«ماه پارهِ شهادت»
به گزارش نوید شاهد البرز، شهید «مجتبی امینی» دهم آذر ماه 1344، به دنیا آمد. او طی عملیاتی در دوران دفاع مقدس در هجدهم بهمن ماه 1362، به شهادت رسید.
آنچه در ادامه میخوانید متن روایت مقیسه در کتاب «ستارگان راه» از شهید «مجتبی امینی» است.
«مـردی از نسـل همانهـا کـه چـون برُادههـای آهـن تیـز هسـتند بـرای دشـمنان و چـون حریـر نـرم بـرای دوسـتان؛ مـردی از نسـل آنـان کـه شـوخ و شـنگ و شـادند و مـؤدّب و راســت گفتار و خوش برخــورد و اهــل صلــة رَحِــم در جمــع مؤمنــان و ســدید و شــدید و حدیدنـد بـرای کافـران؛ و از نسـل جوانانـی کـه زر و زیـور و زَرق و بـرق دنیـا کـور و کـر و لّالشــان نکــرد؛ جوانانــی کــه وقتــی بــر ســر ســفرۀ عقــد مینشســتند، میگفتنــد بــه مــا میگوینــد دامادهــای دو روزه!
قبـل از انقـلاب بـرای مبـارزه بـا نظـام شاهنشـاهی حتـی سـلاح تهیّـه کـرده بـود و آرزوی ایـن کـه «روزی بیایـد کـه در نظـام بـدون شـاه زندگـی کند.» انقـلاب کـه شـد، پـر کشـید و اوّلیـن کارش ایـن بـود کـه شـش مـاه را در لبنـان گذرانـد بـرای یادگیـری دورههـای رزمـی، بعـد فعّالیتّـش را از کمیتـه انقـلاب اسـلامی و مبـارزه بـا قاچاقچیـان مـواد مخـدّر شـروع کـرد و بـا آنکـه تهدیـدش کـرده بودنـد، آنقـدر شـجاع و بیبـاک بـود کـه کوتـاه نیایـد؛ و از آنجـا، نمنمک پایـش بـاز شـد بـه سـپاه و چیـزی نگذشـت کـه شـد یـک پـای ثابـت فرماندهـی اطّلاعـات ـ عملیـّـات منطقــه؛ از جبهههــای غــرب تــا مبــارزه بـا دموکراتهــا و کوملههــای ضّدانقــلاب، و سـپس کشـیده شـدن بـه جنـوب عشـق، خوزسـتان شهیدسـتان. حتـی یـک بـار هـم مجـروح شـد، امّـا او کـه خـودش را مهمـان چنـد روزۀ پرسـتارها میدانسـتّ، خیلـی زودتـر از موعـد مقـرّر از روی تخـت بیمارسـتان برخاسـت و بـه سـرعت خیـز برداشـت بـه سـمت جبهـه.
یـک روز کـه کنـار بزرگـراه خلـوت ذهنـش نشسـته بـود، و تقویـم روزهـای پرُتلاطـم زندگــیاش را ورق مــیزد، چهــار ســال پرُبــار را دیــد کــه در دل هیچ یــک از آن هــا بــرای یـک روز هـم کـه شـده، آبـی آرامـش را بـرای چشـمهایش نخواسـته بـودِ؛ امّـا ... امّـا چـون بـه مقصـد دلبـری نرسـیده بـود، بـه ایـن یقیـن رسـید کـه یـک جـای کار ایمانـش میلنگـد. حـالا بایـد کاری میکـرد، حرفـی مـی زد و راهـی میجُسـت. وقتـی بـا یکـی از دوسـتانش مشـورت کـرد، بـه ایـن نتیجـه رسـید کـه میـوۀ آرزویـش، چیـدن یـک شـکوفه سـپید اسـت از گُلِ درختـی بـه نـام ازدواج. ایـن بـود کـه راه افتـاد، حرفـی زد و کاری کـرد، تـا مؤمنـهای را یافـت همسـنگ خـودش: فروتـن، کمتوقـع و فـداکار، کـه بـه سـنتّ محمّـدی (ص) شـاید گـره از بختـش بـاز شـود، کـه شـد؛ راهـّی بـه سـوی آسـمان بگشـاید، کـه گشـود؛ و پـا گـذارد بـه دشتسـتانی از نـور و هـور و سُـرور، کـه گذاشـت.
یـک روز روبـه روی همسـرش نشسـت و گفـت: در کار خـدا مانـدهام؛ چـرا ایـن بسـیجیها دو ماهـه بـرات آخـرت را، بـه سـعادت و سـلامت، میگیرنـد و مـن چهـار سـال اسـت کـه حسـرتخور هسـتم و داغ بـر دل؛ صبـر تـا کجـا؟ چقـدر؟ و تـا چنـد؟ ... اینکـه حتـی قبـل از انقـلاب آرزو داشـتم کـه هیچ وقـت بـه پیـری نرسـم و مـرگ مـن را انتخـاب نکنـد و مـن مـرگ را، کـه همـان شـهادت باشـد، انتخـاب کنـم ... کـه چیـزی نگذشـت کـه بـه ماه پـارۀ آرزویـش رسـید و نشسـت کنـار گُل غنچههـای بـاغ شـهادت؛ در عملیـّات خیبـر و در جزیـرۀ مجنـون؛ بـا سـنجاق شـدن یـک پاره آتـشِ ترکـش بـه سـرش.
در شطّ سرخ آتش، نعش ستاره میسوخت خوننـامه نبرد است، آئین پـاسـداران
راسـتی! همسـرش کـه بـزرگ بـود و بزرگیهـا کـرد در حـق او و مـا، بـا بـزرگ کـردن دختــرش ـ کــه حتـّـی آن دلاور از آمدنــش هــم خبــر نداشــت ـ وصیتنامه مجتبــی را هــم نشـانمان داد کـه در بخشـی از آن آمـده اسـت:
نمـاز را برپـا داریـد کـه هرچـه داریـم، از نمـاز اسـت. بارهـا فکـر میکنـم کـه اگـر نمـاز را نداشـتیم، قـدم از قـدم نمیتوانسـتم بـردارم و حتـّی یـک روز در جبهـه بمانـم؛ و اینکه همسـرش در خاطراتش این چند سـطر را نیز نوشته است:
روزی کـه فرشـی نـو و دسـتبافت بـرای خانـه خریـد، بـا یـادآوری مـن، کـه مبـادا زندگیمـان نسـبت بـه دیگـر افـراد سـپاه تغییـر بکنـد، نهیـب خـورد، بـه خـود آمـد و در چشـم بـر هـم زدنـی فـرش را جمـع کـرد، فروخـت و پولـش را خـرج جبهـه و خانوادهاش کـرد؛ و نکتـه آخـر از روایتهـای همسـرش اینکـه: مـا فقـط دو مـاه بـا هـم زندگـی کردیـم؛ یـک مـاه در منـزل پـدریاش، یـک مـاه هـم در «مقـرّ حاج بابـا» در سـرپلُ ذهـاب!
انتهای پیام/