«عطش دیدار»
به گزارش نوید شاهد البرز؛ قلم به دست میگیرم تا در وصف تو بنویسم، عطر عجیب زیارت اطرافم را پر کرده، قلمم سست شده، گویی اجازه قدم زدن در هوای سپید و بیخط و لک شما را ندارم. نوشتهای به آنها بگو من تشنه خون خود نبودم، عطش دیدار معشوق را داشتم.
سردار شهید کریم آخوندی مردی دلیر و بی باک، شوخ طبع، لایق و بسیار کارآمد بود. بنا به اظهارات خانواده اش از همان طفولیّت هیکلی درشت و بنیهای قوی داشت و خودش را در دل اطرافیان جای کرده بود. او در نهم شهریورماه 1341، همزمان با زلزله بویین زهرا در شهر کرج (استان البرز) دیده به جهان گشود و چهارمین فرزند خانواده به حساب میآمد. دوران کودکی وی در میان خانوادهای مذهبی و متدین به بازی و شادی طی شد. او پسری با موهای مجعّد، بسیار زرنگ و چالاک و فعّال بود که از روحیه شاد او نشأت میگرفت. درک بسیار بالایی نسبت به مسائل داشت و از همان دوران کودکی بیشتر از سن خودش میدانست و عمل میکرد. در کودکی او سرگروهی دوستانش را در تمامی بازیها بر عهده داشت و بعدها توانست گروه کوهنوردی را در کرج تشکیل بدهد. او دوران تحصیلی را در مدارس حصار (خلج آباد) طی کرد.
برادر شهید میگوید: کریم همیشه رهبری و سردستگی بچههای محل را بر عهده داشت. مثل کوهنوردی گروهی، به خاطر دارم؛ روزی او با دستخط خودش دعوتنامهای تنظیم و به دیوارهای محله چسبانده بود. عنوان متن (ثبتنام هم سن و سالانش) برای تشکیل تیم کوهنوردی بود که به فرض مثال از تاریخ... تا تاریخ... بود. در این مکان به آدرس... توسط اینجانب کریم آخوندی ثبت نام بهعمل میآید. همین که متوجّه این موضوع شدم از طرف پدر و مادر احساس خطر کردم که یک موقع با دیدن و شنیدن این ماجرا که برادرم به راه انداخته چه عکس العملی در مقابل او از خودشان نشان خواهند داد. به منزل که رسیدم، در را زدم بلافاصله کریم آمد و در را به رویم باز کرد. پدر و مادرم در حیاط نشسته بودند، تا خواستم از جریاناتی که دیدم حرفی به زبان بیاورم کریم بدون ترس و اضطراب با هیجان برایمان شرح داد. گویی تنها من از ماجرا بی خبر بودم، حتی کریم نام گروهش را انتخاب کرده بود. او نام گروهش را صدف سیاه گذاشته بود. او از تمام کودکان هم سن و سال و دوستانش با رویی گشاده و جذبه خاصی که داشت به گرمی استقبال میکرد و بینهایت به گروهش عشق میورزید و برای تک تک اعضای گروه وقت میگذاشت و برنامهریزی میکرد. طبق برنامه قرار شد در پایان هر هفته گروه را با مسئولیّت خودش به کوهنوردی ببرد. از تمامی بچهها میخواست قبل از رفتن به کوه رضایت پدر و مادرشان را حتماً بگیرند. او شیفتهبازیهای پر خطر و پر هیجان بود. علاقهی فراوانی به حادثه و حادثه جویی داشت و همین امر موجب شد او ورزش را از باشگاه تختی شروع کند، قبل از فعالیّت در کنگ فو، کشتی گیر قابلی بود.
او قلب بسیار مهربان و رئوفی داشت و از این رو به تمام کسانی که بضاعت مالی نداشتند به طور رایگان و تنها برای رضای خدا علوم و فنون ورزشی را آموزش میداد. با این حال با توجّه به شرایط جامعه آن زمان بسیار فعّال بود، درست زمانی که ساکن مشکین آباد بودیم به دلیل وجود فاصله با شهرهای اطراف از وقایعی که در سطح شهر اتفاق میافتاد بی اطلاع بودیم، ولی با تمام این تفاسیر در اوّلین تظاهراتی که در کرج بود حضوری فعّال داشتیم. برادرم کریم شعار نویسی را از مشکین آباد شروع کرد و من نیز او را همراهی میکردم. واقعاً عجیب بود که ما چه دل و جرأتی داشتیم. البته تمام خطرها جان کریم را تهدید میکرد، زیرا من فقط او را همراهی میکردم و، چون کریم زرنگ بود و دست خط خوبی هم داشت مثل برق و باد شعارها را مینوشت و فردا صبح که همه اهالی میخواندند متوجّه میشدند که کار ماست.
