همیشه شاگرد اول بود
به گزارش نوید شاهد البرز؛ «شمسی سناجیان» مادر شهید دانشجوی انقلابی «محمدصادق امیدوار» است که در ایام بزرگداشت شهادت امالبنین(س) مادر شهیدان با نوید شاهد البرز گفتگو کرده است.
سناجویان در اصل خود را همدانی معرفی کرده است. محمد صادق اولین فرزند اوست و از روزهای به دنیا آمدنش در اولین روز بهار ۱۳۳۴ تعریف میکند: «محمدصادق در همدان به دنیا آمد. اسمش را من و مادربزرگش با هم انتخاب کردیم. نازی آباد زندگی میکردیم. محمدصادق هم به مدرسه بنی طبا میرفت. مدرسه نیمه دولتی بود. مدیر و ناظم مدرسه خیلی او را دوست داشتند. از رفتار و همه چیز او راضی بودند. او همیشه شاگرد اول بود. تا اینکه در رشته مهندسی برق پذیرفته شد و وارد دانشگاه تبریز شد. من یکبار رفتم تبریز تا بدانم چه جور جایی زندگی میکند. ما تا زمان شهادت او تهران زندگی میکردیم. من از شهادتش خیلی ناراحت بودم. خاطرات پسرم در آن محله مرا آزار میداد. به همین دلیل بعد از شهادتش ما به کرج نقل مکان کردیم. در عظیمیه خانه گرفتیم و ساکن شدیم.»
مادر شهید دانشجو با اشاره به اینکه او همیشه شاگرد اول بود، میگفت: «معلم، مدیرو ناظم مدرسه، او را دوست داشت. از رفتارش و درسش راضی بود. همیشه هم شاگرد اول بود.»
وی از اخلاق فرزندش همچنین میگوید: «محمدصادق آرام و درسخوان بود. گاهی که او را زیاد در حال مطالعه میدیدم، به او میگفتم: «شما اینقدر درس میخوانی میخواهی چه کاره شوی؟! جواب میداد باید درس بخوانم که بعد بدانم چه مسیری را انتخاب کنم. با درس خواندن آدم میداند دنیا دست کیست؟ با درس خواندن میشود زحمات پدر و مادر را تا حدودی جبران کرد. همیشه هم به هم سن و سالهایش توصیه میکرد که درس بخوانند. خودش هم همیشه شاگرد اول بود.»
این مادر شهید انقلاب از تفریحات فرزندش نیز بیان میکند: «محمدصادق اهل ورزش هم بود و والیبال و بسکتبال را دوست داشت و اوقات فراغتش را با آن میگذراند. اصلا اهل دعوا نبود. همیشه سرش به کتاب خواندن و درس خواندن بود. البته گاهی هم کار میکرد. رفوگری فرش میرفت. پیش یکی از فامیلها کار میکرد. آنها میخواستند او را با خودشان به آلمان ببرند. گفتم: برو. گفت: نمیروم میترسم بروم عوض شوم. یکبار از طرف دانشگاه به رستوران خوبی دعوت شده بود که گفت: "نمی روم، چون بوی غذاهایش میپیچد و همه مردم نمیتوانند از این غذاها بخورند من هم نمیخورم. " گاهی به من میگفت: بیا بنشین! تا من برایت کتاب بخوانم. برای من کتاب میخواند. بیشتر کتابهای تاریخی میخواند. کار هم که میرفت درآمدش را برای خانه خرج میکرد.»
وسعت احسان و انفاق یک شهید
وی با بیان اینکه دست احسان شهید امیدوار خیلی بزرگ بود، بیان میکند: «دست احسان و انفاقش خیلی بزرگ بود. یک بار که قحطی قند بود و خیلی گران شده بود. به منزل آمد و نصف قندی که داشتیم با خودش برد. یک بار هم گفت: عزیز من میخواهم یک پسری که خیلی مودب است ودر پارک درس میخواند و پدرش کارگر ساختمان است را بیاورم با هم درخانه ما درس بخوانیم. فامیل دوستش نصیری بود. میآمدند تا صبح درس میخواندند. محمدصادق اهل رفیق بازی نبود. گاهی که از مدیر مدرسه درسش را میپرسیدم میگفت: "درس او پرسیدن ندارد همه میدانند که درسش خوب است. شاگرد اول بود که شهید شد.»
سناجویان در ادامه از روحیات فرزند و فعالیتهای مذهبیاش بیان میکند: «به یاد ندارم که غذایی را دوست نداشته باشد. هر چه میگذاشتم جلویش میخورد. هیچ وقت نمیگفت، غذای خاصی برایش درست کنم. اخلاق سازشگر خوبی داشت. با خواهر و برادرهایش خیلی مهربان بود. در درسها به آنها کمک میکرد. وقتی میدید در کوچه بازی میکنند و درس دارند ناراحت میشد. وقتی محمدصادق شهید شد همه اعصابشان داغون شد. اهل نماز و روزه بود. ماه رمضان و ولادت امام زمان (عج) را خیلی دوست داشت. نیمه شعبان که میرسید کوچه را تزیین میکرد. این طور چیزها را خیلی دوست داشت. عاشورا و تاسوعا سقا میشد و در دسته سینه زنی، سینه میزد.»
نامگذاری کوچه
وی نیز از مبارزات انقلابی فرزندش هم میگوید: «باید بگویم که اهل ایدئولوژی خاصی نبود یا اگر بود، من نمیدانم. از امام برایمان صحبت میکرد. تا اینکه شهید شد. اول همسایهها متوجه شدند. همسایهها به منزل ما آمدند و نگذاشتند من گریه کنم. بعد از شهادتش خیلی تحقیق و بررسی کردند که مطمئن شوند جز دانشجویان پیرو خط امام بوده است یا مجاهد و .... ۴ سال بعد از شهادتش یک روز دیدیم کوچه را به نام او نامگذاری کردند. من صدای مردم را شنیدم که میگفتند: این داداش امید است.»
