بسیجی کوچک؛ شهید "محسن شاهبیگ"
به گزارش نوید شاهد البرز؛ پدر و مادر محسن پیش از به دنیا آمدن هر کدام از بچههایشان مهمان امام غریبان علیه السلام میشدند و از او استمداد میطلبیدند به پابوسی مولا مینشستند و میگفتند: سلامت فرزندمان را ازاول از خداوند و بعد به واسطه شفاعت شما میخواهیم.
این بار برای محسن هم به مهمانی امام هشتم علیه السلام رفتند و از او کمک گرفتند. پسر به سلامتی متولد شد. نامش را محسن گذاشتند. چرا که در حرم امام نیت کرده بودند، او را چنین نام بگذارند. محسن باقدم مبارکش به خانه پدر برکت و صفای تازهای داد. کار و بار پدر رونق گرفت و زندگی او به نوازش صدای مهربان پسر معطر شد. او در مدرسه شاگردی ممتاز و پرتلاش بود. در کنار درس در مسجد و پایگاه محل نیز فعالیت داشت و در مراسم دینی و فرهنگی حضور پیدا میکردند.
مدتی هم با پایگاه مسجد امام حسین علیه السلام همکاری داشت. محسن با این که به سن تکلیف نرسیده بود اما به نمازهایش اهمیت میداد و دیندار و با اخلاص و مومن بود و در گفتار و رفتار و اخلاق و ادب را رعایت میکرد.
پدرش میگوید: تولد محسن برای من در زندگی از هر جهت تاثیر بسزایی داشت. چه از لحاظ نشاط خانواده و چه از نظر معیشت و فراوانی نعمت برای ما هم آمدن محسن نعمت بود و هم رفتنش او بچههای بسیار آرام و ساکت بود و در عین حال شور و نشاط خاصی داشت.
شیرین زبان و دوست داشتنی بود. نوع رفتارش با من و مادرش خوب و استثنایی بود. بیشتر اوقات فراغتش را در کلاسهای قرآنی و زبان میگذراند. در خانه هم معمولاً مشغول درس خواندن بود یا همراه دوستانش بازی میکرد. کنجکاو بود و گاهی از من درباره دفاع مقدس و شهدا سوالهایی میپرسید. وقتی ماجرای رفتن به اردوی نظامی پیش آمد محسن پیش من آمد تا رضایت بگیرد، گفتم: الان وقت درس و مدرسه است و رضایت ندادم. دو روز اصرار کرد و من هر بار به بهانه ای زیر بار نرفتم که او و دوستانش روز چهارشنبه به اردو بروند و از طرفی هم قرار بود جمعه همان هفته ما به کربلا برویم و شب به من گفت: مگر شما به کربلا نمیروید؟ خَب، من هم دل دارم. من هم میخواهم به اردو بروم. این حرفش آتش به دلم زد و خیلی ناراحتم کرد. بالاخره به او اجازه دادم خیلی خوشحال شد و تشکر کرد. برگه رضایتنامهاش را امضا کردم و گوشی همراهم را به او دادم. خداحافظی کرد و رفت. اردوگاه شهید مطهری در ابتدای جاده چالوس قرار داشت. ساعت حدود ۱۱ شب جمعه بود که زنگ زدم گوشی را برداشت و بعد از سلام و احوالپرسی گفت: ما کارمان را در اردوگاه تمام شد و الان برای خواندن دعای کمیل به مسجد جامع کرج آمدهایم. فردا صبح هم برمیگردیم.
من معمولا صبح جمعهها برای دعای ندبه گلزار شهدا میروم آن روز کمی دیر کردم یکی از بستگان زنگ زد و گفت: مگر نمیآیید دعای ندبه؟ گفتم: الان میآیم. لباسهایم را تنم کردم و از خانه بیرون رفتم. بیرون از خانه دیدم چند نفر با هم آرام گفتوگو میکنند. حس عجیبی به من دست داد. یکی از آنها جلو آمد و گفت: دفترچه بیمه محسن را میخواهیم. پرسیدم: برای چه کاری؟ گفت: در اردوگاه چند چادر آتش گرفته و گویا پای محسن کمی سوخته است. حسابی جا خوردم و تو این فکر بودم چطوری به خانه بروم و دفترچه را بردارم تا اهل خانه متوجه نشوند. همین که در را باز کردم، مادرش از خواب بیدار شد و پرسید: چی شده؟ چرا برگشتی؟ گفتم: آمدهام دفترچه محسن را بردارم. با تعجب پرسید: چرا دفترچه محسن؟ چیزی شده؟ گفتم: برای محسن اتفاقی نیفتاده گویا امیرحسین پایشکسته میخواهم پدرش متوجه نشود. نمیدانم این فکر در آن لحظه چطوری به ذهنم رسید. امیرحسین دوست محسن بود که همراهش در آن اردوگاه شرکت داشت. خیلی سریع با چند نفر دیگر به تهران رفتیم. وارد بیمارستان شدم لباس مخصوص به تن کردم و وارد بخش آی سیو شدم. روی تخت قرار داشت و تمام تنش باند پیچی شده بود. باورم نمیشد پسرم را در آن سن و سال کم با آن وضع روی تخت بیمارستان ببینم. پاهایم سست شده بود و اشک زیادی در چشمهایم حلقه زده بود. با صدای بغض آلودش صدایش کردم و محسن جان ناگهان صدایم را شنید و سرش را تکان داد هر کاری کردند تا پرستارها اجازه بدن کنار به پسرم بنشینم تا وجودم را در کنارش حس کند آنها اجازه ندادند و گفتند: شما چند ساعتی بیرون منتظر باشید چون این بیماری مراحلی دارد به حیاط بیمارستان رفتم. برادرم زنگ زد. گفتم: مادر محسن را با خودتان بیاورید. حال پسرم چندان خوب نیست. بعد از چند ساعتی متوجه شدم جو بیمارستان عوض شد. چند تن از فرماندهان سپاه آمدن رئیس بیمارستان هم بود. صدای هلیکوپتر هم شنیده شد.
