مصطفی اخلاقِ محمدی داشت
بهگزارش نوید شاهد البرز؛ «ربابه شکوری» مادری که فرمانده و مرد میدان تربیت کرد. مادر «شهید مصطفی کرمانینیا» سه روز پیش به فرزند شهیدش پیوست. سال 62 وقتی ربابه خانم مشغول خانه تکانی عید نوروز بود به او خبر دادند که مادر شهید شده است. او با اصرار خودش جگر گوشهاش را به جبهه فرستاده بود. گفته بود مصطفایم چه نشستهای که دشمن خاک کشورمان را به یغما برد هر چه از دستت بر میآید بکن. اسفند امسال چهل سال از روزهای بدون مصطفای ربابه میگذشت و او در حوالی فرارسیدن چهلمین روز به شهادت رسیدن فرزندش آسمانی شد. در آرشیو بنیاد مصاحبهای از این مادر شهید در روایت از شهید مصطفی کرمانینیا وجود دارد که خواندنش در 22 اسفند ماه روز بزرگداشت مقام شهدا به دل مینشیند.
* نوید شاهد: حاج خانم خودتان را برای مخاطبان نوید شاهد معرفی میکنید.
مادر شهید: ربابه شکوریام اصالتا قمی هستم و سال هاست که در کرج زندگی میکنم.
*نوید شاهد: از پیشینه خانوادگی خود برای ما بفرمایید.
مادر شهید: سیزده ساله بودم که ازدواج کردم. بیست سالگی ما به کرج نقل مکان کردیم. پنج فرزند دارم دو پسر و سه دختر و مصطفی دومین فرزندم است.
*نوید شاهد البرز: از تولد و کودکی مصطفی چیزی به یاد دارید؟
مادر شهید: بچه خوبی بود. تولدش هم خوب بود یعنی خدا میداند که من برای بزرگ کردن او سختی نکشیدم. خیلی آرام و مظلوم و کمحرف بود. ما در محله مصباح زندگی میکردیم. مصطفی هم همین کرج درس خواند. درسش خوب بود اتفاقا مبصر کلاس بود. معلمش خیلی از او راضی بود. نمرههای خوب میآورد. هیچ وقت من را از مدرسه نمیخواستند که شیطنت کرده باشد. مصطفی اوقات فراغت در مغازه خواربار فروشی به پدرش کمک میکرد. پدرش به او میگفت: پول لازم داری بردار اما او برنمیداشت.
*نوید شاهد: اخلاق پسرتان مصطفی در خانه چگونه بود؟
مادر شهید: اخلاقش خیلی خوب بود واقعا اخلاقش، اخلاق محمدی بود. به هیچی ایراد نمی گرفت کمککار پدرش بود. خانه کمک ما بود. بچه خوبی بود. به من هم کمک میکرد. بچه نگه میداشت. در سفره انداختن کمک میکرد. اهل تجملات نبود بسیار ساده بود. من مظلومیتش را دوست داشتم بیشتر صبوری بود تا مظلومیت. همیشه تحت فرمان بود. اهل رفیق بازی نبود. تنها رفیقش یک شهید بود؛ شهید شرع پسند.
وقتی در مغازه کار می کرد دوست نداشت کسی مغازه را پاتوق کند. میگفت: زن و دختر مردم می آیند خرید خجالت میکشند چون مرد ایستاده برمی گردند. مغازه جایی نیست که کسی توقف کند. زن و بچه مردم خرید میکنند. مصطفی خودش هم در کار کسی کنجکاوی نمیکرد.
*نوید شاهد: از دلبستگیهای معنوی شهید برایمان بگویید.
مادر شهید: گاهی خواب بودم با صدایش بیدار میشدم و میدیدم نماز شب میخواند به خدا از صدای نماز شبش بیدار میشدم. قرآن و نمازش به جا بود. از وقتی که به تکلیف نرسیده بود یعنی پنج سالگی روزه میگرفت. اگر سحر بیدار نمیشد بدون سحری روزه میگرفت.
*نوید شاهد: در دوران انقلاب هم فعالیت داشت؟
مادران شهید: از اول انقلاب که ما خبر از هیچی نداشتیم مصطفی فعالیت ضدرژیم داشت. بیشتر در پارک قرار میگذاشتند. یک شب که حکومت نظامی بود سر شام به ساعتش نگاه کرد و بلند شد. گفتم: مصطفی شامت را بخور نرو بیرون! یک ساختمان نیمه ساخته بود میرفت آنجا. شعار می داد؛ "سکوت هر مسلمان"، کس دیگری جواب می داد: "خیانت است به قرآن".
من صدایش را می شناختم. دنبالش رفتم دیدم فقط صدای مصطفی بود. متوجه شد من دنبالش رفتم. آمد ما را برد توی خانه و در را قفل کرد. گفت: باران میبارد شما نیایید. این جوری مردم را علیه رژیم بیرون می کشید. برای انقلاب خیلی زحمت کشید. شب تا صبح نمی آمد. صبح می آمد میپرسیدیم: "مصطفی کجا بودی" میگفت: "خواباندن ملت را، بیمارستانها پر است. ما باید برویم. خدمت کنیم. زحمت بکشیم. خواب چیه؟! استراحت چیه؟!" فعالیتش زیاد بود.
یکبار هم ساواک منزل پسر عمهاش را جستجو کرده بود و عکس امام و اعلامیه ... پیدا کرده بود و دستگیرش کرده بودند. من خیلی ترسیدم. آمدم خانه گشتم هرچه اعلامیه و نوار بود که بیشتر در گونی برنج میگذاشت را در آوردم. اندازه یک بغچه شد. شب غروب بود. اعلامیهها را بردم مسجد و پنهان کردم.
