"روزهای خوب زندگی من"
به گزارش نوید شاهد البرز؛ دکتر منصور کاویانی جانباز
شیمیایی هفتاد درصد از روزهایی که در جبهه
بوده است با نام روزهای خوب و بهترین روزهای زندگیاش یاد میکند. در بخش اول این گفتوگو عنوان شد که این جانباز و رزمنده دوران دفاع مقدس در آغازین روزهای جنگ و با سن کم با شور و اشتیاق دفاع از میهن اسلامی، کیلومترها را با کاروان اعزامی رزمندگان طی میکند و به جبهه میرسد. او در نخستین عملیات بهشدت زخمی میشود و به درجه جانبازی میرسد اما باز هم نمیتواند از حال و هوای معنوی فضای جبهه و همراهی با همرزمانش و دفاع از وطن و کیان خود بگذرد. بارها و بارها راه جبهه را می پیماید و در عملیاتهای بسیاری شرکت میکند.
در ادامه بخش دوم روایت این جانباز هفتاد درصد را بخوانید.
اولین جانباز شهر
دکتر منصور کاویانی جانباز دوران دفاع مقدس در بیان خاطرات خود از دوران دفاع مقدس با بیان اینکه قسمت من شهادت نبود، ولی خدا را شکر که در راهش این سعادت را داشتم که هم بجنگم و هم قطرهای از خون ناقابلم را نثار کنم اظهار میکند که پس از معاینه پزشکان گفتند که بایستی به شهر منتقل شود و در این صورت شانس زنده ماندن را دارد. من همه چیز را شنیدم ولی نمیتوانستم حرفی زده و یا حتی چشمانم را باز کنم زیرا که خونریزی توانم را بریده بود. پس از وصل کردن یک کیسه خون مرا داخل آمبولانس گذاشته به طرف شهر اندیمشک حرکت کردیم. در بین راه کیسه خون پاره شد و خونها به کف آمبولانس ریخت وقتی به بیمارستان رسیدیم سریع مرا به اتاق عمل بردند که دیگر هیچ چیز نفهمیدم تا اینکه حس کردم چیزی را وارد گلویم میکنند که آن دستگاه ساکشن بود و به وسیله آن خون را از داخل گلو بیرون می کشیدند و بدین وسیله راه تنفس باز میشد. گاهی هم صدای هواپیما به گوشم میرسید وقتی که کاملاً به هوش آمدم و خودم را روی تخت بیمارستان دیدم، پرسیدم: اینجا کجاست؟ گفتند: بیمارستان آیت الله کاشانی اصفهان بعد که دیدند می توانم حرف بزنم؛ آدرس و تلفن منزل را پرسیدند که به خانواده اطلاع دهند پس از هفت روز برادرم از شهرستان تماس گرفت و برای اینکه مطمئن شود من زنده هستم اصرار کرده بود تا با خودم صحبت کند خلاصه وقتی صدایم را شنید، گفت که ما الان راه می افتیم و فردای آن روز بستگان من با یک اتومبیل پیکان آمدند و با اصرار به پزشک مرا مرخص کرده و به بافت کرمان انتقال دادند. در بین راه چندین بار حالم وخیم شد که حتی ترسیده بودند در بین را تمام کنم ولی بالاخره سالم رسیدم و مرا در بیمارستان شهرمان بستری کردند و چون اولین جانبازان شهر بودم همه مردم برای عیادت به بیمارستان آمدند.
در فراق همرزمان
این جانباز دوران دفاع مقدس از درد فراغ یاران و همرزمانش چنین تعریف می کند: چند روز پس از بستری شدن در بیمارستان خبر شهادت دو تن از دوستانم که یکی پسر عمه و دیگری دوست نزدیکم بود را به من دادند.
آنها را در سردخانه همان بیمارستان گذاشته بودند خیلی بیتابی میکردم و به پرستارها اصرار میکردم تا دو شهید گرانقدر را به من نشان بدهند وقتی آنها را دیدم آن چنان راحت آرمیده بودند که انگار به ما لبخند می زدند. پرستار نگذاشت بیشتر از دو دقیقه کنار آنها باشم و بهسرعت مرا به اتاقم برد. شب همان روز از شدت گریه از تخت به زمین افتادم و بخیههای شکم باز شد پس از ترمیم آنها از پزشک خواهش کردم که اجازه دهد تا در تشییع جنازه آن دو شهید شرکت کنم ولی متاسفانه این اجازه صادر نشد. حالم طوری شده بود که چند ماه روی تخت بیمارستان بودم و زخم بستر گرفته بودم که هنوز از سال ۶۲ تاکنون آثار آنها در بدنم به وضوح نمایان است.