نگرانیام بیشتر شد. با خودم گفتم: خدایا یعنی چه؟ اتفاقی افتاده هرکاری کردم تا دوباره محسن را ببینم، نگذاشتند حال و روز خوشی نداشتم. نمیدانم چطور بود که مرا به خانه برگرداندند. از آن طرف مادرش را هم در نیمه راه برگردانده بودند. وقتی به خانه رسیدیم دیدیم جلوی منزل ما انبوه جمعیت منتظر ایستادهاند. آنجا بود که فهمیدیم برای پسرم چه اتفاقی افتاده است.
یک شب خواب دیدم من و چند نفر مشغول شستن حسینیه فارسیآباد شهر اشتهارد هستیم که متوجه شدم پسرم از کوچه حسینیه آمد به سمت من و سلام کرد. لباس بسیجی به تن داشت و خوشحال بود. گفت: بابا آمدهام شما را ببینم و بروم فقط زنگ بزن تا با عمو سعید هم صحبت کنم. گفتم: خَب، کجا می خواهی بروی؟ جواب داد: فرمانده منتظر است. باید زود برگردم. پرسیدم: اسم فرمانده تان چیست؟ گفت: "حاج محمد" بعد ادامه داد بابا این شلنگ آب را بده تا من جلوی در حسینیه را بشویم. بعد از شهادت محسن کنار آمدن با جای خالی اش برای ما خیلی سخت بود. البته فامیل ها خیلی کمک کردند و حدود ده روز کنارمان بودند تا تحمل این داغ برای من سبکتر شود اما بعد از رفتن آنها از آنجایی که برادرش هم سرباز بیت رهبری بود و در خدمت به سر می برد.
حدود پنج تا شش ماه شب ها گریه می کردیم تا خوابمان می برد. همین که دراز می کشیدیم تمام خاطرات محسن جلوی چشم و ذهن ما مرور می شد. من خدا را شکر میکنم که پسرم در سنی به شهادت رسید که خیلی پاک بود و هیچ گناهی نداشت.
این تقدیر الهی بود در روز اول خیلی با این قضیه بد برخورد کردم اما دو روز بعد نماز شب خواندم و واقعاً هم جای شکرش داشت. بعد از شهادت محسن چند بار به آن اردوگاه رفتم البته داخلش نرفتم برای آرامش دلم به آنجا رفتم. کسی هم از این جریان خبر ندارد آنجا تپهای هست که می رفتم و مینشستم و در حال خودم غرق میشدم. امیدوارم محسن در آن دنیا ما را شفاعت کند.
محسن حدود یک و نیم سال می شد که در کانون فرهنگی هنری سرکلاس من میامد بسیار بچه محجوب و مودب و دوستداشتنی بود. تابستان سال ۸۷ بود کانون ما در انتهای خیابان چمران در مدرسه ولیعصر بود محسن قبل از کلاس پیش من آمد و گفت: خانوم اجازه ما دیشب جایی بودیم و فرصت نشد درس بخوانیم، میشود امروز از من درس نپرسید؟ گفتم: نه. ساعت ۵ بعد از ظهر بود من آنروز ناهار نخورده بودم و سرحال نبودم. بچهها از من پرسیدند: خانم امروز خیلی بی حالید؟ گفتم: ناهار نخوردم تا این را گفتم: محسن اجازه گرفته از کلاس بیرون رفت. فقط صدای موتورش رو شنیدم که روشن کرد و از کانون دور شد. چند دقیقه بعد برگشت. دیدم برایم بیسکویت هایبای خریدهاست. آنها را روی میز گذاشت و با مهربانی گفت: خانم شما ناهار نخوردید؟ این بیسکویتها را بخورید. بعد خیلی آرام به من گفت: خانوم میشه حالا از من درس نپرسید.
هفته بعد کانون مهدی عجل الله به جای دیگر که ساختمان فعلی است منتقل شد. محسن یکی دو روز قبل از شهادتش به کلاس آمد و از صحبتش با بچه ها متوجه شدم؛ قرار است به اردو بروند. بعد از شهادتش اولین جلسهای که به کلاس آمدیم. همه بچهها بودند اما محسن نبود. بغض سنگینی راه گلوی همه بچهها و خودم را گرفته بود. دوباره زمان کلاس ما به بعد از ظهر افتاده بود.
من حرفی نزدم چون نمی خواستم بغض کلاس بترکد تا اینکه یکی از بچه ها گفت: خانوم امروز بیحالید نکنه نهار نخوردید؟ گفتم: بله نخوردم در همان لحظه یکی از بچهها گفت: خانم اجازه دیگه محسن نیست که برای شما بیسکویت هایبای بخرد. ناگهان بغض همه بچهها ترکید و صدای گریهشان بلند شد من هم به گریه افتادم.
منبع: کتاب مسافران بهشت