نوجوانی
قبل از شروع انقلاب او نوجوان شانزده سالهای بود، ولی از آنجایی که در جامعهای فقیر و محروم بزرگ شده بود و سختترین تبعیضها و محرومیتها را با تمام وجود احساس میکرد به مبارزه با ستمگران تاریخ به صفوف مردمان حزب ا... پیوست. شهید کریم آخوندی این بزرگمرد از همان سال ۱۳۵۷ بود که حزب ا... را شناخت، مردمانی ساده، مسلمان، معتقد و رنج کشیده بودند. بعد از سال ۱۳۵۸ و ۱۳۵۹ با شناخت کامل از سپاه وارد این نهاد انقلابی و اسلامی شد، از همان ابتدای ورودش به سپاه یک دم آرام ننشست. در این مسیر بهشتی ها، رجایی ها، با هنرها و از همه مهّمتر امام (ره) را شناخت و عاشق راه آنها شد و تا آخرین قطرهی خونش در این مسیر گام برداشت. این شهید دلاور جزء اوّلین کسانی بود که ورزش کونگ فو را به کرج آورد و به دلیل علاقه فراوان او به ورزش، از فعالیّت خود جهت مقابله کردن با دشمنان اسلام استفاده نمود. تن به خطر دادن او همیشه زبان زد خاص و عام بود، زمانی که او به عضویت سپاه کرج درآمد از نظر سن و سال کوچکترین عضو سپاه به شمار میرفت، اما از لحاظ فکری بسیار خلاق و سرشت نیکو و پسندیدهای داشت. دقیقاً بعد از سه ماه آن وجود ذاتیش را بر همگان آشکار کرد و در واحد مواد مخدر سپاه که آن زمان فعّال بود و مسئولیّتش را شهید بزرگوار کلهر بر عهده داشت مشغول شد. معتادین و قاچاق فروشان کرج و آنهایی که زنده هستند خاطرههای بسیار از آن روزها به یاد میآورند.
ورود به دفاع مقدس
شهید کریم آخوندی با شدت گرفتن جنگ به جبهه اعزام شد و اوّلین اعزام او به منطقه گیلانغرب بود. او در امر به معروف و نهی از منکر با مردم مخصوصاً تبهکاران به شکل یک معلّم دلسوز وارد عمل میشد و گاهی اوقات تازه کارها از رفتار او شرمنده میشدند و توبه میکردند. بسیاری از جوانان توسط این شهید جوانمرد از دام اعتیاد نجات پیدا کرده اند و به زندگی دوباره برگشته اند و هنوز که هنوز است از او یاد میکنند و زندگی و آینده و سلامتی شان را به او و رهنمودهای او مدیون هستند. از همان روزی که وارد سپاه شد عاشقانه و ملّتمسانه به مسئولین میگفت: مرا به جبهه بفرستید، مدتی به جبههی نور اعزام شد و به همراه شصت و پنج نفر به گیلان غرب رفت. مبارزه با قاچاقچیان، مبارزه با منکرات، فحشا، بی حجابی از کارهای این بزرگ مرد دلاور بود. چهل و پنج روز در کردستان و درگیریهای کوهستانی با ضد انقلابیون شجاعانه جنگید، نه ماه تمام پا به پای رزمندگان مرگ را با بی باکی و سلحشورانه در عملیاتهای هادی، مهدی، بهشتی و روح ا... به سخره گرفت و از پای نشاند. او عقیده اش این بود که خداوند حاکم و داور مطلق است، انسان نباید ندانسته قضاوت کند. شهید کریم آخوندی قبل از ورود به سپاه در خیابانهای شهر به عنوان تک فالانژ سرکوب گر شناخته شده بود و نامش رعشه بر دلهای قاچاقچیان میانداخت، او با مسعود آخوندی پسر عمویش بسیار صمیمی بود و بعد از شهادت وی خیلی متأثّر شد. در عملیاتهای مختلف مجروح شد، ولی هرگز از پای ننشست، دست راستش از سه ناحیه شکسته شد، پایش از ناحیهی مچ دچار سوختگی شدید شد، بااصابت ترکش خمپاره به بازویش عصب دست راستش قطع شد که پزشکان برای مداوا یک سال به او مرخصی دادند، اما او چهار ماه بیشتر طاقت نیاورده و به جبههها باز میگردد و با همان دست