شهیدی با طبعی بلند و مسئولیتی بزرگ
به گزارش نوید شاهد البرز؛ فداکاری و ایثار نشانه آن شیردل خداجو بود که بیمهابا جان خویش را در کف دست گذاشت و دل در گرو عشق لایتناهی داشت. میان ماندن و رفتن، رفتن را انتخاب کرد تا طریقت خود را بر همگان آشکار سازد و با ذکر یا حسین (ع) برای همیشه ماندگار شد. سردار شهید رضا نژادفلاح در دی ماه سال ۱۳۳۳ یکی از روزهای سرد زمستانی به دنیا آمد. این معلّم عشق و ایثار دوران ابتدایی را در زادگاه خویش گذراند و دوران راهنمایی و دبیرستان را در شهر نظرآباد به پایان رسانید. این عاشق دل باخته پیش از رفتن به دبستان حافظ کل قرآن بود و مردم در اکثر مجالس از وجود پر برکتش فیض میبردند. او اوّلین کودکی بود که در روستای خور با اصوات شیرین و دلنشینش روح شنودگان را جلا میداد.
پدرانه: معلمی عاشق
پدر شهید نژاد فلاح میگفت: معلّم علاقه فراوانی به رضا داشت و از شدت علاقه زیاد او را همراه همکلاسیهایش به مسجد میبرد تا به اتفاق هم نماز را با جماعت به جای بیاورند. او پس از اقامه نماز به خانه میآمد. او از کودکی در زمین کشاورزی پا به پای من و برادرانش تلاش و کوشش میکرد. ما خانوادهای روستایی و کشاورز بودیم، پسرانم همه به نوبه خود در امور کشاورزی به من کمک میکردند. در آن زمان محصولات با دشواری و بسیار ارزان به فروش میرفت. با وجود فقر مالی که داشتیم روزی به رضا گفتم: من به خدا قول داده ام که به هر قیمت و سختی که شده شما را برای تحصیل علم به مدرسه بفرستم و امکانات تحصیل را در اختیار شما قرار دهم. رضا گفت: نمیخواهم خدای نکرده از من ناراحت شوید، ما به سختی و مشقّت زندگی را میگذرانیم و برای رضای خدا محصولاتمان را زیر قیمت در اختیار دولت میگذاریم. وجدانم به من این اجازه را نمیدهد نسبت به شما و خانواده بیتفاوت باشم، در نظرم تلاش و کوشش و قبول مسئولیّت نسبت به شما و خانواده مهّمتر از قدم برداشتن در مسیر علم و دانش است. پس از شنیدن صحبتهای پسرم بسیار اندوهگین شدم و به او گفتم: میخواهم مرا با دقت نظاره کنی. همین الان از سر زمین کشاورزی آمد ام و این لباسهای تن من است، صورتم از آفتاب شدید سوخته، دستانم آنقدر پینه دارند که کمتر چیزی را میتوانم حس کنم.
فرزندی قدردان
موهایم به رنگ سپیدی برف شده است. میدانم که با خودت میاندیشی و میگویی: چرا باید این شرایط حکم فرما باشد؟ اما باور کن پسرم چارهای نیست، من نمیخواهم پسرانم تنها یک کشاورز ساده باقی بمانند. نه اینکه شغل کشاورزی شغل بدی باشد بلکه ما به کشاورزان فعّال و کوشا در مملکت بسیار نیاز داریم تا خودکفا شویم و حتی برای مایحتاج پیش پا افتاده نیز از بیگانهها تغذیه نکنیم. اما این را بدان اگر در زمینهای زراعی لباسهای من هزار تکه شوند پارگی آنها را برطرف میکنم و به هم میدوزم و از اسراف خودداری میکنم تا شما بتوانید در کمال آرامش به تحصیل بپردازید و علوم دینی را آنگونه که شایسته است فراگیرید. پس از اتمام صحبتهایم رضا چشمان گریانش را بست به طوری که قطرۀ اشکی، چون مرواریدی درخشان به روی سیمای مبارکش غلتید و گفت: زبانم قاصر است، نمیدانم چه بگویم. خدا را سپاس که پدر فداکاری مانند شما دارم و قول میدهم حرفهای شما را سرلوحه زندگیام قرار دهم. در سال ۱۳۵۶ وی با سعی و تلاشی خستگیناپذیر موفق به اخذ دیپلم انسانی شد. در دوران حکومت منحوس پهلوی چند نفر از دوستان رضا برای استخدام به آموزش و پرورش رفتند. به پسرم پیشنهاد دادند آنها را همراهی کند، اما رضا به دلیل طبیعت بلند و غرور و درک بالایی که نسبت به مسائل داشت از رفتن صرفنظر کرد. وقتی دیدم قاطعانه گفت: من به آموزش پرورش نمیروم! از او دلیل را جویا شدم و او گفت: نمیخواهم بگویم که من علامّه دهر هستم، اما آنها کوتهفکر هستند و به خاطر مادیات حاضرند هر ارزشی را لگدمال کنند. چرا من باید مثل آنها رفتار کنم؟ اگر آنها خود را در چاه انداختند من هم باید چاه را انتخاب کنم؟ بنابراین فرق من با آنها در چه چیزی میتواند باشد؟ بارها به قم مشرف شدهام و با گوشت، پوست و استخوانم از وقایع پشت پرده مملکتم مطلع شدهام، بنابراین چرا باید به این خون آشامان تاریخ خدمت کنیم که خون مردم مستضعف را در شیشه کردهاند؟ اگر کمی صبر کنیم سحر را خواهیم دید، آن هنگام که جانشین امام زمان (عج) بیاید و با لبخند پر مهرش به خزان کشورمان بهار ببخشد. میروم و برای ارزشهای او که با ارزشهای اسلامی برابر است خدمت کنم که همین طور هم شد.