این مادر شهید انقلاب در ادامه میافزاید: «محمد صادق از زمان دانشجویی با انقلاب و مبارزات انقلابی آشنا شد. آن زمان میگفت: امام خمینی (ره) گفته است که وجوهات بازاریها را به دانشجوها بدهند تا خرج انقلاب شود. محمدصادق اجازه نمیداد. ما رادیو و تلویزیون ببینیم میگفت: برنامههای تلویزیون مناسب نیست. به یاد دارم یک شب ساواک وارد خانه ما شد. خیلی زیاد هم بودند. شوهرمن شب کار بود. صادق هم پیش مادر من رفته بود. همسایهها به دیوار میکوبیدند. دیوارهای ما هم کوتاه بود. همه من را صدا میکردند. یک دفعه از خواب پریدم. گفت: از شهربانی شما را میخواهند در را که باز کردم توی حیاط ما پر از جمعیت شد. همه زندگی مارا زیر و رو کردند. رساله امام خمینی (ره) را پیدا کردند، اما بیشتر از آن جستجو نکردند. اگر بیشتر جستجو میکردند حتما چیزهای دیگری هم پیدا میکردند که من را هم با خودشان میبردند. چند روز بعد مهدی پسرم که فوت کرده را با خودشان بردند. ما هم بیاطلاع بودیم همه جا را گشتیم مدرسه بیمارستانها و ...، اما او را پیدا نکردیم. چند روز بعد پیدا شد. خودش آمد. وضع خیلی بدی داشت. او را پیش یک دکتر خانوادگی بردیم. حالش که کمی بهتر شد، گفت: ساواک من را برده بود و از من در مورد محمدصادق میپرسیدند. یک ماه بعد صادق را گرفتند. مدتی بعد او را آزاد کردند. صادق هم به تبریز رفت.»
سناجویان از آخرین صحبتهایش با پسر دانشجویش بیان میکند: «آخرین باری که با همدیگر صحبت کردیم قصد داشت به تبریز برود. به من گفت یکی از دوست هایم مادرش برایش کلاهی بافته است که شبها سر میگذارد و میخوابد. برای من هم بباف. من هم دوروز و یک شب نشستم یک پلیور بافتم. زمستان هم بود. آن را تن کرد. ما دیگر محمد صادق را ندیدیم. تا اینکه عید شد و ما منتظر بازگشت محمدصادق بودیم. محمدصادق نیامد.»
وی ادامه میدهد: «ما سراغ دوستش که هم دانشگاهیاش بود، رفتیم. او هم بی خبر بود. با دوستش به دانشگاه رفتیم و خبر گرفتیم. به ما گفتند که دستگیر شده است. با ناراحتی به منزل آمدیم. همه زندانها را گشتیم. صبح میرفتیم عصر برمیگشتیم. شب شد ما در اوین بودیم. به ما گفتند برای ملاقات به قزل حصار کرج بروید. به اقای طالقانی بارها پیغام دادیم به منزل آقای کروبی رفتیم که ببینیم محمدصادق را در زندان دیده است یا نه؟ مهدی هم با من بود مقالههای محمدصادق را به او نشان داد. آقای کروبی مقالهها را خواند و گفت: همه آنها را برای من بیاور. برای پیدا کردند محمدصادق همه جا را و هر کسی را که میتوانستیم دیدیم. چهار سال تمام من به دنبال پسرم میگشتم. من دیگر در خانه نبودم صبح تا شب میرفتم زندانها و افراد سیاسی را میدیدم. دخترم با اینکه سنش کم بود زندگی را میچرخاند. اما محمدصادق دو ماه بعد از دستگیری، فروردین ۱۳۵۴ شهید شده بود.»
خاکسپاری غریبانه
این مادر شهید از نحوه به خاکسپاری شهدای انقلابی از زبان نگهبان بهشت زهرا اظهار میکند: «نگهبان بهشت زهرا به ما گفت: یک گونی میآوردند، میگفتند این جنازهها بیبضاعت هستند. با گونی میگذاشتند در خاک و میرفتند. بعد از اینکه شهید شده بود پیکرش را به زندان ارتشیهای تبریز برده بودند و بعد به تهران آورده بودند. همه شهدا اسم نداشتند شهید ما و چند شهید دیگر اسم داشت.»
وی از چگونگی اطلاع یافتن از شهادت فرزندش هم بیان میکند: «انقلاب که شد ما تلویزیون را روشن کردیم و آنجا شنیدیم که گفت: اولین شهید مسلمان محمدصادق امیدوار در قطعه سی و سه بهشت زهرا است. ما با آقای سعیدیکیا به بهشت زهرا رفتیم، چون پسر او هم کامران سعیدیکیا جز شهدا بود. در ردیف محمدصادق هم دفن شده بود. بعد از انقلاب اعلام کردند که بیایید شکنجهگرها را ببینید. ما قصد داشتیم برویم که شنیدیم شاپور زنجبران که شکنجهگر محمدصادق بود را اعدام کردند.»
این مادر شهید در پایان بیان میکند: «آرزویم این است که همه بچه هایم به راه راست که راه خداست، هدایت شوند. همه جوانها راه راست را پیدا کنند. انشالله صاحب مملکت برسد مملکتمان هم بهتر از این شود.»
گفتوگو از اباذری