بسیجی آماده و مؤمن آزاده
به گزارش نوید شاهد البرز، شهید «منصور دهقاندار»، بيستم اسفندماه 1322، در روستای دولتآباد از توابع شهرستان ساوجبلاغ ديده به جهان گشود. پدرش ولیالله و مادرش سكينه نام داشت. درنهضت ســوادآموزی درس خواند. كارگر كارخانه بود. سال 1342، ازدواج كرد و صاحب دو پســر و چهار دختر شد. به عنوان بسيجی در جبهه حضور يافت. دوم بهمن 1365، در شلمچه با اصابت تركش به سر، شهيد شد. مزار وی در گلزار شهدای زادگاهش قرار دارد.
آنچه در ادامه میخوانید متن روایتی از این شهید در کتاب «ستارگان راه» است.
«روسـتازادهای کـه از آن هنـگام کـه چشـم گشـود و توانسـت روی پـای خـودش باِیسـتد، پوســت نــرم دســت و اســتخوان بندی هیــکل و کــفِ ســخت پایــش بــه زبــری و ســنگینی کارهـای طاقتِ فرسـای بدنـی و یـدی و قدرتـی عـادت کـرده بـود، او بـود؛ منصـور دهقانـدار؛ کارگـری کـه آفتـاب روزهـای بلنـد و تاریکـی کورشـبهای کوتـاه را بـه جـان خریـد تـا نـان از عمـل خویـش خُـورَد و منـت حاتـم طایـی نبـرد، او بـود؛ منصـور دهقانـدار؛ مـردی کـه از عـرق جَبیـن تـا کـد یمیـن را بـه زحمـت و رنـج پیمـود و نخواسـت کـه عـزّت خواسـتهاش را بـه ذلـّت خواهشـش از دیگـران بیالایـد و در کارخانـهای تولیـدی در کـرج کارگـری کـرد، او بـود؛ منصـور دهقانـدار؛ روسـتازادهای کـه بـه «دهقانـدار» شـناخته میشـد و نشـان مـیداد کـه «ارزش انسـان بـه مقـدار همّـت اوسـت.»
تو و طوبــی و ما و قامت یــار / فکر هر کس به قدر همّت اوسـت
و او همّتـش را بلنـد گرفـت تـا حرمـت و حریـم خانوادهاش در طـواف امنیـّت و دور راحـت بچرخنـد؛ از کـی؟ از آن هنـگام کـه نوجوانـی بیـش نبود و دسـتش در دسـت پـدر، تـا آن رِوزگاران کـه در کنـار همسـرش بـود، بـا شـش فرزنـد قـد و نیمقـد. او در همه ایـن دورههـا و دورانهـا دیـده بـود، نـه بـه افِـلاس، کـه بـه اخـلاص، تـا خـودش باشـد، تـا خـودش بـه دسـت خـودش کسـب و کار راه بینـدازد تـا دوسـت خـدا باشـد.
کســی کــه بــرای خانــواده اش کــم نگــذارد، نمیخواهــد و نمیتوانــد بــرای خانــوادۀبــزرگ و گســتردۀ جامعــه اش کــم بگــذارد؛ نمیخواهــد و نمیتوانــد بــی رگ باشــد و بی بـرگ، بهانه تـراش باشـد و افسـانه پرداز در برابـر حضـور سـربازان دشـمن بـرای نابـودی میهـن، کـه نبـود، کـه نمیتوانسـت، کـه نتوانسـت؛ و ... و همیـن انگیـزه و آن همّـت و ایـن حمیـت و همه غیرتـی کـه داشـت، او را بـرد تـا بطـن و متـن جنگیـدن و دفـاع کـردن؛ و چقـّدر مردانـه، کـه بـرای خانـواده اش بنویسـد: «مـن مثـل شـیر در سـنگر اسـلام بـا دشـمن میجنگــم.»؛ و ایــن کارگــر ســاده، بســیجی آمــاده و مؤمــن آزاده.
بــا ترکشــی کــه در ســر داشــت بــه عنــوان نشــانه، از عملیـّـات کربــلای ۵، و شلمچه سـرتاپا رنــج، پــر کشــید بــه آسـمانِ پُـر از گنـج.
عشق جز بخشش خدایی نیست این به سـلطانیّ و گدایی نیست هر که او برنخیزد از سَـرِ سـر عشـق را با وی آشنایی نیست.
و دو نکتـه آموختنی از راه و مرامش:
اوّل، هفت سـفارش طلایی از وصیتنامهاش، یکی از یکی معنویتر اقـرار بـه یگانگـی خـدا و پیامبـر (ص) و ائمّـه(ع) ۲. درود فرسـتادن بـه رهبـری و ملّـت ایـران؛ ۳. تأکیـد بـر ادا شـدن خمـس و زکات مالـش بـه دسـت ورثـه؛ ۴. حلالیتّ طلبـی از همـگان؛ ۵. التمـاس دعـا بـرای پیـروزی رزمنـدگان اسـلام؛ ۶. درخواسـت طـول عمـر بـرای رهبـر؛ ۷. تربیـت فرزنـدان، بـه گونـهای کـه افـراد مفیـدی بـرای اسـلام باشـند؛ و دوّم، یـاد گرفتـن این درسهای خواندنی و ماندنی از وصیتنامهاش:
مـن بـه عنـوان یـک سـرباز اسـلام، امـام زمـان و سـرباز امـام خمینـی افتخـار پیـدا کـردهام کـه در مرزهـای اسـلام بـا ارتـش کفـر بـه نبـرد و مقابلـه بـا دشـمن برخیـزم. پـدر و مـادرم! بـرای مـن اصـلاً نگـران و ناراحـت نباشـید؛ چـون مـن هـر کاری کـه انجـام میدهـم، خـدا را در نظـر میگیـرم و بـرای برقـراری جمهـوری اسـلامی ایـران و حکومـت مسـتضعفان، در ســنگر اســلام کوشــش و نبــرد میکنــم و از شــما هــم میخواهــم در هــر کارتــان خــدا را در نظـر بگیریـد.
انتهای پیام/