وی در خصوص چگونگی بازگشت دوباره به جبهه و نحوه شیمیایی شدنش بیان میکند: پس از چند ماه حالم بهتر شد. از بیمارستان مرخص شدم. روزها پیادهروی میکردم. وقتی بچههای همرزم خود را میدیدم که راهی منطقه میشوند به خودم میگفتم: زود خوب شو! بچه ها رفتند و تو هنوز در بستری! غذا بخور! راه برو! ورزش کن! با این روحیه حس میکردم که به نتیجه میرسم تا اینکه در خودم این توانایی را دیدم که بتوانم دوباره به منطقه بروم. خلاصه تصمیم به اعزام گرفته و راهی اهواز شدم در آنجا با دوستان زیادی بودم که آنها رعایت حال مرا می کردند.
عملیات خیبر
تا اینکه عملیات شد ولی متاسفانه به من اجازه ندادند در این عملیات شرکت کنم. تا اینکه دو الی سه روز بعد از عملیات با یکی از بچه ها با موتور به جزیره مجنون که عملیات خیبر بود، رفتیم. در آنجا برای اینکه مهمات و گلولهها را جابهجا کنیم به داخل آب رفتیم و روی جعبههای مهمات را با دست تمییز کردیم پس از دو روز از جزیره به پشت خط آمدیم و در اردوگاه مستقر شدیم. بعد از حدود پنج روز احساس کردم که حالم بد است. چشمهایم می سوخت و حالت بدی داشتم. اهمیت ندادم. با خود میگفتم: بر اثر همان ترکش است و به روی خودم نیاوردم و ماندم تا این که حالم خیلی بد شد. از فرمانده واحد ۱۰۶ توپخانه مرخصی خواستم ولی او مرخصی نداد. گفتم: خودم می روم و این کار را کردم وقتی به شهرستان بازگشتم نزد پزشک متخصص رفتم و جریان را گفتم پس از معاینه و آزمایش کامل دکتر گفت: متاسفانه شیمیایی تمام داخل بدن را سوزانده و به همین دلیل خون بالا می آوردم.
کاویانی در خصوص روند درمان بیماری و سالها مدارا با آلام جانبازی چنین بیان می کند: بعد از اینه متوجه شدم در جزیره مجنون شیمیایی شدم پیگیر درمان شدم تا در بیمارستان شهید مصطفی خمینی تهران بستری و از آنجا به بیمارستان آیتالله طالقانی تهران و پس از مدت زیادی که در آنجا بودم مرخص شدم و طبق نظریه پزشکان معالج جهت مداوا به دنبال کارهای اعزام به خارج رفتم و در سال ۱۳۶۴ به آلمان اعزام شدم. حالم خیلی بد بود. لاغر و ضعیف شده بودم. صورتم بدجوری سوخته بود. بدنم تاولهای بدی داشت. کلیه آزمایشات بر روی بدنم انجام گرفت که در نهایت تشخیص مسمومیت با گاز خردل را نشان داد.
شفاعت از دعای توسل
وی در ادامه افزود: حدود ۵ ماه در یکی از بیمارستان ها در بخش پوست بستری بودم وقتی به آلمان رسیدیم؛ یک کلمه آلمانی هم بلد نبودیم ولی کمکم با کمک مترجم لغات زیادی یاد گرفتم. درمان شروع شد. در حین درمان حالم بسیار بد شد و دیگر امید زنده ماندنم کم شده بود. بچههای جانباز مستقر در خانه ایران شب برای بهبود حال من دعای توسل گذاشته بودند. من هم تمام امیدم فقط به خدا و ائمه اطهار بود. فردای آن روز عده زیادی از ساکنان خانه ایران نزد من آمدند و مرا بوسیدند؛ گریه می کردند! گفتم: چه شده؟! گفتند: دیشب در خانه ایران دعای توسل برای سلامتی تو گذاشته بودیم. آنها مقداری هم شیرینی و آجیل آورده بودند که به من و هم اتاقی هایم دادند در واقع دعای بچه ها بود که مرا نجات داد. حالم به قدری وخیم بود که تمام بدنم خشک شده بود و حتی قادر نبودم دستم را از زمین بلند کنم. همه کارها را پرستار انجام میداد ولی به حول و قوه الهی پس از اعمال عمل جراحی متناوب از آن روز به بعد حس کردم که دارم بهتر می شوم و این بهبودی ادامه پیدا کرد تا اینکه از بیمارستان مرخص و چند روزی هم در خانه ایران بودم سپس به میهن اسلامی برگشتم وقتی به شهرمان رفتم، مادرم میگفت: منصور! واقعاً خودت هستی؟! چقدرعوض شدی! چاق شدی! و از این حرفها ! خلاصه از خوشحالی در پوست خود نمی گنجید. همه دوستان و آشنایان برای دیدن به منزل آمدند و همه خوشحال بودند.
