شهادتی سرافرازانه
به گزارش نوید شاهد البرز؛ شهید «سیدسعید معافیمدنی»، بيســت و چهارم مهر 1344، در شهرسـتان كرج بــه دنيا آمد. پدرش سيدجواد، راننده بود و مادرش بهجت نام داشــت. تا اول متوسطه در رشته تجربی درس خواند. به عنوان سرباز ارتش در جبهه حضور يافت. دوازدهم اســفند 1365، در شلمچه با اصابت تركش به شــهادت رسيد. مزار وی در امامزاده محمد(ع) زادگاهش قرار دارد.
آنچه در ادامه میخوانید متن روایتی از این شهید در کتاب «ستارگان راه» است.
«۱۸ روز و ۱۶ مــاه و ۲۰ ســال؛ ایــن اســت همـه دوران زندگــی و زیســتِ یــک جــوان پاکباختـه امــام خمینــی (ره) مهربانی خوشرو و فــداکاری خوش خُلــق. شــهاب تندگــذر و تیزنظـری بـود، امّـا نـورش فراگیـر و کهکشـانی اسـت؛ کـم دیـده شـد، امّـا پیوسـته هسـت؛ قامتـش معمولـی بـود، امّـا راهـش طولّانـی اسـت؛ و ... و اینکـه اگـر دایـرهاش محـدود بـود، شــعاعش گســترده اســت، همهگیــر اســت و موجی اســت رهایــی را، آزادی را.
دوران ابتدایـی و راهنمایِـی را ماننـد همسـنّ و همسـال هایش سـپری کـرد؛ بـازی و درس و شـیطنتهای ایـن روزگار گـذر و گـذار ویـژه! آن هـم در جمـع خانـوادهای و بیـن دوسـتانی کـه بعضـی از آنهـا از شـهدای آینـدۀ وطنـش شـدند و سرمشـق او در پیمایـش راهـی کـه بـدان گام گـذارد و آخِـرِ نیکـش را از همـان روزهـای خـوبِ اوّل دیـد؛ و بعـد آن جمـع خانوادگـی کـه از سرچشـمه تدیـن و ولّایـت علـوی، سـعید را سـیراب و دلپـاک میکرد و سـینهاش را فـراخ بـرای حادثـه ایّ بـزرگ و سـنگین، امّـا شـیرین و دلنشـین.
بـه دورۀ دبیرسـتان کـه رسـید، روی پـا بنـد نبـود؛ روزهـا، روزهـای جنـگ و دود و خـون بـود و یارانـی کـه بـا پایـداری و پایمـردی بـه جبهـه میرفتنـد و گاه بـا سـری بیپیکـر یـا پیکــری بــدون ســر بازمیگشــتند و او هنــوز در پنــاه ســایه درختــان شــهر بــود، امّــا دلــش در جبهـه، کـِه دیگـر طاقتـش تمـام شـد و کلاس درس را در همـان پایـه اوّل دبیرسـتان رهـا کـرد تـا روز رهایـی وطـن از دسـت ناپـاک همسـایه آدمکـش غربـی، امّـا ایـن بـار خواسـت کــه بســیجی بودنــش را در جمــع ســربازان کشــورش آزمایــش کنــد؛ پــس دورۀ آموزشــی را در یکــی از پادگانهــای شــهر مشهد، بــا بهــروزی و پیــروزی، پشــت ســر گذاشــت و هنگامـی کـه بـا دلـی گـرم و بدنـی نـرم، مهیـا بـرای رزم شـد، همـراه بـا دلّاورمـردان تیـپ چهــارم لشــکر 64 پیــادۀ ارتــش جمهــوری اســلامی بــه منطقـه حاج عمــران گســیل شــد و پـس از چنـدی بـه جنـوب برگشـت و بـا نواختـه شـدن سـاز عملیّـات کربـلای 7، دوبـاره بـه حاج عمـران برگشـت و او کـه میرفـت، مـرا هـم بـه دل دریـا بـرد؛ بـا خاطراتـش، بـا خطراتـش، بـا راسـتیهایش، بـا دوسـتی هایش، و ... در آن عملیّـات دوش بـه دوش رزمنـدگان ارتـش شـرکت کـرد.
سـعید در همیـن عملیـّات بـود کـه آخریـن برگـه عبـورش را در آخریـن مـاه سـال 1365 خورشــیدی بــا بــراتِ ترکش هایــی کــه هدیـه حضــرت دوســت بودنــد، از دســت ســفیر شـهادت گرفـت؛ داوطلبانـه، مشـتاقانه و سـرافرازانه. و همزبـان بـا سـرودۀ علاّمـه طباطبایـی ،خوانـا و خـوش و خـوب برایمـان خوانـد کـه:
ذرّهای بـودم و مهِـر تو مـرا بالّا برد / من به سرچشمه خورشید، نه خود بردم راه
او کـه میرفت، مرا هم به دل دریا برد... / من خسی بی سرو پایم که به سیل افتادم
که به یک جلوه ز من نام و نشان یکجا برد / خـم ابـروی تـو بود و کف مینوی تو بود
انتهای پیام/