گچ گرفته با دشمنان جنگید، او با تمام جسم و جان و روحش عاشق انقلاب بود و به خاطر آرمانهایش و پیروزی این انقلاب شبانه روز به پیکار و جهاد پرداخت. یکی از روزهایی که مرزهای میهن اسلامی ما زیر آماج تیرهای اهریمنان قرار گرفته بود این بزرگ مرد دلاور در عملیات (فتح المبین) به همراه هزار و دویست نفر از رزمندگان کرج به اهواز میرود، پس از پیاده شدن از قطار، به پایگاه مبارزان اهواز وارد میشود و، چون بدون حکم به جبهه آمده بود خودش را از چشم مسئولین پنهان میکند که مبادا او را نپذیرند و به کرج باز گردانند. بعد از چند روز او را به همراه گردان (آیت الله منتظری) به شهرک المهدی واقع در بیست و پنج کیلومتری اندیمشک رهسپار میکنند و، چون به لیاقت و کاردانی و مدیریت او پی میبرند، مسئولیّت یکی از گروهانها را بر عهده او میگذارند و او یازده روز مشغول آموزش دادن به رزمندگان که تعداد آنها نود نفر بوده میشود.
عملیاتها
او شجاعانه در عملیاتهای بسیاری همچون فتح المبین، والفجر مقدماتی، والفجریک، والفجر پنج، والفجر هشت، عملیات شهید رجایی و باهنر شرکت کرد. در تاریخ یازدهم اردیبهشت۱۳۶۱، در عملیات بیت المقدّس (فکه) شرکت کرده و همواره هوای گروه و یاران و همرزمانش را داشت، علی رغم جدیّت و جاذبهای که داشت بسیار شوخ طبع بود. در این عملیات که سمت فرماندهی گروهان بر عهدهاش نهاده شده بود با آرایش نظامی خاص خودش گروهش را بازیرکی از پشت به طرف دشمن هدایت میکند. دشمن که پشت خاکریزها در خواب است او سه نفر از آرپی جی زن هایش را به جلو میفرستد و آهسته به آنها میگوید: هر وقت علامت دادم اوّلین تانکها و سنگرهای آتش بار آنها را بزنید. هوا کمکم روشن میشود و او بچهها را به صورت پیکان خوابانده بود و شهید ناصر خاکی که بیسیم داشت در کنارش بود، او به بیسیم گوش میداد که صدای مرتضی صفوی فرمانده لشکر فجر مستقیم از پشت بیسیم به گوش میرسد. از مرکز به تمامی واحدها، ولاحول ولا قوه... سه مرتبه تکرار میشود و او علامت حمله میدهد و ناگهان تیم استراتژیک صد و هشتاد و دو فتح میشود. بیش از صد و پنجاه تانک و نفربر منهدم شد، ولی در این میان همرزمانی از دوستان و یاران او که در آن لحظه خونین در آن دشت سوزان فکه مجروح بر روی شنها افتاده بودند و یا بر اثر تشنگی جان سپردند. در آن میان یک دستگاه آمبولانس بود که بعثیان با آنکه میدانستند برای مجروحان است آن را با گلوله تانک منهدم کردند و بیش از هشت تن از رزمندگان بسیجی کرج که مجروح در داخل آن بودند به شهادت رسیدند. او با دیدن این صحنه جانگداز متأثّر گردید و همین امر باعث شد که خشم و نفرت او در برابر گروه منافقین اسلام شدت یافته و در نبردهای دیگر بیش از گذشته فعالیّت خود را گستردهتر سازد. وقتی رزمندگان خط را شکستند، برادر توکّلی را که مجروح شده بود به جان پناهی کشید، حدوداً چند کیلومتر از بچهها دور شده و عقب مانده بود. وقتی میخواست به طرف آنها حرکت کند احساس تشنگی وجودش را آزار میداد، مقداری که راه رفت، در جایی که اصلاً فکرش را هم نمیکرد آبی وجود داشته باشد یک قمقمه آب بر روی زمین دید، وقتی قمقمه را به دهان برد گویی تمام آب خنک بود، ولی نتوانست آن را بنوشد، یاد دوستانی که تشنه لب در آن دشت در مقابل دیدگانش شهد شهادت را نوشیده بودند افتاد. قمقمه آب را در همان جا رها کرده و به طرف رزمندگان به راه افتاد. در بین راه پیرمرد بسیجی را میبیند که از بسیجیان اشتهارد بود و از ناحیه دست مجروح شده بود، او به طرفش آمد و با لحجهای مخصوص خود گفت: برادر، آب نداری به من بدهی؟ و او جای آن قمقمه را با اشاره دست نشان میدهد. چند روز بعد زیر آتش سنگین دشمن در تاریخ پانزدهم اردیبهشت ۱۳۶۱ تصمیم میگیرد این بار از سمت چپ حرکت کند و از روی رملها رد شود، او با شجاعت تمام از خط عراقیها گذشت و ناگهان با میدان مین دشمن مواجه شد و صحنه دردناکی دید و آه از نهادش بلند شد، تعداد نه نفر از رزمندگان در میدان مین افتاده بودند و چندین شهید با دست و پاهای قطع شده، سریعاً به قسمت تخلیه شهدا برای بردن اجساد آن بزرگواران اطلاع داد، هنگام بازگشت ناگهان صدای نالهای توجّه او را به خودش جلب کرد آب، آب. به سرعت برمی گردد و به اجساد نگاه میکند، خدای من، نزدیکتر میشود، چه میبیند، برادر احمد رحیمی و اکبر میرزایی دو تن از نزدیکترین دوستان و یاران با وفایش در آن جمع شهیدان افتاده¬اند، فریاد میزند احمدجان نگران نباش و از برادران تخریب چی کمک میگیرد و آنان مشغول بازکردن معبری در میدان مین میشوند. به سرعت خود را به دوستانش میرساند و دو تن از برادران رزمنده، مسعود احیاء و روح ا... بغدادی از بسیجیان هشتگردی را جهت آوردن برانکارد میفرستد و خودش را به برادر رحیمی میرساند، احمد پای چپش از زانو به پایین بر اثر رفتن به روی مین ضد نفر فرانسوی والمر قطع شده بود و برادر میرزایی بر اثر ترکشهای آن مین از ناحیه دو پا به شدت مجروح شده بود و هردو به مدت یازده ساعت در آن مکان افتاده بودند و بر اثر تشنگی و خونریزی شدید از یک طرف گرمای سوزان و از طرفی با مرز چند قدم بیشتر فاصله نداشتند. به سرعت آب تهیه کرد، چفیه راتر کرده و بر روی لبهای ترک خورده آنها کشید و سر و روی آنها را با آب قمقمه شست و شو داد. ساعاتی بعد آمبولانس آمد و به سرعت آنها را به عقب فرستاد و خودش تنها و پیاده به طرف مقر راه افتاد، ولی او هرگز در برابر دشمن تسلیم نشد و با وجود خستگی آماده میشد تا برای شناسایی حرکت کند آن بزرگوار در عملیات رجایی و باهنر در جبهه کوره موش سرپل ذهاب یازدهم شهریور 1362، با فرمانده شهید مهدی شرع پسند آهسته برای شناسایی حرکت میکنند. کوهها و تپهها را پشت سر میگذارند. راه بسیار سخت و صعب العبور بود، گهگاهی چند منوری بالای سرشان روشن میشد و آنها مجبور به نشستن میشدند. در آن گروه شهید آخوندی تیربارچی بود و بر خلاف دیگران درست سه برابر معمول فشنگ حمل میکرد و تیربار و ژ-۳ سنگینی خاص خودش را داشت که او را بسیار خسته کرده بود. نزدیکیهای نماز صبح به خاکریزهای دشمن رسیدند. فرمانده گردان (شرع پسند) با تبسم دستور آتش داد و خمپارههای خودی نیروهای دشمن را به وحشت انداخته بود. شهید آخوندی بدون آنکه پوتین هایش را از پا درآورد نمازش را خواند و آهسته شروع به پیشروی کرد. به علت روشن شدن هوا دشمنان نیروهای خودی را دیدند و ناگهان آتش شروع شد، صدای الله اکبر... یا مهدی، در سراسر کوه پیچیده بود، همه جا غرق آتش و دود بود. کوره موش را دود فرا گرفت و قلاویزان از خون لاله زار شد. در زیر آتش در حالی که تیربار را مسلح میکرد به سرعت به طرف دشمنان میدوید و رزمندگان با شتاب پیشروی کردند. ناگهان اتفاق افتاد، ضربه مهلکی به بازویش فرود آمد، درد سراسر وجودش را فرا گرفته بود، سرش به دَوَران افتاد و تیربار از دستش رها شد، وقتی شهید آخوندی بر زمین افتاد به بازویش نگاه کرد، زخمی عمیق دهان باز کرده بود و خون به شدت فواره میزد، او با صدای بلندی فریاد میکشید و میگفت: خدایا شکرت، من مزد پاداشم را گرفتم. ببینید که خدا چگونه مرا مورد عنایت و لطف خویش قرار داده است. همرزمان خودشان را به او رساندند و با اصرار او را به عقب فرستادند. او برای مداوا به کرمانشاه منتقل شد، او را به اتاق عمل بردند. این چندمین مجروحیت او بود قبل از بیهوشی، مدام اشک میریخت و ناله میکرد که خدایا چرا من به این زودی از میدان جنگ رها شدم؟ چرا من این سعادت را پیدا نکردم تا آخرین دقایق به همراه برادران همرزمم بجنگم و به فیض شهادت نائل آیم؟ او چهار سال مداوم در جبههها حضور داشت. شهید کریم آخوندی هر روز، هر ساعت و هر لحظه برای منافع این انقلاب بی خوابی کشید، رنج برد، شکنجه دیدو در معرض ترور قرار گرفت، ناسزا شنید، مورد اتهام قرار گرفت، بارها مجروح شد. از دوست، آشنا، اقوام و خانواده دل کند، لبیک گفت و تا آخر نیز ایستادگی کرد. آن سالها جبهه شور و عشقی داشت مگر میشد جوانی قدم به خاک آنجا بگذارد، حملات پیاپی دشمن را از نزدیک ببیند و برای دفاع از مرز و بوم و نوامیس از آرزوهایش نگذرد. مگر میشود پرپر شدن جوانان هم سن و سال خود را ببیند و سینه سپر نکند، آری شهید والامقام کریم آخوندی مردی نترس و دلیر بود. زمان عملیات ذرّهای هراس به دلش راه نمیداد. در یکی از عملیاتها که او از ناحیه دست مجروح شد او را به بیمارستان تبریز منتقل میکنند. روزی آیت الله شهید مدنی برای ملاقات مجروحین به بیمارستان تبریز آمده بود. همه به نوعی مجروح شده بودند. دارو و غذای کافی به مجروحین نمیرسید، در آن شرایط شهید آخوندی در بین آنان حضور داشت و به آنان روحیهای مضاعف میداد، زیرا وی بسیار شوخ طبع بود، در همین هنگام بود که آیت الله مدنی به ملاقات مجروحین آمد تا کمی و کاستی و احتیاجات مجروحین را ارزیابی کند. ابتدا او خیلی رسمی و با احترام و مؤدبانه سلام و احوال پرسی کرد. بالای تخت تک تک همه آمد و، چون مجروحین در تعارف قرار گرفته بودند درخواستی نکردند، تا اینکه شهید آخوندی تاب نیاورد و جو را به شوخی کشاند و با بچهها کمی مزاح کرد. همین طور که آیت الله مدنی تا آستانه در رفتند موقع خداحافظی از همه پرسیدند مطمئن باشم که دیگر چیزی لازم ندارید؟ ناگهان شهید آخوندی که تحت هر شرایطی احساساتش را بیان میکرد و حرفش را میزد با لحنی توام با لبخند خطاب به آیت الله فرمود: به من غذا کم میدهند، آیت الله مدنی در جواب کریم گفت: چرا؟ شهید آخوندی پاسخ داد باید به اندازه دو نفر به من غذا بدهند. آیت الله مدنی هم با تبسمی که بر لبانش جاری بود گفت: مگر شما در جبهه کار دو نفر را انجام میدهید که به شما غذای دو نفر را بدهند؟ شهید هم در جواب فرمود: بله حاج آقا، زیرا من تیربارچی بودم، تیربارچی باید دو نفر پشتش بنشیند، اما من به تنهایی کار دو نفر را همزمان انجام میدادم. آیت الله مدنی هم فرمود: اصلاً به او غذای سه نفر را بدهید. بعد از (عمل جراحی) مسئله ازدواجش پیش آمد. همسر شهید میگوید وقتی شهید آخوندی به خواستگاریم آمد، چون او یک پاسدار بودند و من علاقه داشتم با پاسدار ازدواج کنم به او جواب مثبت دادم. زیر سایهی آقا امام زمان (عج) زندگی مشترک را آغاز کردیم. پدرم مقداری لوازم خانه به عنوان جهیزیه برایم در نظر گرفت و مقداری هم خانواده کریم برایمان آوردند. به این ترتیب بود که آشیانه کوچکمان شکل گرفت. زندگی خوب و صمیمی و گرمی داشتیم و نسبت به اطرافیان مشکلات آنچنانی نداشتیم و همیشه سعی میکردیم نسبت به هم گذشت داشته باشیم و ایثار و فداکاری پایهی اصلی زندگیمان را تشکیل میداد. از نظر اقتصادی اوّلین حقوق سپاه را که او گرفت تنها پنج هزار تومان بود. مقداری اجاره خانه پرداخت میکردیم و مقداری نیز صرف امور منزل و زندگیمان میشد با اینکه مبلغ زیادی نبود، اما بسیار پربرکت بود، هر دو با هم سازش میکردیم و در کارها مشوق یکدیگر بودیم و با آبروداری گذران زندگی میکردیم. فوق العاده دلخوش بودیم. همیشه سعی میکرد در زمان حضورش ما را غرق در شادی کند تا غم و غصه بر دلمان سنگینی نکند. مدیر شایسته و قابلی بود، زیرا در عین اینکه به جبهه میرفت خانواده-اش را هم راضی نگه میداشت. همین مسائل باعث میشد هر روزی که میگذرد بیش از پیش به کریم علاقه مندتر شوم. به یاد میآورم هر بار کوله بارش را میبست و عزمش را برای دفاع از این مرز و بوم جزم میکرد با خودم میگفتم نکند کریم برود و دیگر باز نگردد. آن موقع احساس میکردم که زانوانم سست شده و دیگر کوهی پشت سرم نمیدیدم تا بتوانیم در آرامش خیال به او تکیه کنم. از طرفی فکر دخترمان پریشانم میکرد، همواره در این لحظات از خداوند صبر میخواستم. وقتی حضور داشت خانه رنگ و بوی دیگری به خود میگرفت. اوقات فراغت ما هرگز به بیهودگی سپری نمیشد؛ و به دیدن خانواده و اقوام و دوستان و آشنایان میرفتیم، زیرا او معتقد بر این بود که مسلمان واقعی باید در اجابت این امر مقدّس (صله رحم) کوتاهی نکند و هر جایی که به اتفاق یکدیگر میرفتیم هدیه یا پیشکشی حتی کوچک برای اقوام تهیه میکرد، زیرا شهید کریم آخوندی بی نهایت انسان دست و دلبازی بود. او گاهی به تفریح و گاهی هم به مطالعه میپرداخت. کریم رفتارهای ستودنی بی شماری داشت. در خانه به بچه داری، طبخ غذا و حتی شستن ظرفها به من کمک میکرد. زیرا معتقد بود یک مرد مسلمان باید تعادل و عدالت را در تمام کارهای مشترک بر قرار کند. از دیدگاه او زندگی کردن مثل شراکت دو شریک درست پیمان عادل و با گذشت بود. به یاد میآورم: روزی که نماز میخواند سرم را به روی سجاده اش گذاشتم و با حالی پریشان از او پرسیدم اگر یک روز زبانم لال شما شهید شدی بر سر ما چه خواهد آمد؟ او با اشکهای من بی تاب شد و سعی میکرد با حرف هایش مرا آرام کند. گفت: من برای اعتقادات و آرزو و آرمان هایم به جنگ میروم. برای دفاع از هزاران هزار مانند شما و دخترم این جدایی شاید بین جسم مان رخ بدهد، ولی یقین بدار روحمان تا قیامت یکیست. من با شنیدن این حرفها قلبم آرام میگرفت. او گفت: از شما خواهشی دارم سعی کن در نبود من دخترمان را طوری تربیت کنی که خدا میپسندد. راه خانم فاطمه زهرا (س) را سرلوحه زندگیش قرار دهید. شهید کریم آخوندی دیوانه وار عاشق خانم فاطمه زهرا (س) بود.