فعالیتهای انقلابی
او فعالیّتهای خود را از پخش اعلامیههای حضرت امام (ره) و شرکت در راهپیماییهای انقلابی شروع کرد. او به اتفاق یکی از برادرانش برای تعلیم و آموزش به گروه بسیج شهر نظرآباد ملحق شد و سپس پایگاه مقدّس بسیج را در روستای زادگاهش بنیانگذاری کرد. او با قلب پاکی که داشت مسئولیّت بسیج خواهران روستا را بر عهده گرفت. برای آنها احترام بسیاری قائل بود و زنان را افرادی دلسوز و از خود گذشته برای جامعه اسلامی خطاب میکرد و معتقد بود نظام ما نه تنها به مردان بلکه به زنان مبارز نیز محتاج است. رضا روزها در پایگاه بسیج فعالیّت میکرد و به بسیجیان آموزش نظامی میداد و تا پاسی از شب به گشت و نگهبانی مشغول بود. همیشه برای هر کاری برنامهریزی میکرد تا به موقع به تمام کارها رسیدگی کند به طوری که در طول هفته بعضی از روزها هم به کشاورزی میپرداخت و گاهی شبها پس از سرکشی زمینها را به تنهایی آبیاری میکرد. رفته رفته به توصیّه من جزء یکی از اعضای فعّال انجمن اسلامی و در سنگر آموزش و پرورش این واحد مقدّس مشغول به کار شد. به دلیل اخلاق اسلامی و پسندیده و علم بالایی که داشت شغل تعلیم و تعلّم را به وی واگذار کردند. او معتقد بود که مردم ما باید فرهنگ ایرانی اسلامی را گسترش دهند تا فرهنگ متزلزل غرب بین جوانان این مرز و بوم رواج پیدا نکند. از فرهنگ اسلامی همواره به خوبی یاد میکرد، زیرا ایمان داشت یک جامعه سالم و پایدار باید دارای فرهنگ غنی اسلامی باشد که همین امر نشانگر رشد جامعه است. بعد از پیروزی انقلاب بود که به سمت معلّمی با آن شرایطی که طالبش بود رسید. رضا قبل از هر تصمیمی با من مشورت میکرد و من هم با کمال میل به او میگفتم: آرزویم پیشرفت شما در زمینه کسب علوم است. پسرم، رضا برای تعلیم علم به دانش آموزان مانند معلّمی دلسوز و زحمتکش در مدارس مختلفی شروع به تدریس کرد، او ابتدا از زادگاهش شروع کرد. گاهی دانش آموزان را که از لحاظ مالی فقیر بودند برای تناول غذا به منزل میآورد. من از او میپرسیدم: این بچهها را برای چه هر روز به خانه میآوری؟ مادرت گناه دارد چقدر باید در مطبخ آشپزی کند؟ او میگفت: چه کنم پدرجان نمیتوانم نسبت به کودکان فقیر بی تفاوت باشم. من راضی نمیشوم شما و مادرم به زحمت بیافتید. ما هرچه خوردیم آنها نیز میخوردند و زیر این سقف در کنار ما درس میخوانند. اینها بعد از خدا به ما پناه آورده اند و من از عذاب الهی وحشت دارم و میخواهم به گونهای شایسته از این امتحان سربلند بیرون بیایم. من کمی آرام شدم و در ادامه به رضا گفتم: خوب دلیل اینکه همه را از مقطع اوّل دبستان انتخاب کردهای، چیست؟ او جواب داد: اینها ضعیفترند و قادر نیستند در گرما و سرما گلیم خود را از آب بیرون بیاورند. این مسئولیّت خطیر به دوش من است و آزمایش الهی به حساب میآید. من خودم را در قبال این کودکان مسئول میدانم. آنها باید خواندن قرآن و به جا آوردن واجبات دینی و اخلاقی، علم و دانش را فراگیرند تا ما در آینده جوانانی این چنین داشته باشیم. با شروع جنگ به من گفت: پدر، من تصمیم گرفتهام، به جبهه بروم. من هم گفتم: تکلیف این دانش آموزان چه میشود؟ او در جواب گفت: به جای خرداد اسفند ماه از آنها آزمون گرفته ام و به آموزش و پرورش نیز اطلاع داده ام اگر برنگشتم وضعیّت این بچهها را با آموزش و پرورش درمیان بگذارید. نگران من نباشید، کارهای شورای محل را نیز به عهده یکی از دوستانم گذاشتم. ترسم از این است که جنگ روزی به پایان رسد و من کاری نکرده باشم و در درگاه خداوند روسیاه شوم. او هرگاه عزم خود را جزم میکرد تا کوله بارش را برای رفتن به جبههها آماده سازد از طرف مسئولین احضار میشد. آنها با صراحت به شهید نژادفلاح میگفتند: ما اینجا بیشتر به وجود شما نیاز داریم، هستند کسانی که نذر شهادت کردهاند و سرنوشت و تقدیرشان به این شکل رغم خورده است. اگر شما بروید ما میترسیم یکی از بهترین معلّمهای دلسوزمان را از دست بدهیم.
همسرانه: شخصیت والا و اخلاص عملش
همسر شهید نژاد فلاح میگفت: عمر مثل برق و باد میگذرد، گویی همین دیروز بود آن مدت محدودی که در کنار او بودم، زندگی بسیار پربرکتی داشتیم و همواره با یاد خدا دل هایمان را صفا میدادیم. ایشان نه تنها در بیرون از خانه بلکه در چهارچوب منزلمان معلّمی دلسوز و زحمتکش بود. من از شخصیّت والایشان درسهای فراوانی گرفتم که در زندگی و آینده فرزندانم از آنها استفاده کردم. او به تربیّت دخترانش بسیار تاکید میکرد. وی درسال ۶۰ - ۵۹ به استخدام رسمی آموزش و پرورش درآمد و اخلاص عملش زبان زد عام و خاص بود. با شاگردانش رابطه بسیار عمیقی داشت و آنها با رضا مأنوس بودند و بعد از خداوند کریم چشمانشان به محبت رضا بود. او مرید امام و سرباز امام زمان (عج) بود و میگفت: هراس من از این است که ما جزء آن کسانی باشیم که غفلت کردند و از فرمان خدا و امام سرپیچی کردند و بی دین و ناپاک از این دنیا رخت بر بندند. مدام لحظه شماری میکرد که چرا نوبت من نمیرسد. دائم در حال سرزنش کردن خود بود. یکی از دوستان صمیمی وی آقای حیایی امام جمعه ساوجبلاغ بود که همیشه مانع رفتن همسرم به جبهه میشد. به ایشان میگفت که بعد از رفتن شما من باید کفشهای آهنین بپوشم تا بتوانم دوست زحمتکشی، چون شما پیدا کنم که میدانم موفق نخواهم شد. امیدوارم اوّل من شهید شوم، چون طاقت نابسامانیها را بعد از شما ندارم و اگر به طور اشتباه کسی را جایگزین شما کنم هم در این دنیا باید جوابگو باشم، هم در آن دنیا. مَخلص کلام را بگویم دوستی به خوبی، دلسوز، خداپرست، چون شما در عمرم ندیدهام. این شهید دریا دل همواره خطاب به همه ما و دوستانش میگفت: بهشت را به بها دهند نه به بهانه. او پس از شهادت برادر گرانقدرش شهید اسدا... نژاد فلاح آرام و قرار نداشت و مدام بیتابی میکرد و در نمازهایش برای شهادت به درگاه خدا اشک میریخت و به من میگفت: در زندگیام کاری برای جامعه و انقلاب نکردهام و مدیون خون این شهدا هستم که پیروزی ما به دست آنها بود، اگر نبودند مستکبران در خاک ما رخنه کرده بودند. به علت فعالیّتهای گسترده اش روحانیون مانع رفتن او به جبههها میشدند تا اینکه در فرصت تعطیلی عید سال ۱۳۶۱ وقت را غنیمت شمرد و با مرخصی پانزده روزهای که در تعطیلات به او تعلق گرفته بود، به جای اینکه در کنار خانواده اش باشد ترجیح داد عهدش را با خدای خود نشکند و از طریق شهر قزوین عازم جبههها شد و به اهواز رفت و در عملیات فتح المبین شرکت کرد. در همان دوران بود که برای همه ما نامه نوشت که در نامه برای من نوشته بود، زندگی به فاصله یک چشم بر هم زدن میگذرد و اگر یک شب را در جبهه سپری میکردی شبها تا صبح را به عبادت و مناجات مشغول میشدی، تا هرچه بیشتر خود را به خدا نزدیک کنی، وقت خود را بیهوده سپری نمیکردی.
