ما جانبازان، تاوان سیروسلوک عاشقانهمان را اینگونه میدهیم
بهگزارش نوید شاهد البرز؛ مردان حماسه ناگفتههایی از لحظههای ناب دفاع مقدس در سینهشان دارند که این گنجینهی بیبدیل از دلاورمردی مردانی که پاک و بیادعا پرگشودند و حماسهشان بر بخشی از تاریخ پرافتخار این سرزمین حک شده اگر گفته نشود چگونه نسل جدید خود را وامدار این ارزشها بدانند.
نوید شاهد البرز براین است که خاطرات دلاوری ایثار و حماسه این شجاعان را در دسترس جهانیان قرار بدهند به این منظور خبرنگار نوید شاهد مصاحبه سریالی با جانباز پرافتخار منصورکاویانی داشته است که در ادامه بخش پایانی آن تقدیم میشود.
زیر باران گلوله کربلای 4
جانباز هفتاد درصد منصور کاویانی از عملیات کربلای چهار و چگونگی به شهادت رسیدن رزمندگان کشورمان در راه وطن و کیان خود اظهار کرد: به دلیل سر و صدای زیاد گلوله و دود همدیگر را گم می کردیم ولی هرکدام جان پناهی داشتیم، چند نفر چند نفر با هم در مکانی سنگر گرفته بودیم، نمیتوانستیم سرمان را بلند کنیم. گلوله مثل باران فرود می آمد یکی از بچهها گفت: من که خوردم! چی خوردی؟! گلوله به کلاه آهنیاش اصابت کرد و رد شده بود. سنگری که در آن بودیم جای گلولهای بود که نزدیک یک درخت نخل خرما به زمین خورده و چاله درست شده بود چهار، پنج نفر در آن بودیم که همدیگر را نمی شناختیم و آنجا سنگر گرفته بودیم. ناگهان گلوله خمپاره ۶۲ به شاخههای درخت اصابت کرد و همه ما که در آنجا بودیم مورد اصابت ترکش قرار گرفتیم. یکی بعد از دیگری آنجا را ترک کردند صدا زدم آهای کجا می روید باید بجنگیم ولی چون خونریزی داشتم رفتن بهتر از ماندن بود زیرا که احتمال اسیر شدن می رفت. من چون چند ترکش خورده بودم و خونریزی زیادی داشتم از همه بچهها عقبمانده لنگ لنگان خودم را به جلو می کشیدم. چند تن از رزمندگان که از لشکر ما بودند گفتند: اینجا را ترک کن وگرنه خونریزی میکنی و میافتی و اسیر میشوی عراقیها نزدیک می شوند. به راه افتادم ولی در داخل نیزارها که خیلی هم بلند بودند راه را گم کردم. مثل باران گلوله میریخت بوی باروت ریههایم را اذیت می کردند نمیدانستم به کدام طرف باید بروم فقط به امید خدا حرکت میکردم تا اینکه یک نشان که هم هنگام رفتن به جلو در نظر گرفته بودم را دیدم خوشحال شدم و لنگان لنگان راهم را به جلوی ادامه دادم تا اینکه به کانال رسیدم به آرامی از داخل کانال میرفتم که یک رزمنده با سرعت از من جلو زد و رفت و پایش به یک شهید که روی برانکاردبود برخوردکرد. دیدم که صورت شهید به هم کشیده شد، زنده بود. فوراً صدا کردم: آهای بیا کمک کن. تا زنده است باید نجاتش بدهیم. ولی صدای گلولهها آنقدر زیاد بود که نشد و به راهش ادامه داد. به تنهایی آن را چند متر به طرف جلو کشیدم که با خودم ببرم ولی متاسفانه به دلیل درد و خونریزی زیادی که داشتم نتوانستم ادامه دهم. هیچکس هم در آن کانال نبود تا کمک کند با شرمندگی از آن بزرگوار معذرتخواهی کرده و به خدا سپردمش، ولی انگار دیگر تمام کرده بود زیرا که بدنش سرد بود. با ناراحتی به راهم ادامه دادم.
صحرای کربلا
وی ادامه داد: کانال تمام شد و به محوطه باز رسیدیم همچنان پیش میآمدم دیگر از گلوله ها هراسی نداشتم به آرامی از کنار شهدا میگذشتم و به چهرهی آنها نگاه میکردم هیچکدام را نمیشناختم مانند صحرای کربلا بود. در همین حین صدای کسی را شنیدم که من را صدا میکرد. بچههای شهرمان بودند. در گوشهای پناه گرفته بودند. خودم را به طرف آنها پرتکردم و گفتم: آب دارید یکی از آنها داخل قمقمهاش نوشابه داشت، به من داد. خواستند برانکارد تهیه کنند و و مرا به پشت خط ببرند. گفتم: نیاز نیست فقط اگر دستم را بگیرید با شما میآیم به راه افتادم و به محل سوار شدن قایق رسیدیم. در آنجا زخمهایم را بستند و در قایق زخمیها سوار کردند پس از اینکه قایق به راه افتاد حمله هوایی عراق شروع شد و با فرود آمدن گلوله در آب قایق از جا بلند میشد و دوباره به آب می افتاد. خلاصه از آب رد شدیم. نیروهای امداد به کمک ما آمده و ما را به سنگر های امداد بردند.
