"حالِ خوبِ دعای کمیلِ شبِ عملیات"
به گزارش نوید شاهد البرز؛ شهید جعفر انصاری، دهم آذر 1341 درروستاي چمرود از توابع شهرستان زنجان به دنيا آمد. پدرش مفاخر و مادرش طاهره نام داشت. تا پايان دوره ابتدايي درس خواند. كارگر نانوايي بود. به عنوان سرباز ارتش در جبهه حضور يافت. بيست و سوم تير 1361 در شلمچه براثر اصابت تركش به گردن و سينه، شهيد شد. پیکر وي را در امامزاده محمد شهرستان كرج به خاك سپردند. برادرش عابدين نيز به شهادت رسيده است.
در ادامه متن خاطره خودنگار شهید "جعفر انصاری" را بخوانید.
چون در حدود يك ماه بود كه من مريض حال بودم بازهم ميگويم از ترس سوزن نتوانستم بگويم من مريض هستم چون اين جبهه كه الان هستم درگيري هم به آن صورت نيست بعضي روزها درگيري مي شود بعضي روزها بخور و بخواب است.
روز هفتم اردیبهشت 1361 بود كه از چنانه به قصد دارخوئين حركت كرديم. شب را خوابيديم و روز بعد را در انتظار حمله بوديم. از شواهد پيدا بود كه حملة وسيعي در پيش ميباشد ولي براي ما چگونگي و زمان حمله معلوم و نميدانستيم در چند كيلومتري رود كارون هستيم. ميگفتند: عراقيها پش رودخانه هستند تا اينكه روز نهم من با اتفاق دونفر از دوستانم به مرخصي رفتم. بقيةجزئيات را يكي از دوستانم كه در عمليات بود نقل ميكند كه همه را جمع كردند و مسائلي در رابطة حملهاي كه ميخواست آن شب واقع شود بهما گفتند.اينطور كه معلوم بود به عنوان نيروهاي پشتيبان بوديم.
شب بود كه كم كم حركت كرديم پس مدت كوتاهي معطلي از روي پل دارالخوين كه مهندسي ارتش به كمك جهادسازندگي زده بود، گذشتيم البته موقع عبور ازپل ما زير آتش بوديم چون كه حمله درست نيمه شب شروع شده بود، نزديكيهاي صبح پس از پيمودن مسافت طولاني به خاكريزعراقي ها كه حالا خالي بود درآنجا ايستاديم. در همين حين آمبولانس زخميهايي را كه روي مين رفته بودند تخليه مي كرد. باز هم پس از طي مسافتي چند كيلومتري به يكي از خاكريزهاي عراق رسيديم كه اين خاكريز را عراقيها براي احتياط كنده بودند كه اگر ما حمله كرديم به آنجا فرار كنند وموضع بگيرند و به ما حمله كنند ولي با حملات كوبندة رزمندگان اسلام فرصت استفاده از هيچكدام ازخاكريزها را پيدا نكرده بودند و همچون موش پا به فرار گذاشته بودند و تا پشت جاده اهوازـ خرمشهر كه نيرو هاي ما آنها را تعقيب كردند ، رفتند. ما در پشت همان خاكريز مانديم.در آنجا يك نفربرفرماندهي عراق بجا مانده بود كه آن را آورديم وسه قبضه از توپهاي 130 ميليمتري دشمن هم در همان حوالي بجا گذاشته بودند.