آرزوی شهادت
روزها از پی هم میگذشتند و تنها آرزوی کریم رسیدن به مرتبه رفیع شهادت بود، آن هم مفقود الجسد؛ که همین طور هم شد همسرم برایم هیچگاه تکرار نشد. یاد او همواره در روح و قلبم حک شده باقی خواهد ماند. کریم آخوندی اوّلین و آخرین شهیدی نبود که در آن دوران همسر، فرزند، خانه و خانواده اش را تنها گذاشته و فقط برای پیشبرد اهداف انقلاب با دشمنان اسلام وارد جنگ شد. بلکه هزار هزار گل بی خار بسان او روانه دشتهای شقایقها شدند و صلابت او نه تنها در خانه بلکه در دل عملیاتها و میان همرزمانی که حتی با او سلام و علیکی نداشتند به وضوح دیده میشد.
روایتی از همرزمان
یک شب به اتفاق شهید چپردار نزد ما آمده بود. وقتی وارد گردان شد بدون اینکه به بچهها معرفی شود با ورودش همه از جا برخواستند، من از دوستان پرسیدم: مگر این دو عزیز را میشناسید؟ در جواب گفتند: نه، ولی در روحیات این برادران عظمت روح و بزرگواری وجود دارد که برای ما بی تاثیر نیست. صحبت کردن از همرزمان و عزیزانی، چون کریم آخوندی در واژهها نمیگنجد، او مانند ستاره بین ما میدرخشید. آن چیزهایی که ما در منطقه دیدیم باید مطرح شود تا مردم ببینند و درس بگیرند. روحیاتی که او داشت وصف ناشدنی بود و آن زمانها کمتر کسی را میشد دید که مثل شهید کریم آخوندی بی آلایش باشد. او تمام خاطرات و انتقادات را مکتوب میکرد. یکی از مناجات زیبا و دلنشین او با معبودش اینگونه نوشته شده است: خداوند عالم تمام نجواها برگرفته از قدرت توست. بارالهی معبودم، معشوقم، مولایم راه چگونه زیستن را به بندگانت بیاموز و چگونه عبادت کردن را. خدای من اشک تردید بنده هایت را به یقین مبدل ساز. در مقابل عظمت تو ضعیف و ناتوانیم و قدرت این را که از امتحاناتت سربلند بیرون بیاییم را نداریم، پروردگارا دستمان را بگیر و راه درست را به ما بیاموز و معرفت و بینشی عطا فرما که بتوانیم این راه را بیابیم. با اینکه او تحصیلات عالیه نداشت بینهایت اهل مطالعه بود و بعد از انقلاب از آثار شهید بهشتی، مطهری و دستغیب استقبال فراوانی میکرد. عشق به جبهه غم فراق او از خانواده اش را التیام میبخشید. شهادت پسرعموها و دیگر دوستان و همرزمانش او را مصمم میکرد که علی وار بماند و ایستادگی کند تا به معراج برسد.
شهادت
در آخرین عملیاتی (شهدرجایی و باهنر) در بیست و یکم بهمن ماه ۱۳۶۴، در امّ الرَصاص که در آن شرکت کرد مفقودالاثر شد و پیکر پاکش آمیخته در همان خاک غریبانه مدفون شد تا رشادت و شهادت او درسی برای دیگر جوانان دلیر میهن اسلامی باشد. شهیدان بیباکان زمان بودند که تاریخ دگربار هرگز آنان را تکرار نخواهد کرد. سالها گذشت تا اینکه پس از سیزده سال جنازه¬اش به خانواده او تحویل داده شد. استخوانهای او با هفتصد شهید دیگر به خاک کرج بازگشت، به روایتی روز تشییع در آن هیایو و شلوغی تابوت پرعظمت او میان جمعیت گم شد و پس از آنکه همه مردم متفرق شدند و تنها خانواده آن شهید بزرگوار آنجا بودند تابوتش پیدا شد. در همان جمعیت کم بسیار غمانگیز در امامزاده محمّد(ع) به طرز غریبانهای به خاک سپرده شد. آن شهید والا مقام عاشق خانم فاطمه زهرا (س) بود و طبق وصیت نامه اش آرزو داشت همچون او گمنام به خاک سپرده شود و همین گونه هم اتفاق افتاد و او به آرزوی دیرینه اش رسید.
انتهای پیام/