سیری در کلام شهید «محمدرضا نوری»:
شهید «محمدرضا نوری» از شهدای دوران دفاع مقدس است که «محمدحسن مقیسه» در «ستارگان راه» از او روایت می کند: «راه او که پر از نور است و سرور، که با همه بیست سالگی‌اش فدایی آن شد؛ راهی که می‌دانست ختم به خیر می‌شود، نه به غیر راهی که با یک دنیا عقل و عشق و علاقه و آزادانه و آگاهانه و جانانه آن را برگزید.»

محمدرضا نوری


به گزارش نوید شاهد البرز؛ شهید «محمدرضا نوری» که نام پدرش عبدالمحمد است شانزدهم فروردین ماه 1346 در تهران  به دنیا آمد. وی از سوی ارتش به جبهه رفت و در یازدهم دی ماه 1365، به شهادت رسید.

 

آنچه در ادامه می‌خوانید روایت «محمدحسن مقیسه» از این شهید گرانقدر است.

دفترچه زندگی‌اش بیست برگی‌ است، نه چهل برگ و شصت برگ، اما در باغ سبزی که روبه‌روی صحن دل و آستان چشم ما باز کرد، پر از تازگی و روشنایی است، با آب و آبشار و آفتاب و ماهتاب که دیگر صحبت از بیست و چهل و شصت سالگی دفتر زیستش نیست، حکایت ده‌ها شاخه تر است، صدها گل سوسن است و هزاران هزار سبد یاسمن؛ و ما هستیم و راه او، که پر از نور است و سرور، که با همه بیست سالگی‌اش فدایی آن شد؛ راهی که می‌دانست ختم به خیر می‌شود، نه به غیر راهی که با یک دنیا عقل و عشق و علاقه و آزادانه و آگاهانه و جانانه آن را برگزید و به دانش و بینش لباسش را پوشید: من با دل و جان و آزادی کامل به خدمت مقدس سربازی رفته‌ام و لباس ژاندارمری و ارتشی را پوشیده‌ام که این لباس یعنی کفن، یعنی لباس قبر، یعنی لباس آخرت، یعنی لباس شهیدان. محمدرضا از پس هفت فرزند پا به درون خانه گذاشت؛ نوزادی که توازن را برهم زد و کفه را به نفع پسرهای خانواده سنگین تر کرد!
خاطرات کودکی‌اش در روستای «شرب العین» یزد که زادگاهش است شکل گرفت و دوره تحصیلی راهنمایی‌اش نیز در همان شهر کویری. ۱۵ ساله که شد، به کرج آمد و کارگری کرد؛ گچکاری، تا روزی که برگه آماده به خدمت را گرفت و با لباس خاکی بر تن، پوتین سنگین برپا و سلاح آهنین در دست، رفت در صف سربازی، تا رسید به سراوان؛ شهری خلوت، تنها و چسبیده بر حاشیه خشکیدگی صحرا؛ در استان سیستان بلوچستان.
رژه، پیش فنگ، از جلو نظام دوندگی‌ها صبحگاهی و... البته نامه‌هایی که برای خانواده‌اش می‌نوشت و آنها را به صبوری و ادای وظیفه دینی و انس با معنویت توصیه می‌کرد؛ با این‌ها روزهایش را می‌گذراند و مخفی نماند که در همین نامه‌ها بود که از آینده سرخش خبر داد:

آن روز که آمد و محمدرضا و ۳۳ هم‌رزمش و حتی همه بیابان روبه روی پادگان در تیررس دندان‌های تیز گرگان ضد انقلاب و منافق قرار گرفت:

مرگ، چنبر زده بر بادیه چون ابر سترگ / گرگ، گرگ آمده از وادیه‌ها، گرگا گرگا
و از جمع آن سینه چاکان شهید مدافع، سهم استان یزد، محمدرضا شد و ۱۲ جوان شهید دیگر، که پس از تشییع بر روی رود دست مردم و نمازی که آیت الله صدوقی بر پیکرهای پاکشان اقامه کرد، محمدرضا دوباره برگشت به روستای خاستگاهش و آرام گرفت در کنار پدرش؛ جوان سربازی که در یکی از نامه‌هایش نوشته بود:

به خدا قسم، من تا خون در بدن و غیرت در رگ دارم، از مرز و بوم این حمایت ایران حمایت می‌کنم. و چه نیکو نشست بر سر پیمانش، تا گل سرخی که سنجاق شد بر سینه‌اش.

انتهای پیام/

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده