راضی و مرضی
به گزارش نوید شاهد البرز، شهید «عزیزالله قادری»، دوم اسفند ماه 1344، چشم به جهان گشود. او در پانزدهم فروردین ماه 1363، به شهادت رسید.
در ادامه روایتی از شهید «عزیزالله قادری» برگرفته از کتاب «ستارگان راه» را بخوانید.
«او گریـه میکـرد، او هـم؛ او پافشـاری، او هـم؛ او خواهـش، او هـم؛ او پسـر بـود، ایـن مـادر؛ او عزیـز بـود و ایـن عزیزتـر؛ از پسـر اصـرار و از مـادر تقـلاّ؛ پسـر بـه جـانِ مـادرش و مـادر بـه شـیر حلالـش، کـه بمـان، کـه نـرو، کـه بگـذار نوبتـت برسـد، موقـع سـربازی ات بشــود، آن وقــت؛ امّــا نــه، نــه ایــن کوتــاه میآمــد، نــه آن؛ نــه آن کــم مــی آورد، نــه ایــن؛ ایـن درسـت میگفـت و آن حـق؛ آن بـا سـوز و ایـن بـا سـاز، کـه ... کـه دیگـر نتوانسـت، ناگهـان برُیـد، ترکّیـد و منفجـر شـد: هـق هـق هـق ... و مـادر را هـم بـه گریـه انداخـت بـا حرف هایـش، بـا دلیـل و برهانـش: چطـور میخواهـی در روز قیامـت جـواب مـن و شـهدا را بدهــی؟ مــن نمیتوانــم بــه روی مــادران شــهدا نــگاه کنــم و از خانــوادۀ آن هــا خجالــت میکشـم. مـن چگونـه در اینجـا کنـار خانـواده ام باشـم، ولـی آن هـا بـرای دفـاع از نامـوس و کشـورمان جـان خـود را فـدا کننـد؟
بلـه، ایـن اسـت رزمنـدۀ آن روز و شـهید امـروز؛ کـه ذوق و شـوقش، او را از پشـت میـز حضـوری در مدرسـه بـه تحصیـل غیرحضـوری کشـانده بـود تـا بتوانـد ثانیه هـا و دقیقههـای حیاتـش را در فعّالیتهـای فرهنگـی بسـیج بگذرانـد و خـودش را بپرورانـد بـرای رفتـن بـه خـطِّ مقـدّم جبهـه. ایـن شـهید، پرورش یافتـه در نظـام تربیتـی و دینـی جمهـوری اسـلامی اسـت. حـالّا ببینیـد انسـانیتّش را؛ آن احساسـش اسـت و ایـن منطقـش؛ آن عاطفـه اش اسـت و ایــن عقلــش؛ آن چشــم و گریــه اش و ایــن زبــان و گفتــه اش، کــه بــا عطوفــت، حــسِّ مهربانانــة مــادر را برمیانگیزانــد و بــا حکمــت، دری بــه باغچــه فکــرش بــاز میکنــد کــه فقـط حواسـش بـه تـر و تازگـی غنچههـای دور و بـرش نباشـد، بـاغ را هـم ببینـد و فرداهـا را و خورشـید را و روزهایـی کـه میآینـد و بایـد آفتابـی باشـند و درخشـان بـرای نسـلی کـه می آیــد و هــوا و آب و اخــلاق میخواهــد، پــاک و صــاف، کــه دیــد و قانــع شــد؛ فهمیــدو مانـع نشـد؛ و گفـت: «بـه خـدا میسـپارمت.»؛ و عزیـزالله بـه نبـرد ضدّانقـلاب رفـت، نـه بـا دلخـوری، کـه بـه دلشـادی؛ و برگشـت، نـه از جایـی آبـاد، کـه از مهابـاد؛ نـه بـا لباسـی اطـو کشـیده، کـه بـا پیراهنـی خاکـی، و روحـی راضـی، و بدنـی بی سـر، چـون مولّایـش؛ آن امـام شـهید کربـلا:
آن دم که جان عاشقان، لبریز عشق است / سرها مطیعِ خنجرِ خونریز عشق است
عزیـز خـدا! از آن روز کـه «شـهر مریانـج» همـدان، نخـل یلدایـی قامـت بـدون سـرت را بـر سـینه گرفـت، دیگـر شـهری گمنـام در جغرافیـای سـادۀ خـاک نیسـت، حرمـی اسـت مطهّـر و حریمـی اسـت معطّـر کـه بـه اعتبـار صفـت تـو، در آسـمان حُرمـت یافتـه اسـت.
پیـچیده شمیمت همهجا ای تنِ بی سـر، چون شیشه عطری که درش گُم شده باشد.»
انتهای پیام/