سعادتی برای یک قاری قرآن
به گزارش نوید شاهد البرز، «شهید سیدمجتبی میرغفاری»، نوزدهم دیماه 1339در تهران چشم به جهان گشود. پدرش میرابوالحسن و مادرش شمسی نام داشت. تا پایان دوره متوسطه در رشته اقتصاد درس خواند و دیپلم گرفت. بسیجی بود. سال۱۳۶۴ ازدواج کرد و صاحب یک پسر شد. به عنوان بسیجی در جبهه حضور یافت. چهارم دی ۱۳۶۵، در شلمچه بر اثر اصابت ترکش خمپاره به سر شهید شد. مزار او در بهشت زهرای تهران واقع است.
آنچه در ادامه میخوانید روایتی از شهید میرغفاری به قلم محمدحسن مقیسه است.
«انگار خدا دو دستی این مرد دوست داشتنی را بغل کرده و آنچه میخواست و به مصلحتش میدانست برایش نوشته بود. سید نبود که بود و چه کرامتی بالاتر از اینکه به خاندانی وصل باشی که آسمانیاند؛ قاری قرآن نبود که بود و چه عزتی بهتر از اینکه با کتابی مانوس باشی که آنچه بزرگان نیز کردند از دولتی سر قرآن بوده است.
صبح خیزی و سلامت طلبید چون حافظ / هرچه کردم همه از دولت قرآن کردم.
و مدیحه سرای اهل بیت عصمت و طهارت(ع)، که آیههای نورند و سرچشمه هور و اهل نرمش و مشهور به ورزش و یک مرد فوتبالی؛ و... حالا سید حسین هم آمده بود و این بنده قانع و صبور، شاکر و سپاسگزار هم شده بود، که همیشه بود، اما با همه این صفتها و آن ویژگیها آرام و قرار نداشت؛ گویی گمشدهای داشت؛ بارها خواسته بود، چندین بار گفته بود، چقدر اصرار و چقدر انکار، کرده بود و شنیده و تا چه اندازه پافشاری، وفقط «نه» شنیده بود و اینکه «وقتش نیست» و « وقتش که شد خبرت میکنیم» و از این حرفها ...، اما زور عشق بالاخره چربید به همه دوست داشتههایش؛ شیرینی کودک یک سالهای که میتوانست دزد معشوقش شود، فریفتگی لقبی که میتوانست در پشت آن پنهان شود، بزرگی پست اداری که خیلی از چشمهای حارس حریص را خیره میکرد، عزم «معاون خرید و فروش املاک شهرداری تهران»را سست رفتن نکرد؛ حتی شهره شدن به عنوانی که می توانست بهانه ها برایش بتراشد؛ هم اکنون مداح و قاری اهل بیت (ع)، جناب آقای سید مجتبی ...، نه، ... نه، اینها سد راهش نشد؛ و استعفا از کار اداری، پایان خیابان خواب و خیالهایی بود که شیطان برایش نقشه کشیده بود.
سیدی که برای همه در حرفهایش هدایت میخواست و به هر کس که میرسید، میگفت: «خدا هدایتت کند» و دوست داشت که دیگران هم به او همین را بگویند تا پایش تا پایش از جاده مستقیم الهی نلغزد؛ سیدی که هرگاه نام مادرش، حضرت زهرا(س) را میشنید اشک در چشمهایش حلقه میزد؛ سیدی که مرام نامه اخلاق بود و محبت، فراری از هرچه غیبت؛ سیدی که از کوچه و خیابان تا اداره و سازمان، راهنمای مردم سرگردان در چم و خم قوانین و تبصرهها بود، در آخرین روز دنیاییاش نیز باز خدا بغلش کرد، بوسیدش و با ترکشی که مامورش بود و سرش را نشان کرد، یک دسته گل محمدی درست گذاشت وسط دو دستانش؛ شلمچه کربلای۵؛ و چه هدیهای بهتر از سعادتِ شهادت.
هر آنکه جان و سر، اندر سر هوای تو کرد / زخیل دلشدگان سرفراز برخیزد
هر آنکه بر سر راهت نشست و دل به تو بست / زمهر هر دو جهان بینیاز برخیزد»
انتهای پیام/