«راضی و مرضی»
به گزارش نوید شاهد البرز، او گریــه میکرد، او هــم؛ او پافشــاری، او هــم؛ او خواهــش، او هــم؛ او پســر بــود، ایــن مـادر؛ او عزیـز بـود و ایـن عزیزتـر؛ از پسـر اصـرار و از مـادر تقلّای؛ پسـر بـه جـان مـادرش و مـادر بـه شـیر حالالـش، کـه بمـان، کـه نـرو، کـه بگـذار نوبتـت برسـد، موقـع سـربازیات بشــود، آن وقــت؛ امــا نــه، نــه ایــن کوتــاه میآمــد، نــه آن؛ نــه آن کــم مــیآورد، نــه ایــن؛ ایــن درســت میگفــت و آن حــق؛ آن بــا ســوز و ایــن بــا ســاز، کــه ... کــه دیگــر نتوانسـت، ناگهـان ُبریـد، ترکیـد و منفجـر شـد: هـق هـق هـق ... و مـادر را هـم بـه گریـه انداخـت با حرفهایــش، بــا دلیــل و برهانــش: چطــور میخواهی در روز قیامــت جــواب مــن و شــهدا را بدهــی؟ مــن نمیتوانــم بــه روی مــادران شــهدا نــگاه کنــم و از خانــواده آنهــا خجالــت میکشــم. مــن چگونــه در اینجــا کنــار خانــوادهام باشــم، ولــی آنهــا بــرای دفــاع از نامــوس و کشـورمان جـان خـود را فـدا کننـد؟
بلـه، ایـن اسـت رزمنـده آن روز و شـهید امـروز؛ کـه ذوق و شـوقش، او را از پشـت میـز حضـوری در مدرسـه بـه تحصیـل غیرحضـوری کشـانده بـود تـا بتوانـد ثانیههـا و دقیقههـای حیاتــش را در فعالیتهــای فرهنگــی بســیج بگذرانــد و خــودش را بپرورانــد بــرای رفتــن به خــط ّ مقــدم جبهــه. ایــن شــهید، پرورش یافتــه در نظــام تربیتــی و دینــی جمهــوری اسـلـامی اســت. حال ببینیــد انســانیتش را؛ آن احساســش اســت و ایــن منطقــش؛ آن عاطفــهاش اســت و ایــن عقلــش؛ آن چشــم و گریــهاش و ایــن زبــان و گفتــهاش، کــه بــا عطوفــت، حــس مهربانانـه مــادر را برمیانگیزانــد و بــا حکمــت، دری بــه باغچه فکرش بــاز میکند کــه فقـط حواسـش بـه تـر و تازگـی غنچههـای دور و بـرش نباشـد، بـاغ را هـم ببینـد و فرداهـا را و خورشـید را و روزهایـی کـه میآینـد و بایـد آفتابـی باشـند و درخشـان بـرای نسـلی کـه میآید و هــوا و آب و اخــاق میخواهد، پــاک و صــاف، کــه دیــد و قانــع شد؛ فهمید و مانع نشـد؛ و گفـت: «بـه خـدا میسـپارمت.»؛ و عزیـزالله بـه نبـرد ضدانقـلاب رفـت، نـه بـا دلخـوری، کـه بـه دلشـادی؛ و برگشـت، نـه از جایـی آبـاد، کـه از مهابـاد؛ نـه بـا لباسـی اطـو کشـیده، کـه بـا پیراهنـی خاکـی، و روحـی راضـی، و بدنـی بیسـر، چـون موالیـش؛ آن امـام شـهید کربـلا:
آن دم که جان عاشقان، لبریز عشق است / سرها مطیع ِ خنجر خونریز عشق است
عزیــز خــدا! از آن روز کــه «شــهر مریانــج» همــدان، نخــل یلدایــی قامــت بــدون ســرت را بـر سـینه گرفـت، دیگـر شـهری گمنـام در جغرافیـای سـادە خـاک نیسـت، حرمـی اسـت مطهـر و حریمـی اسـت معطـر کـه بـه اعتبـار صفـت تـو، در آسـمان حرمـت یافتـه اسـت.
پیـچیده شمیمت همه ِ جای تن بیسـر /، چون شیشه عطری که درش گم شده باشد
انتهای پیام/