مردِ خستگیناپذیر عملیاتها
جانباز کاویانی رزمنده خستگیناپذیر دوران دفاع مقدس از اعزام دوباره بعد از شیمیایی شدن در عملیات خیبر چنین اظهار میکند که دیری نگذشت دوباره حال و هوای جبهه به سرم زد با چند تن از بچههای محل تصمیم به رفتن گرفتیم ولی نمیدانستم که خبری از عملیات هست یا خیر.
تا اینکه یکی از بچه های اطلاعات و عملیات را دیدم و این خبر خوشحال کننده را که عملیات نزدیک است به ما داد روانی منطقه شدیم اول به سد دز رفتیم با یکی از رزمندگان که سابقه زیادی در جبهه ها داشت به دزفول رفتیم. وقتی به منطقه رسیدیم زندگی دوباره شروع شد.
وی با اشاره به همدلی و یکرنگی رزمندگان دوران دفاع مقدس چنین بیان میکند: گویی به خانه اصلیمان برگشته بودیم همه جا بوی آشنا می داد. یکی از فرماندهان جهت صرف ناهار مرا به چادر خودشان برد موقع ناهار همه اهل آن چادر بر سر یک ظرف با هم غذا می خوردند پس از این مدت زیاد که جبهه نیامده بودم این اولین غذایی بود که واقعاً به من چسبید؛ برای اینکه مکان دوستداشتنی بود؛ بچهها همه همدل و یک رنگ؛ همه به دنبال یک هدف؛ آنهم الله بود. این شور و اشتیاق فراموش نشدنی بود. خدایا، ما را لحظهای به خودمان وامگذار تا بتوانیم با آن هدف که داشتیم ادامه حیات دهیم ادامه حیات دادن زندگی کردن در صورتی لذت بخش است که همواره خداوند در قلب ما باشد. این دنیایی آلوده به لجن و نیرنگ و فریب دهنده است. ولی افسوس که ما این دنیا و مال و ثروت و زرق و برقش را باید بگذاریم و بگذریم البته چگونه گذشتن خود نیز مهم است اما دنیای سوم که دیگر آخر خط است البته بعد از عالم برزخ در آن دنیا چگونه در دنیای دوم زندگی کرده و سر چند نفر کلاه گذاشتیم و حق چند نفر را خوردیم مثل آیینه جلوی چشم دیده میشود راه فرار و نه راه خودکشی. خوشا به حال آنان که در دنیای دوم برای خدا زندگی کردند و بد به حال کسانی که برای ماندن زندگی کردند.
پیام مشترک رزمندگان دوران دفاع مقدس
او در ادامه با اشاره به پیام و وصیت واحد وصیت نامه رزمندگان دوران دفاع مقدس بیان میکند: صحبت در مورد صمیمیت و راستی رزمندگان بود، جبهه سد دز بودیم و بعد به یک جنگل منتقل شدیم که متاسفانه نام آن را به یاد نمیآورم. چند روزی ماندیم. عملیات نزدیک بود. شور و حال عجیبی در جبهه بود. همه آماده بودند. همه با هم خداحافظی میکردند. گویی که واقعا نمیدانند. یکدیگر را نمیبینند. در حالی که وصیتنامهها نوشته می شد. اشک آهم جاری بود و این جمله که اگر خداوند توفیق داد و درجه رفیع شهادت نائل آمدند برای من گریه نکنید مگر من از حسین و یارانش عزیزتر هستم در همه وصیت نامه ها به چشم می خورد. همه اسلحه و تجهیزات جنگ را تحویل گرفته بودند.
