گفت‌وگوی نوید شاهد با جانباز 70درصد
«شاهرخ گروسی» جانباز هفتاد درصد دوران دفاع مقدس در گفت‌وگو با نوید شاهد می‌گوید: «مردم و به ویژه رزمنده‌ها، همه مخلص بودند. هیچ‌کس به مادیات فکر نمی‌کرد. این جنگ یک نسیمی بود که به ما خورد و رفت.»

به گزارش نوید شاهد البرز، «شاهرخ گروسی» متولد ۱۳۴۶، در کرج است. اولین فرزند خانواده با مسئولیت‌های ریز و درشتی که بر دوش داشت. پیشه‌اش آهنگری بود با مرام و مسلک «کاوه آهنگر» و به سبک و سیاق او از وطن و فرهنگ و مرام ایرانی اسلامی کشورش دفاع کرد و به پیکار با ضحاکان زمانه خود پرداخت. او و یاران و هم‌رزمانش با حماسه خود پرده‌ای دیگر از شاهنامه را ورق می‌زنند.

جنگ نسیمی که به ما وزید و رفت
از کوره‌های گداخته تا آتش جبهه 
اینکه روایتی از روز‌های حماسه‌آفرینی این جانباز گرانقدر را از دریچه پایگاه مرجع ایثار و شهادت نوید شاهد می‌خوانیم.
شاهرخ گروسی می‌گوید: «پدرم راننده ماشین سنگین بود. من تحصیلات ابتدایی خود را در مدرسه ماهدشت سپری کردم و تا کلاس اول راهنمایی درس خواندیم. بعد از آن به دنبال صنعت رفتم. آهنگری می‌کردم تا اینکه در هفده سالگی به جبهه رفتم و تقریباً دو سال و چهار ماه منطقه بودیم.»

مسئولیت نگهداری تسلیحات
او از اولین اعزامش در سال ۱۳۶۴، از پادگان شهید شرع‌پسند به سوی شلمچه یادمی‌کند و اظهار می‌کند: «از پادگان شهید شرع‌پسند به شلمچه اعزام شدیم. من در بخش تسلیحات بودم. اسلحه‌های گردان علی‌اکبر را می‌گرفتم و تحویل می‌دادم. اولین عملیاتی که شرکت داشتم کربلای پنج در سال ۱۳۶۴ بود.»
وی ادامه می‌دهد: «ما پادگان کوثر بودیم که به بچه‌ها سلاح و مهمات می‌دادیم و با همان بچه‌ها به سمت خط حرکت می‌کردیم. آنجا هم وظیفه‌مان این بود که به بچه‌ها مهمات برسانیم.»

پیروزی در نصر
گروسی که حدود دو سال و چهار ماه از روز‌های نوجوانی خود را در جبهه سپری کرده است، از عملیات‌هایی که در آن‌ها حضور داشته است، اینگونه بیان می‌کند: «بنده در عملیات کربلای ۴ و ۵ با سمت تحویلداری اسلحه‌های گردان علی اکبر بودم. بعد از عملیات کربلای ۵ با بسیج ماهدشت به سمت جبهه‌های غرب رفتم. در سلیمانیه عراق که شهری نظامی بود طی یک عملیات شهرک ماووت را گرفتم.»
وی با اشاره به اینکه عملیات ماووت منجر به فتح شهرکی در سلیمانیه شد، بیان می‌کند: «بعد از عملیات نصر که پیروز هم شدیم ساعت یک با بی‌سیم خبر دادند که به بچه‌ها مهمات برسانید. ما باید مهمات را پشت قاطر‌ها می‌گذاشتیم و به بچه‌ها که در کوه‌های سلیمانیه بودند می‌رساندیم. در همین موقعیت بود که من زخمی‌شدم.»

پیوستن به جرگه دلباختگان
این رزمنده دوران دفاع مقدس در مورد چگونگی جانبازی‌اش توضیح می‌دهد: «به ما بی‌سیم زدند؛ من و بچه‌ها، که ۴ تا رفیق بودیم؛ جلیل خلیفه، حسین مرادی، عباس (مکث) فامیلی عباس را به یادم نمی‌آید. من جلیل و حسین با هم اعزام شدیم و آنجا با عباس‎آقا ‎رفیق شدیم و در یک چادر بودیم. من به جلیل گفتم با من بیا و من را راهنمایی کن! یک بار با جلیل رفتیم برگشتیم که مهمات بزنیم جلیل زخمی شد و عباس آقا رفیق دیگرمان که شهید شد. ظهر بعد از نهار من به حسین مرادی گفتم: من یک دفعه دیگر به جلو می‌روم. در حال رفتن بودم که خمپاره زدند. صدای سوتش آمد. من روی زمین خوابیدم. خمپاره روی دره خورد و من بلند شدم. خودم را به بچه‌هایی که مهمات را می‌بردند رساندم که دیدم با مهمات در آتیش هستند»