سلام من را به شهیدان برسان
جانباز کاویانی از لحظه وداع با یاردیرین جبهه و همرزم و همشهریاش اینگونه بیان کرد: پس از معاینات مرا به اهواز و بد جهت عمل جراحی به یک بیمارستان خصوصی به نام سپاهان اعزام کردند. پس از حدود یک ماه از بیمارستان اصفهان مرخصی و به شهرستان یزد که منزل برادرم در آنجا بود، رفتم و پس از چند روزی که در خانه او در استراحت بودم شهید سیدمحمود با چند نفر از شهرستان بافت به عیادتم آمدند ولی این فقط یک عیادت نبود بلکه وداع بود که برای همیشه انجام شد. سیدمحمود وقاری پیک گردان 418 گویی میدانست که شهید میشود. هنگام خداحافظی گفت: منصور مرا حلال کن! مطمئناً دیگر نمیتوانیم در دنیا یکدیگر را ملاقات کنیم در حالی که چشمانش مملو از اشک بود با من روبوسی کرد. به او گفتم: سلام مرا به شهیدان برسان و شفاعت را فراموش نکن با لبخندی دلنشین برای همیشه از یکدیگر جدا شدیم. این شهید بزرگوار هنوز هم مرا فراموش نکرده است زیرا که هر چند وقت یکبار در خواب به ملاقات میآید.
وی در ادامه از نحوه به شهادت رسیدن همرزمش چنین بیان میکند که یکی از همین روزها که خبر شهادت سیدمحمود به شهرستان بافت رسید، همه دوستان ماتم زده و ناراحت و از طرفی خوشحال که دوستشان به معبود خود رسیدهاست، برای آوردن پیکر پاک این شهید رفتیم. موضوعی که باعث تعجب بود؛ هیچ جای بدن و سرش اثری از گلوله و ترکش نبود فقط دهان شهید پر از خاک بود که بعد از تحقیقات معلوم شد که بر اثر موج انفجار به درجه شهادت رسیده است.
جامانده از قافله شهدا
خوشا به حال آنان که با شهادت رفتند و وای به حال ما که آیا چگونه برویم روزها و ماهها و سالها میگذرد ولی برای آخرت چه کردیم فقط بار گناه را زیاد کردیم. خدایا! ما را ببخش و به راه راست هدایت کن و لحظهای مارا به خودمان وا مگذار که بدون تو پوچ و بیارزش هستیم.
این رزمنده و جانباز دوران دفاع مقدس درخصوص دردها و آلام ناشی از جانبازیاش اذعان کرد: پس از مدتی با وخامت وضعیت جسمانی روبهرو شدم که بازهم جهت کارهای اعزام به خارج به تهران رفت و آمد می کردم.
سال ۱۳۶۷ حالم مقداری وخیم و بدنم زخمی و عفونی شد که تب میکرم و درد میکشیدم به همین دلیل توسط یکی از پزشکان تحت عمل جراحی قرار گرفتم و پهلوی راستم آنقدر عفونت کرده بود که پزشک جراح مجبور شده بود حدود ۲ کیلو گوشت آلوده از عفونت از بدن بیرون آورد و بهاین سبب حفرهای در پهلو و لگن من ایجادشده که باعث شد سهچهار ماه مداوم بر روی تخت بیمارستان بستری باشم و چون آمپولهای چرخشکن خیلی قوی برای تزریق میکرد پای راستم کاملا خشک شد که پس از مدتی با فیزیوتراپی بهبودی نسبی پیدا کردم و هم اکنون پای راستم محدودیت حرکت دارد.
در همین سال جهت درمان به آلمان اعزام شدم و پس از درمان و اعمال جراحی به ایران بازگشتم و وضعیت جسمانیام پس از بازگشت بد نبود.
این جانباز دوران دفاع مقدس در مورد اقدامات و فعالیتهای بعد از دوران دفاع مقدس اینچنین بیان میکند: با بچههای پایگاه مقاومت بسیج به گشتزنی و مبارزه با موادمخدر مشغول بودم با قاچاقچیان زیادی روبهرو شدیم و آنها را دستگیر کردیم و به مقامات تحویل دادیم.
وی همچنین در
پایان اظهار میدارد که ما عقب ماندگان قافله
شهدا بودیم تا اینکه خبر رحلت امام ناراحتی ما را چند برابر کرد. از طرفی دردها و
مرارت های یادگار روزهای عاشقی ما همیشه باماست و هر روز به یاد ما میاندازد که
این کشور چگونه نجات یافت و چه کسانی از این سرزمین با همه وجود خود دفاع کردند.
گفتوگو از اباذری