توفیق شرکت در عملیات
شاهد عینی عملیات کربلای چهارم در این خصوص بیان می کند: بوی عملیات میآمد همه اشک شوق می ریختم من هم چون بدنم زخمی و شیمیایی بودم فرمانده میگفت: تو خدمت خودت را کردهای ممکن است نتوانی در عملیات شرکت کنی و با شرکت من در عملیات مخالف بود. اصرار کردم که اگر نتوانستم به جنگم لااقل میتوانند به رزمندگان آب بدهم. اجازه بدهید با شما بیاییم اما او گفت: نمیشود و با عصبانیت از گردان بیرون رفت. من هم به گردان دیگری که فرماندهاش از دوستان قدیمی من بود رفتم و ماجرا را گفتم ولی پشیمان شدم چون او از این فرمانده سختتر بود. میگفت: تو از همه ما بیشتر خدمت کردهای در چادرها بمان. ساعت حدود ۵ الی ۶ بعد از ظهر بود تنها نشسته بودم و بغض گلویم را گرفته بود. رزمندگان را میدیدم که چه شور و حال عجیبی دارند ولی من در گوشهای کز کرده بودم و با خدای خودم حرف میزدم خدا یعنی من لیاقت ندارم در عملیات شرکت کنم در همین حال بود که دیدم صدای آشنایی گفت: کاویانی چی شده؟ سرم را بلند کردم. سیدمحمود پیک دوم گردان بود. جلوی در چادر ایستاده و لبخند می زد. به او نگاه کردم. گفت: دوست داری در عملیات شرکت کنی؟! این بهترین سوالی بود که در طول عمرم از من شده بود با خوشحالی از جا پریدم و گفتم معلومه که می خوام برای همین آمدم. گفت: با من بیا! با او رفتم. تدارکات و کار تجهیزات جنگ را به من تحویل داد و گفت: مراقب خودت باش! دیری نگذشت برای عملیات کربلای ۴ وارد خرمشهر شدیم و شب را در آنجا ماندیم. در یک مدرسه که توسط نیروهای عراقی از بین رفته بود شب را در زیر آتش توپخانه عراق سر کردیم.
کربلای چهار به فرماندهی سپهبد شهید سلیمانی
همه خوشحال بودم با وجود اینکه هر لحظه امکان اینکه گلوله بر سر ما فرود آید بود ولی بچهها لطیفه تعریف میکردند و می خندیدند. روز قبل از عملیات همه نیروها یک جا جمع شدند و حاج قاسم که فرمانده لشکر بود آماده صحبت شد ولی مگر گریه بچهها اجازه می داد. بنابراین دو سه دقیقه بیشتر صحبت نکرد و از همه طلب عفو شفاعت کرد. صدای گریه بچهها، صدای گلولههای دشمن را خفه کرده بود. سحرگاه روز بعد جهت عملیات قرار بود با قایق به جزیره ام الرصاص برویم؛ گردان های غواص قبل از همه وارد شده بودند و خط شکسته شده بود. حالا نوبت ما بود که با قایق وارد جزیره شویم. وقتی به آن طرف آب رسیدیم خواستم از قایق پیاده شوم که به داخل آب افتادم و خیس و پر از گل شدم. به دوستم گفتم: من دیگر بدون اسلحه شدم. به داخل کانال رسیدیم و پناه گرفتم شهدای زیادی در کانال بودند یکی از شهدا حوله ای داشت که به گردنش بود آن را برداشتم و اسلحهام را تمیز کردم و بعد آن را امتحان کردم دیدم که سالم است به راهم ادامه دادم تا جایی که پشت خاکریزی با بچهها قرار گرفتیم از هر طرف که می خواستیم برویم مورد اصابت تیر مستقیم قرار میگرفتیم. در همین حال از یک سنگر عراقی با گلوله آرپی چی هفت به طرف ما شلیک می شد از فرمانده خواستم که به او نزدیک شوم و او را با نارنجک منهدم کنم اما اجازه نداد ولی خوشبختانه نیروهای خودی از پشت او را هدف گرفته و منهدم کردند. به عراقی ها خیلی نزدیک بودیم. طوری که بالای خاکریز میرفتیم و تا یک رگبار میگرفتیم مجبور بودیم پایین بیاییم فرمانده میگفت: آخر مگر توی دود چیزی دیده میشود که تیراندازی میکنی؟! بله جناب! صداشون کاملا مشخص است.
اما این گفتوگو ادامه دارد...
مصاحبه از اباذری