از تک‌تک ما خداحافظی کرد و رفت هر چه به او التماس کردیم که از رفتن منصرف شود اما او اعتنا نکرد زیرا، نور فضیلت وجود او را پوشانده بود و برای پیوستن به سرچشمه معنویّت شتاب می‌کرد. شهید حمیدرضا بهادری به مأموریّتی سه ماهه رفته بود، اما بعد از هشت روز در تاریخ هفتم مرداد 1361 در جبهه پاسگاه زید در بیست و چهار سالگی شجاعانه چون معلّمش امام حسین (ع) به درجه رفیع شهادت نائل شد و به کاروان سالار عشق پیوست.

انتهای پیام/

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده