فرماندهای شجاع با طبعی شاعرانه
به گزارش نوید شاهد البرز، امشب با تمام شبهای دیگر فرق دارد. تمام آسمان مهمان روشنایی مهتاب است، از آن روز که رفتی نور را با خود بردی، جُور ماه را هر شب میکشیدی تا ستارهها از تاریکی نهراسند.
سردار شهید محمّدعلی کاوه، در پانزدهم شهریور ماه 1338، در شهرستان اراک دیده به جهان گشود. بعد از دو سال همرا ه با خانواده به کرج نقل مکان کرد. پس از سپری کردن دوران کودکی در سن هفت سالگی برای کسب علم و تحصیل به مدرسه رفت و موفق به اخذ مدرک دیپلم در رشته ریاضی شد. سپس در کنکور شرکت کرده و با قبول شدن در رشته اتومکانیک وارد دانشگاه خواجه نصیرالدین طوسی شد.
او در سال ۱۳۵۷ همراه با مردم در تظاهرات و راهپیماییها شرکت کرد. بعد از پیروزی انقلاب شکوهمند اسلامی وی وارد تشکیلات نهادهای انقلابی و عضو فعّال سپاه شد و در منطقه فردیس کرج به فعالیّت پرداخت. همچنان به تحصیل خود در دانشگاه ادامه داد، در زمانی که گروهکهای آمریکایی در کردستان به دسیسه و توطئه پرداخته بودند یکبار از طریق ارتش و دفعه دیگر به طور آزادانه به آن منطقه رفت و از نزدیک با مردمان آن منطقه و جنایتهای امپریالیسم که با دست احزاب کومله و دموکرات و سازمان فدائیان خلق انجام میگرفت، آشنا شد.
به روایت از محبوبه غضنفری مادر بزرگوار شهید: در کردستان او با کوملهها درگیر شد و آنها طناب به دور گردن پسرم انداخته بودند و میخواستند او را دار بزنند و او توسط چند تن از یارانش از مهلکه گریخته بود. برایم تعریف میکرد که چند نفر از دوستانش را جلوی چشمانش سر بریدهاند و این مسأله او را خیلی متأثّر کرده بود. او در مدتی که در سپاه مشغول فعالیّت بود چندین بار به جبهههای حق علیه باطل رفت که در یکی از جبههها در تاریخ بیست و هفتم مهر ماه ۱۳۵۹، در گیلان غرب بازوی چپ او مورد اصابت گلوله قرار گرفت و مجروح شد، بدن نیمه جان او را از ته دره پیدا کرده بودند و به بیمارستان منتقل کردند. پزشکان برای بهبودی او میخواستند دست مجروح او را قطع کنند، ولی لطف خدا شامل حال او شد و کمکم زخم او بهبود پیدا کرد. در مدتی که بستری بود وقتی از تلویزیون صحنههای جنگ و جبهه را میدید بسیار میگریست و بیقراری میکرد. او با دست گچ گرفته و پهلوی زخمی که هنوز جراحتش ترمیم نیافته بود میخواست دوباره عازم جبهه شود که من مجبور شدم و پیش رئیس او رفتم و با التماس از او خواستم که با محمود صحبت کند؛ و با عزیمت او به دلیل ناتوانی و ضعف جسمانی موافقت نکند و او خردمندانه فرمودند: ما نمیتوانیم حریف او شویم. وقتی میگوییم شما هنوز حالتان خوب نشده میگوید: «تا این جنگ هست من نمیتوانم در رختخواب با آرامش بخوابم و استراحت کنم. بعد از بهبودی نسبی جراحات او چندین بار برای کارهای رزمی و تدارکاتی به جبهه رفت. مدتی گذشت و او داوطلبانه به هنگام تجاوز بیشرمانه دشمن غاصب اسرائیل از طریق سپاه به لبنان عزیمت کرد و با دستور امام (ره) مبنی بر تقویت مرزهای جنوب و غرب کشور به ایران بازگشت.»
