انگشتان هنرریز
به گزارش نوید شاهد البرز، شهید «یوسف هادیآخويدی»، ســوم شــهريور 1349 در شهرســتان كرج به دنيــا آمد. پدرش عباسعلی، كارمند بود و مادرش صغرا نام داشــت. تا پايان دوره راهنمایی درس خواند. به عنوان پاسدار وظيفه در جبهه حضور يافت. دوازدهم اسفند 1366، در ماووت عراق با اصابت تركش به شــهادت رسيد. مزار او در امامزاده محمد (ع) زادگاهش قرار دارد.
آنچه در ادامه میخوانید متن روایتی از این شهید هنرمند در کتاب «ستارگان راه» است.
«اعجوبــهای بــود بــرای خــودش یوســف! از طرّاحــی و نقّاشــی تــا نرمــش و ورزش، تــا نویسـندگی، تـا شـوقش بـه دنیـای شـعر و حتـی تـا لوله کشـی و بناّیـی و تراشـکاری؛ طاقـتِ نشسـت هـم کـه نداشـت؛ یعنـی قـرار نبـود آرّام باشـد و آزاد و یـک جـا بنشـیِند و بیـکار. هـر کاری از دسـتش برمی آمـد، انجـام مـی داد و یـاد میگرفـت کـه وقتـی چـادر روشـن روز بـه گیـرۀ شـب آویـز می شـود، شـرمندۀ خـود و خدایـش نباشـد؛ چـون نمی خواسـت دو روزش مثــل هــم باشــد؛ چــون نمی خواســت عاطــل و باطــل باشــد، می خواســت ناظــر و حاضــر باشـد، می خواسـت زاینـده و پاینـده باشـد، بنابرایـن نـه ننـگ داشـت و نـه عـار، آموختـن و سـاختن، کارش بـود و مـرادش. امّـا تـو بگـو اندکـی گِلگـی از سـختی بـار و خـردهای نالگـی از بخت برگشــتگی کار و شــکایت از نداشــتهها و فریــاد از ...، ابــداً.
وفا کنیم و ملامت کشیم و خوش باشیم / که در طریقت ما کافری است رنجیدن
یـادم نمـیرود آن روزی را کـه مقالـهاش دربـارۀ پیامبـر گرامـی اسـلام (ص) در یکـی از مجلّههــای نوجوانانــه چــاپ شــد؛ یــا آن روزی کــه در مســابقه هندبــال مــدال آورد؛ چــه لحظه هــای شــیرینی در دســت داشــت آن روزهــا؛ همــه ذوق کردیــم، خــودش نیــز هــم .خلاصـه اینکـه ذهـن خـلاّق و گیرایـی داشـت؛ هـم در کارهـای فــکری، هـم بـرای کارهـای بــدنی. خـوب، حـالّا همه این هـا در چـه سـنّ و سـالــی؟ حتمـاً میگویـی معلـوم اسـت، در دورۀ پختگـی و جاافتادگـی، مثـلاً میانسـالی، نـه عزیـزم! اشـتباهت همین جاسـت. بـرای شــناخت آن نســل، ملاکــت نبایــد جوان هــای ایــن نســل باشــد؛ آن دوره شــرایط خــاص خــودش را داشــت و انســانهایی هماننــد روزگارانــش پرورانــد، کــه آقایوســفِ بچّه محــلِّمــا، یکــی از آن هــا بــود. بلــه، داشــتم می گفتــم، او همـه ایــن کارهــا را درســت در همــان روزهایـی انجـام داد کـه داشـت پوسـت می انداخـت بـه دورۀ جوانـی؛ یعنـی در حـدِّ فاصـل سیزده ســالگی اش تــا هجده ســالگی.
یوسـف بـه امـام خمینـی(ره) هـم خیلـی ارادت داشـت و اخلاصـش را میشـود از تمـام زندگیاش و از جملههـایِ «دسـت از امـام خمینـی کـه حسـین زمـان اسـت، بـر نداریـد،»«امـام را دعـا کنیـد» یـا «مُقَّلـد امـام خمینـی، یوسـف هـادی» کـه در پـایِ نامه هایـش و بـه عنـوان امضـای نویسـنده درج کـرده، فهمیـد و طبیعـی اسـت بـه انقلابـی هـم کـه رهبـرش امـام خوبیهـا باشــد، آن قــدر عشــق می ورزیــد کــه حاضــر شــد نـُـه مــاه زودتــر از وقــت مقـرّرِ خـودش را معرّفـی کنـد بـرای ایسـتادن در زیـر پرچـم خدمـت، بـه عنـوان پاسـدارِ وظیفـه در سـپاه، آن هـم در جبهـه، نـه در پـادگان، کـه اصـلاً آن را سـربازی نمی دانسـت!
کار عجیــب یوســف ایــن بــود کــه بــه همــة فامیــل و دوســتانش گفتــه بــود کــه چــه سـرانجام سـرخی خواهـد داشـت؛ و حتـی بـه بعضی هـا گفتـه بـود کـه از ناحیـه سـر بـه شـهادت خِواهـد رسـید! و البتـّه در بیـن آنّ و ایـن، سـندی مکتـوب در هشتم بهمن ماه 66، یعنـی بیسـت و چهـار روز قبـل از شـهادتش بـه دسـتمان داد از منشـوری کـه در ذهنـش ترسـیم کـرده بـود از شـهادت:
هـدف از رفتـن بـه جبهـه چیـزی نیسـت مگـر مبـارزه بـا دشـمن درونـی خـود (جهـاد اکبـر) و نزدیـک شـدن بـه الله و رشـد صفـات الهـی در خـود کـه ان شـاء الله بـه کمـال انسـانیتّ برسـم و لیاقـت شـهادت پیـدا کنـم.
آن روز هـم کـه بـرای یکـی از همرزمانـش نقّاشـی کشـید، زیـرش را بـا امضـای «شـهید یوسـف هـادی» بـه پایـان رسـاند!
و بالاخــره رســید آن روز موعــود، آن ســاعت صفــر و آن لحظـه شــیدایی؛ عملیـّـات بیت المقــدّس 2 و قلّههای مــاووت و آن تیــرِ در ترکــش مانــدۀ مســئول کــه بایــد پرتــاب می شــد تــا ... آرام میگرفــت در نشســتگاه ســرِ یوســف.
ما شهیدان را وضویی دادهاند از آبِ تیغ / سجده آموز سرِ ما نیست جز محراب تیغ
انتهای پیام/