دستِ سپیدِ تقدیر
به گزارش نوید شاهد البرز، شهید «سیدحسین حسينی»، چهارم مرداد 1349، در شهرستان كرج به دنيا آمد. پدرش سيدعزيزالله و مادرش سيده زهرا نام داشت. تا اول راهنمايی خواند. آهنگر و جوشكار بود. به عنوان بسيجی خدمت میکرد. دوم بهمن 1366، در مسجد امام جعفرصادق (ع) زادگاهش با اصابت سهوی گلوله به شهادت رسيد. مزار
وی در امامزاده محمد(ع) همان شهرستان قرار دارد.
آنچه در ادامه میخوانید متن روایتی از این شهید در کتاب «ستارگان راه» است.
«بعد از سـه روز کـه از مشـهد برگشـتم، حسـین شـهید شـد. حـالّا تعبیـر آن خـواب را میفهمیــدم؛ خوابــی کــه در مشــهد دیــدم: بــر سَــرْدر خانــهام پرچــم زده بودنــد؛ در همــان حــال، خانمــی را دیــدم کــه ســیدّ بــود، از او پرســیدم: خانــم! ایــن پرچمهــا را چــرا اینجـا نصـب کردهاند؟ جــواب داد: عکــس پســرت را نــگاه کــن کــه آن بــالّا گذاشــتهاند، مــن میخواهــم دو ســه روز دیگــر پســرت را ببــرم، شــما دیگــر نمیتوانیــد پســرتان را ببینیــد. از خــواب پریــدم، خــواب اســت دیگــر، مــن چــه میدانســتم کــه در عالــم بــالّا برایــم رؤیــای صادقانــه نوشــتهاند و بــرای حســینم کــه تک فرزنــدم و یگانــه روشــنی چشــمم و نـور و سُـرور و چـراغ خانـه ام اسـت، سرنوشـتی متفـاوت را رقـم زده انـد؛ سـفید، سرراسـت، سـرخ. حـالّا او بـه بشـارت ایـن آیـة نـور: «وَ لا تقَُولـوا لمَِـن یقُتـُلُ فِـی سَـبیلِ اللّـهِ امَـواتٌ بَـل احَیـاءٌ وَ لکِـن لاتشَـعُرون» شـهید اسـت، شـاهد اسـت، مشـهُود اسـت و مسـرور.
بعــد از ســیدّعزیزالله، کــه خیلــی زود ســایهاش از ســر حســین کوتــاه شــد، حــالّا تنهــا یـادگار پـدرش حسـینم بـود کـه شـده بـود مونـس شـب و روزم، سـنگ صبـورم، تکیه گاهـم، پناهــم و همـه امیــد و آرزویــم. چــه خواب ها کــه مــنِ مــادر برایــش ندیــده بــودم و چــه رؤیاهـا کـه در سـر و دل برایـش نپرورانـده بـودم:
آه از آن جور و تطاول که درین دامگه است / آه از آن سـوز و نیازی که در آن محفل بود
در دلم بود که بی دوسـت نباشـم هرگز / چه توان کرد که سـعی من و دل باطل بوذ
آه! همــه میدانســتند کــه او شش ســاله بــود کــه پــدرش بــه رحمــت خــدا رفــت و مـن کـه زنـی جـوان بـودم، یکّـه و تنهـا و بـا دسـتِ خالـی ایـن بچّه را بـه نیـش دنـدان کشـیدم تـا برسـد بـه ابتـدای جـادّۀ بلـوغ، اوّلِ بـاغ نشـاط و بـه دورۀ شـکوفایی و برُنایـی و برازندگـی شـکوفه هفده سـالگی. خـودش هـم در ایـن سـالها همـدم و همـکارم بـود؛ از روزی کـه دیگـر نخواسـت بـه مدرسـه بـرود، رفتـه بـود در کارگاه آهنگـری و جوشـکاری تـا کمک خـرج خانـه باشـد بـا کارش در بیـرون؛ و روحیه دهنـده باشـد بـا اخـلاق و رفتـار خوبـش در درون خانـه. بـا حسـین روزهـای روشـن زندگـیام را بـه شـبهای آرامـش گـره مـیزدم، امّـا ... افسـوس کـه حـالّا بایـد تـن میسـپردم بـه قلـم بیخطـای قلمـکار تقدیـر و آنچـه بهتریـنِ بهترینهـا برایـم رقـم زده اسـت؛ شـهادت جگرگوشـهام در هنـگام پاسـداری از انقـلاب و در سـنگر بسـیج مسـجد امـام جعفـر صـادق (ع) بـا تیـری کـه نابه هنـگام بـر پیکـرش نشسـت.
حسـینِ مـن اهـل نمـاز و نیـاز و مسـجد و منبـر بـود، تبـارش هـم از دو سـو، هـم از طرف خـودم و هـم از طـرف پـدرش، بـه سلسـله بـزرگ امامـان معصـوم علـوی (ع) میرسـید و همیـن مـنِ مـادر را دلخـوش میکنـد کـه حسـینم در آن دنیـا زیـر سایه سـار ولّایـت سـادات علـوی و وَلَـوی اسـت و مهمـان سـفرۀ سـپید کرامـت و سـعادت آن خوبـان خـاصِّ خـدا، ان شاءالله.
وطـن را و آییـن دیـن مبین را امیـن و حفیظ و نگهبان، بسیجی کمـر بسته بر خدمتـی خالصانـه کند بیریا جان به قربان، بسـیجی
انتهای پیام/