رویای صادقه مادر شهید
به روایت از مادر بزرگوار شهید: جنگ که شروع شد پسرم به جبهه اعزام شد و در منطقه کردستان سمت فرماندهی را داشت و با کافران بعثی درگیر بود. بعد از مدتی به جنوب اعزام شد، من همیشه نگران او بودم، یک روز به من گفت: آنقدر نگران نباش، من هر وقت شهید شوم شما را به آن مکان میبرم و نشان میدهم. من متوجّه نشدم که منظور محمّد علی چیست تا اینکه بعد از او یک شب در خواب دیدم در جبهه هستم و در بیابانهای آنجا چند تل خاکی دیدم که مانند خاکریزها بودند، از یکی از آنها بالا رفتم، در پایین آن سه مزار دیدم، اما به جای اینکه در آنجا خاک باشد روی هر سه مزار را گل پوشانده بود. صبح از خواب بیدار شدم و دیگر یقین پیدا کردم که محمّدعلی شهید میشود. تمام روز دلشوره داشتم، در آشپزخانه روی چهارپایهای نشسته بودم و به خوابم فکر میکردم که یکدفعه حضور محمّدعلی را در کنارم احساس کردم. او دستانم را گرفت و بدون آنکه چیزی حس کنم سبک شدم، من به ظاهر آنجا نشسته بودم، ولی روحم از جسمم خارج شده بود. محمّدعلی را دیدم که میان دود و آتش تیراندازی میکند، یک مرتبه چند تیر به سینه پسرم خورد و او از روی تپه به پایین افتاد، بلند فریاد کشیدم و دیدم که در آشپزخانه روی چهارپایه نشستهام من لحظه شهادت محمّدعلی را دیدم، به اطرافیانم گفتم، ولی کسی باور نمیکرد. چند روز بعد خبر شهادت پسرم محمّدعلی را آوردند.
پسری بخشنده و مهربان
او همانگونه که خودش گفته بود محل شهادتش را به من نشان داد. وقتی پسرم میخواست به دنیا بیاید یکی از آشنایان خواب میبیند که سقف خانه ما شکافته شده و نور از آسمان به خانه میریزد، وقتی میخواست به دنیا بیاید دو نفر از آشنایان بالای سرم قرآن میخواندند، به دنیا که آمد تمام بدنش نور بود. مادرشوهرم گفت: لااله الا الله، این نوزاد فرزند شما نیست، او برای خداست. بعد از اینکه بزرگتر شد خودش نمازش را میخواند و هفتهای دوبار روزه میگرفت. وقتی که نوجوان شد دیگر کاملاً نور از بدن ایشان محو شد. شش ماه قبل از اینکه عازم جبههها شود چهره او دوباره نورانی شده بود. همه به او میگفتند محمّد علی چقدر زیبا شدهای؟ از اوّل میدانستم که محمّدعلی برای من نیست. پسرم بسیار بخشنده و مهربان بود. همیشه هر چیزی را که داشت بیریا و بیدریغ به دیگران میبخشید، هنگامی که در خانه بود در کارهای خانه به من کمک میکرد، از بیاحترامی به شدت بیزار بود و با ما در کمال احترام و ادب رفتار میکرد. او بسیار دلرحم بود. از همین رو، وارد جهادسازندگی شد، در کوههای آنجا در آن شرایط بسیار سخت برای مردم کردنشین خانه میساخت، بعد از شهادت او من این موضوع را فهمیدم. او بسیار حساس بود و اشعار زیبایی میسرود. بعد از شهادتش یکی از دوستانش برایمان تعریف کرد وقتی در کردستان بودیم یک روز در محاصره کوملهها به دام افتادیم و از چشم آنها مخفی شده بودیم. بعد از چند روز آذوقۀ ما تمام شد و مجبور شدیم هرچه داریم جیرهبندی کنیم، شدت گرسنگی گروه را بیتاب کرده بود و او که فرمانده ما بود با شجاعت شبانه حرکت کرد و برای تمامی افراد گروه آذوقه تهیه کرد.
یک روز خواب عجیبی دیدم، دیدم که محمّدعلی دراز کشیده است و خون بسیاری روی زمین ریخته بود. از او پرسیدم: پسرم این خونی که شما در آن میغلتید خون چه کسی است؟ او گفت: نگران نباش! خون من نیست، خون دوستانم است. وقتی بیدار شدم تا چند روز دلهره داشتم تا اینکه محمّدعلی به خانه آمد. با اشتیاق داشتم خوابم را برای او تعریف میکردم، او گفت: «مادرجان! اطلاع دارم، من خودم به خواب شما آمدم، چون خیلی نگران بودید و به شما گفتم که خون یارانم است که در آن غلتیدهام. من رفته بودم برای دوستانم آذوقه تهیه کنم خمپاره درست وسط سنگر خورد و دوستانم همه تکهتکه شدند.
شهادت
شهید بزرگوار محمّدعلی کاوه پس از فعالیّتهای گسترده برای استواری و برقراری انقلاب اسلامی در عملیات رمضان در پاسگاه زید در تاریخ پانزدهم مرداد ۱۳۶۱ از ناحیه زانوی چپ و کتف راست مورد اصابت ترکش دشمن قرار گرفت و به آرزوی دیرینه اش که شهادت بود نائل شد. پیکر مطهرش در گلزار شهدای امامزاده محمّد(ص) به خاک سپرده شد.
انتهای پیام/