*نوید شاهد: اولین باری که به شما گفت که میخواهد به جبهه برود چند سالش بود ؟
مادر شهید: والله هنوز دیپلم نگرفته بود که جنگ شروع شد. سپاه هم که به پا شد. او به جبهه کردستان رفت. چند بار دوسه ماهه می رفت و می آمد.
*نوید شاهد: شما به جبهه رفتنش راضی بودید؟
مادر شهید: من خودم بیشتر راضی بودم چهار ماه بود وقتی آمد نشسته بودیم، گفتم: مصطفی الان وقتی نیست که تو اینجا نشسته باشی! مادر یک کاری از دستت میآید انجام بده. تازه از جبهه آمده بود. چهارماه جبهه بود. گفت: "خودمم نمیخوام الان اینجا باشم ولی رفتم میگویند باید 10 روز بروی و ازدواج کنی. از جبهه آمدم 10 روز استراحت کنم بعد بروم" که 10 روز هم استراحت نکرد. پدرش هم راضی بود.
*نوید شاهد: از جبهه برای شما چیزی تعریف میکرد؟
مادر شهید: یک بار من غذایی درست کردم، گفتم: "مصطفی میدانم همه چی آنجا میخوری اما شاید این غذا را امکانش نباشد. درست کنند" گفت: "یعنی تو هرچی فکرش را بکنی برای ما هست." از نظر لباسهایش همیشه مرتب اتو کرده، تا کرده در ساکش بود گفتم: "مصطفی شما لباس کثیف نداری؟ آنجا مگر کسی لباسها را می شورد که اتوکشی و تمیز است. گفت: آنجا ماشین لباسشویی داریم، اتوشویی داریم، زندگی داریم، فکر میکنی چی من فکر میکردم کجا میره یک وقت ملحفه دادم بهش که بندازه روی متکاش گفت: بابا تخت داریم ملافه داریم آشپزخانه داریم مگه به اسیری بردند مارا که اینها را ببریم. حالا نگو کیفشان را میگذاشتند زیر سرشان میخوابیدند بعدا که داداشم، دامادم و پسر داییم رفتند و برگشتند تعریف کردند ما متوجه شدیم. یک صحبتهایی میکردند ما میفهمیدیم که جبهه چه خبراست؟ ولی خودش میگفت که در رفاه هستیم. بهترین جا را داریم هرچی که فکرش را بکنی غذای خوب میوه خوب جای خوب اتوشویی داریم تخت داریم.
*نوید شاهد: دیگران از جبهه چه چیزی می گفتند؟
مادر شهید: میگفتند تخت نیست، بساط نیست، کیفمان را می گذاریم زیر سرمان می خوابیم. من که به پسرم میگفتم انکار میکرد که این حرف ها درست نیست و همه امکانات هست.
مصطفی زخمی هم می شد به ما نمی گفت. مادرم از مکه آمده بود همه برای استقبال از او رفتیم. دیدیم یک شخص دیگری با کلاه سفید میآید. گفتند: "مثل اینکه یک حاجی دیگر میآید. نزدیک شد. مصطفی بود. یک کلاه سفید سرش بود. گفتند: "چه شده چرا سرت را باندپیچی کردهای؟" گفت: "چیزی نیست میخواستم از در ماشین پیاده شوم سرم خورد به بالای در اتوبوس و زخمی شد." در واقع ترکش به سرش خورده بود و دستش هم زخمی شده بود. مدتی هم بیمارستان خوابیده بود. مصطفی چهار بار مجروح شد. یکبار مجروح شده بود که نامه و عینک و ساعت خونیاش را آوردند و گفتند: "مصطفی شهید شده است." خودش هم همزمان رسید. تازه از بیمارستان مرخص شده بود. از کردستان به لبنان اعزام شده بود هم به ما نگفته بودند. مثل اینکه سپاه آنها را از لبنان به سوریه اعزام کرده بود.
*نوید شاهد: آخرین اعزامشان را به یاد دارید؟
نوید شاهد: آن موقع برق نبود. شبها خاموش میکردیم یک شمع روشن میکردیم. پشت شیشه را موکت زده بودیم. صبح که داشت میرفت چراغ قوه دستش بود. گفتم: این را ببر لازمت میشود. نپذیرفت. از پلهها که پایین آمد. من دلم شور زد. گفتم: دنبالش بروم. این بار خداحافظیاش حال و هوای دیگری داشت. چادرم را برداشتم تا آمدم پایین دیدم نیست. هفده روز مانده به عید، شب عیدی که فرداش سال تحویل بود؛ بیست و نهم اسفند در عملیات خیبر در جزیره مجنون به شهادت رسید. نهم عید بود که پیکرش را آوردند. پسرم از وقتی که جنگ شروع شد رفت تا شهید شد.
*نوید شاهد: نحوه شهادشان چگونه بوده است؟
مادر شهید: عملیات خیبر بود که مصطفی با موتور صبح خیلی زود جایی می رود. هواپیماهای عراقی می آیند و سر و صدای آنها موجب تصادف ماشین با موتور میشود.
*نوید شاهد: شما به چه شکل مطلع شدید؟
مادر شهید: میآیند در مغازه به برادرش خبر میدهند. برادرش محمد به خانه آمد و شناسنامه مصطفی را میگشت که پرسیدم: "چه شده؟" گفت: مصطفی حالش خوب نیست باید بروم.
*نوید شاهد: مراسم تشییع چگونه بود و کجا به خاک سپردند؟
مادر شهید: تشیعاش روز جمعه بود. از مسجد به سمت گلزار شهدا امامزاده محمد(ع) پیکر را تشییع کردند و به خاک سپردند.
انتهای پیام/