حس و حال شب حمله
دشمن در خاكريزهاي اول و دوم غنائم بسياري بجا گذاشت كه از آن غنائم يك جيپ هم گير دستة ما آمد و حالا از آن استفاده مي كنيم يك هفته در آنجا مانديم تا مرحلة دوم حمله شروع شد. شب جمعه و بچه هاي بسيج داشتند دعاي كميل مي خواندند،بعد از دعا بود كه آنها را با تويوتا به خاكريز اول بردند. تا حمله را شروع كنند.ساعت يك ربع به ده بود كه پيشروي آغاز شد و عراقيها ما را شديدا ٌ زيرآتش گرفتند.ساعت ها ما زيرآتش سنگين دشمن درنفربر نشسته بوديم و منتظر بوديم كه هر آن گلوله اي بر روي ما بخورد. اما بياري الله هيچكدام از نفربرهاي ما طوريش نشد. يادم نميرود لحظه اي را كه يكي ازبچه ها گفت بيرون را نگاه كنيد، در را باز كرديم و ديديم كه آتش سراسر منطقه اي شايد به طول 10 ـ 20كيلومتر آتش ها زبانه مي كشند . رزمندگان پياده با آرـ پي ـ جي تانكهاي دشمن را آتش زده بودند به علت ... منطقه انسان منظرة جادهاي به نظرش مي رسيد كه چراغهاي برق روشن كرده باشند. لحظههاي سرشار از شادي را ميگذرانديم و شكر خدا را بهجا ميآورديم كه چنين دشمن زبون را متلاشي ميكرد. ديگر شليك توپها و كاتيوشاهاي دشمن قطع شده بود، ساعت 2:30 شب بود و نسيم خنكي ميوزيد كه ما در جلو خود كلت خبر را مشاهده كرديم كه نيروهاي براي پشتيباني آنها برويم ولي ما هرچه مي رفتيم به آنها نمي رسيديم. ساعت4 بود كه برروي مرزبه آنها رسيديم پياده روشن ميكردند تا ما كه واحد تانك هستيم بچهها پشت يك جاده موضع گرفته بودند و ما هم رفتيم وآنجا مستقر شديم.
اول اوضاع آرام بود، حتي به پشت
جاده مي رفتيم تا كشتههاي عراقي و سنگرهاي آنها را مشاهده كنيم. هنوز هوا تاريك
بود كه يكدفعه از سوي عراقيها با تيربار و تانك و ضدهوايي ما را زير آتش گرفتند.
گلولههاي ضدهوايي در بالاي سر ما منفجر
ميشد و ايجاد وحشت ميكرد در اين موقع ما
به پشت قبضه رفتيم و چند گلوله زديم كه
ساكت شدند هوا كمكم داشت روشن ميشد كه ما ديديم
از سمت راست كه بچه ها جلوتر رفته
بودند متوجه عراقيها شده و با آرپيجي به آنها حمله كردند كه پس از درگيري كوتاهي عراقيها آنجا را خالي
كردند. پيادهها كه ازشب تا صبح پيادهروي كرده و جنگيده بودند خيلي خسته بودند.
هیجدهم خرداد ماه 1361 شب ساعت 9 بود و من با همسنگرانم درحال شام خوردن بوديم. يكدفعه صداي رگبار تيربار و ژـ3 به گوش ما رسيد با بچهها بهطرف خاكريز حركت كرديم و به طرف خط اول نيروهاي پياده نگاه كرديم و ديديم درگيري شديدتر بود چون عراقيها ميخواستند حمله را انجام دهند و پاسداران قرآن جلو آنها را گرفتند و عراقيها مجبور به عقبنشيني شدند يكي ازهمسنگرانم گفت: انصاري يك رگبار بهطرف دشمن شليك كن و من هم رفتم پشت مسلسل و يك رگبار شليك كردم. فرمانده خمپاره ما كه يك گروهبان بود آمد و گفت: چه كسي بود؟ گفتم: چه عيبي دارد؟! بچهها گفتند: عيبي ندارد. بعد از چند دقيقه بهوسيلة تلفن به ما خبر دادند. چند قبضه خمپاره شليك كنيد.
همسنگرانم چند خمپاره را بهطرف دشمن روانه كردند. بعد از 15 دقيقه توپخانة عراق شروع به شليك كردن به طرف نيروهاي ما کرد. جانبازان قرآن با آر پيجي تانكهاي دشمن را زدند و عراقيها باز هم عقبنشيني كردند. من هم كه پاس يك بودم از ساعت 10 تا12 شب بيدار بودم و بقية همستگرانم خوابيده بودند.
پایان
منبع: پرونده فرهنگی شهدا، اداره اسناد انتشارات، هنری