روایتی پدرانه از شهید «داوود زاده پور» ؛ من شهید هستم
نوید شاهد البرز؛ شهید «داوود زاده پور» در اول فروردین ماه 1340، در کرج در یک خانواده مومن دیده به جهان گشود. وی دوران کودکی خویش را در آغوش گرم خانواده سپری کرد تا اینکه به سن هفت سالگی رسید و جهت کسب علم و دانش وارد مدرسه شد و دوران ابتدایی را در کرج سپری نمود و بعد به سمت برخی از مشکلات خانوادگی نتوانست ادامه بدهد و ترک تحصیل نمود و جهت امرار معاش زندگی به شغل «جوشکاری» پرداخت تا بتواند کمکی به خانواده خود کرده باشد و بعد از چند سال کار و تلاش جدی سرانجام طبق سنت پیامبر با یکی از دختران مومن شهر کرج ازدواج نمود که ثمره ازدواجش یک فرزند پسر است.
با شروع جنگ تحمیلی ایشان نیز برای دفاع از میهن اسلامی عضو بسیج گردید و با آموزشهای لازم از طرف بسیج به مناطق جنگی اعزام گردید تا اینکه از ناحیه کمر مجروح و به شهادت رسید. تربت پاک شهید در «امامزاده محمد» کرج نمادی از ایثار و مقاومت در راه وطن و ایمان است.
روایتی پدرانه از شهید «داود زاده پور» در دست است که در ادامه مطلب می خوانیم.
من پدر شهيد «داود زاده پور» هستم. زمانی که به مرخصي می آمد من به او مي گفتم: زودتر برو جبهه را خالي نگذار اين مي گفت: پدر جان! من آمده ام مرخصي بايد يك هفته تمام شود. روز اول كه مي خواست به جبهه بروم به ما گفت: اگر خواستيد خانه را عوض كنيد حتماً آدرس جديد را براي من بنويسيد. اين درب را باز كرد دوباره برگشت، گفت: بابا! ترا به خدا آدرس را به من مي گويي يا نه؟ گفتم: چشم باباجان! اين رفت و دوباره ديدم برگشت. من دعوايش كردم. گفتم: برو .گفت: بابا مي روم مي خواهم قسمت بدهم كه آدرس را به من ميدهي يا نه؟ رفت باز دوباره آمد و گفت: آقا سه روز ديگرجنازه مرا مي آورند. گفتم: پسر اين حرفها چيه كه ميزني به روح خودش قسم سه روز ديگر جنازه اش را آوردند كه سه روز در بهشت سكينه جنازه اش را نگه داشتند. بعد از سه روز از بهشت سكينه جنازه اش را تشیيع كرديم و «امامزاده محمد» برديم و دفن كرديم.
آنقدر پسر مؤمن و خوبي بود سوار اتوبوس كه مي شد تا مي ديد يك خانم سر پا ايستاده سريع بلند ميشد جايش را به آن خانم ميداد و اگر خانمي ديگر ميآمد مي ديد سراپا ايستاده و كسي بلند نمي شود كسي را بلند ميكرد و آن خانم را جاي او مي نشاند.
يك شب در خواب ديدم آمد و گفت: بابا آمدم شما را ببينم. گفتم: مگر تو شهيد نشده اي! چطور به دیدن ما آمدي ؟ گفت: من شهيد هستم. شهدا هميشه زنده هستند. شبهاي جمعه به دیدنتان مي آيم.
خواهرش هم خواب او را دیده بود كه يك جعبه شيريني آورده بود و به خواهرش داده بود و به خواهرش گفته بود اين شيريني براي چيست؟ گفته بود آورده ام شما بخوريد هر شب دو ركعت نماز مي خواند، مي گفتم: چه خبر است پسر؟ مي گفت: آقا جان! ثواب دارد شبها دو ركعت نماز بخواني بعد بخوابي.
راوی
: زاده پور
منبع: پرونده فرهنگی شهدا،اداره اسناد انتشارات، هنری