توصیّه میکنم مواظب اعمالتان باشید تا خدا از شما راضی باشد. ما از جبهه تنها اسمش را شنیده بودیم، کاش میشد از نزدیک ببینید که جوانان چگونه از خود گذشتگی میکنند. دوستی نزد من آمد و گفت: هنگامی که نیّت کردم به جبهه بیایم پدر و مادرم به منزل ما آمده بودند تا بدرقه ام کنند آنها برای شب نشینی ماندند و من پولی نداشتم تا برای آبروداری میوهای بخرم و به خانه بیاورم، مانده بودم چه کنم، در آن شهر غریب بودیم و هر چه داشتم کرایه بها را به صاحب خانه پرداخت کردم و مایحتاج ضروری خانه را تهیه کرده و صاحب کارم هم تسویه کامل نکرده بود و به سفر رفته بود و اگر باز میگشت همسرم برای امرار معاش باقی حقوقم را از او میگرفت که دستش در نبود من جلوی غریبهها دراز نشود. خلاصه هر طور بود از خانه بیرون زدم و به خدای خودم گفتمای خدا خانوادهام آمده اند مرا برای آخرین بار ببینند، من که میدانم دیگر برگشتی نخواهد بود پس مرا نزد عزیزانم خجالت زده نکن. امکانش را فراهم کن تا آنطور که شایسته است از آنها برای آخرین بار پذیرایی کنم که در طول مسیر دوستی که سالها پیش به من بدهکار بود در خیابان به طرز غیر قابل باوری جلوی من سد شد و پس از احوالپرسی دِینش را به من ادا کرد و دیده بوسی کردیم که توانستم خرید کنم و به منزل باز گردم و آخرین لحظات را در کنار خانواده بگذرانم. آری، همسر عزیزم چندی بعد همین جوان جلوی چشمانم در آتش خصمانه دشمن چنان سوخت که خاکسترش هم بر جای نماند. این جوانان در جبههها حاضر میشوند پیش از آنکه با مسائل دنیوی خود را ارتقاء دهند. به فکر منافع آخرت خود و کشور بودند او در سال ۱۳۶۰ چیزی به عید نمانده بود که به جبهه رفت، گفت: نگران نباشید به شما قول میدهم برای من مثل روز روشن است که من بعد از تعطیلات باز خواهم گشت. من که امیدوار بودم او به زودی به خانه باز خواهد گشت، اواخر تعطیلات لباسها و وسایل او را آماده کردم، به این امید که باز گردد و کار خود را آغاز کند، ولی او هرگز باز نگشت. وی همیشه میگفت: کسی که از انقلاب بی خبر باشد بی خدا محسوب میشود. آری همسرم شهید رضا نژاد فلاح پس از تعطیلات نزد ما آمد، اما دیگر جسمش جانی نداشت، چشمانش باز نمیشد و پهلو و شکمش بر اثر اصابت ترکش پاره پاره شده بود و از خون سرخش زمین گلگون شده بود. او به وعده اش وفا کرد هنگامی که دوستانش پیکر پاک ایشان را به روستا میآوردند گفتند، او جراحت عمیق برداشته و به بیمارستان انتقالش دادند و هنگام مرگ دستش را به حالت اشاره بالا گرفته و گفته بود (الله) و از شدت درد جان به جان آفرین تسلیم نموده است. شهید از قبل تدارک شهادتش را دیده بود و گویی از قبل برنامه ریزی کرده و در نامهای برای پدرش نوشته بود هنگامی که جسد مرا به روستا آوردند در قبرستان خور نزد برادرم اسدا... و دیگر شهدای عزیز زادگاه شهید پرورمان به خاک بسپارید، من از او راضی هستم امیدوارم خدا نیز از او راضی باشد.
شهادت
شهید رضا نژاد فلاح در تاریخ دوم فروردین ماه ۱۳۶۱ در عملیات فتح المبین که به عنوان بیسیم چی فعالیّت میکرد با اصابت ترکش به پهلو شراب عشق را لاجرعه سرکشید و به دیدار معبودش شتافت. پیکر پاک و مطهرش را در گلزار شهدای شهرستان خور ساوجبلاغ در جوار سه برادر شهیدش اسدا...، غیاثا...، و شعبانعلی به خاک سپردند و روحش آرام گرفت.
برگرفته از کتاب: جاودانههای تاریخ