وی در ادامه می‌گوید: «رفیق‌هایم همانجا شهید شدند. آن‌ها را در آمبولانس گذاشتیم. ساعت یک و نیم ظهر بود که ناهار خوردیم. به حسین مرادی گفتم: "من یک‎دفعه دیگر برای بچه‌های جلو مهمات می‎برم. صدای سوت یک خمپاره آمد. من پشت صخره خوابیدم. خمپاره به دره خورد و من بلند شدم و رفتم به بچه‌هایی که مهمات را می‌بردند رسیدم؛ که دیدم با همه مهماتی که با ما بود در آتیش هستیم. سه متر در هوا بودیم. همه لباس‌های من سوخته بود. پاهام سالم بود. حدود دویست متر دویدم. به حسین رسیدم. داد زدم بیایید من زخمی شدم. با موج انفجاری که به من خورده بود زیر پوتین من در آمده بود. لباس هایم کامل سوخته بود. من را خواباندند. بی‌هوش می‌شدم و به هوش می‌آمدم تا آمبولانس آمد. ما را به سردشت بردند و از آنجا اعزام کردند. در بحبوحه عملیات بودیم و مجروح هم زیاد بود. من را به بیمارستان تبریز بردند. دکتر‌ها نتوانستند پایم را پیوند بزنند و سیاه شد. خانواده‌ام هم من را گم کرده بودند. لشکر ۱۰ سیدالشهدا به مرخصی رفته بودند. خانواده دیده بودند من به ماهدشت برنگشته‌ام. چون دیده بودند من و رفقام هیچ‌کدام از اتوبوس پیاده نشده‎ایم. شایعه شده بود که شاهرخ و رفقاش شهید شده اند. من را هم از تبریز به اصفهان منتقل کردند. پرسنل بیمارستان برای من خیلی زحمت کشیدند. ماجرای جانبازی من در سال ۱۳۶۵، اتفاق افتاد. در بیمارستان اصفهان به یاد دارم یک خانم پرستاری که خبر شهادت برادرش را برایش آوردند و گفتند که پیکر برادرت را می‎آوردند به منزل بیا! گفت من باید در اینجا خدمت کنم این‌ها همه برادر‌های من هستند و الان به کمک من نیاز دارند. بعد از چند روز خانواده‌ام من را پیدا کردند و به تهران منتقل کردند. در تهران با معاینه دکتر مشخص شد که پاهایم تا زانو هیچ حسی ندارند.»

اُنس با آتش
این جانباز دوران دفاع مقدس نیز از شکیبایی در آلام دوران جانبازی نیز اینگونه اذعان می‌دارد: «یک‌سال بیمارستان بودم، چون بدنم سوختگی داشت و دستم هم مجروح و عصبش قطع شده بود. بعد از یکسال که به خانه برگشتم با عمویم به شغل آهنگری ادامه دادم. حرف و حدیث مردم هم زیاد بود اما عقیده‌ای که به خدا، امام حسین (ع) و حضرت ابوالفضل (ع) داشتم محکم‌تر بود و من را نگهداشت و با این مشکلات کنار آمدم.»
وی در ادامه بیان می‌کند: «بهترین لحظه‌های عمرمان در شلمچه گذشت، نه اینکه افسوس بخوریم که حیف این جنگ تمام شد، واقعاً من به چشم خودم قیامت را دیدم. در جنگ همه یک رنگ بودیم. این بالا است؛ این پایین است؛ این فرمانده است؛ اصلاً این حرف‌ها نبود. همه در یک سطح بودیم. نه اینکه عاشق جنگ باشیم نه. دوران خوبی بود، وقتی سفره را باز می‌کردیم اگر دعای سفره را نمی‌خواندیم هیچ‌کس اجازه نداشت دست به سفره ببرد.»

جان و دلمان برای رهبر بود
وی در ادامه می‌افزاید: «فقط ایمانی که به خدا و امام‌حسن (ع) داشتیم، ایمان و اعتقادی که به رهبرمان امام خمینی (ره) داشتیم، جان و دلمان را ما برای رهبر می‌دادیم. ۱۷ سالم بود. بچه بودم از من کوچکتر‌ها هم بودند، واقعاً آنجا در منطقه، عشق بود، الان شاید روزی نشود که من آنجا را یاد نکنم و گریه نکنم.»

اخلاص رزمنده‌ها
شاهرخ گروسی در پاسخ به چگونه بودن حال و هوای آن روز خرمشهر می‌گوید: «نخل‌های خرمشهر سوخته و سکنه‌اش رفته بود، نمی‌توانم بگویم آن‌ها را نپرس. آن روز‌ها گفتن ندارد اما مردم و به ویژه رزمنده‌ها، همه مخلص بودند. هیچ‌کس به مادیات فکر نمی‌کرد. این جنگ یه نسیمی بود که به ما خورد و رفت. یک نفر وقتی دو روز حمام نرود خانواده خودش اعتراض می‌کنند، ولی در منطقه مدت طولانی بچه‌ها حمام و آب نمی‌دیدند! ولی همیشه بوی خوب می‌دادند به دلیل نماز، دعا و صلوات‌ها بود.»

گروسی سال ۱۳۷۱، ازدواج می‌کند و حاصل این ازدواج یک دختر و یک پسر است. او بعد از جانبازی به ورزش وزنه‌برداری روی می‌آورد. سال ۷۵ مقام سوم در این رشته را کسب می‌کند و هنوز هم با همراهی فرزندش این ورزش را ادامه می‌دهد.

شهید زنده‌ای که خادم الشهداست
وی در مورد گذران اوقات فراغتش نیز توضیح می‌دهد: «البته من خادم افتخاری زیارتگاه بی‌بی‌سکینه هم هستم. اوقات فراغتم را هم به آنجا می‌روم و پنجشنبه‌ها کفشداری امامزاده خدمت می‌کنم. روز‌های دیگر هم اطراف مزار شهدا را جارو می‌کنم و با آن‌ها درددل می‌کنم.»
این جانباز دوران دفاع مقدس شیرین‌ترین خاطرات دوران جانبازی خود را چنین بیان می‌کند: «در این دوران فقط خاطره خوب ازدواجمان و تولد فرزندانم بود. خدا را شاکرم که فرزندان سالم به ما داده است.»
وی از دغدغه‌های امروز کسب و کارش هم می‌گوید: «در حال حاضر دکه مطبوعات دارم که آن هم شهرداری ادعا می‌کند که برای ماست و باید دکه را از این زمین برداری! متاسفانه جابه جا هم نمی‌کنند.»

گفت‌وگو از اباذری

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده