دختر شهید بابایی در گفتگو با نوید شاهد:
يکشنبه, ۱۷ مرداد ۱۳۹۵ ساعت ۰۱:۳۳
سلما بابایی همزمان با سالگرد شهادت پدرش گفت: وجود پدر بود اما كنار ما نبود. حضور پررنگي در خانه نداشت. مي دانستيم جبهه است و دارد از كشور دفاع مي كند. اما همان يك شبی كه در ماه مي آمد، نبودنش را جبران مي كرد. نصف شب مي آمد بالاي سرم و پيشاني ام را مي بوسيد و دوباره صبح نشده مي رفت.
«ناگفته هاي سلما» از زندگي خانوادگي شهيد بابايي


نزدیک به سه دهه از شهادت شهيد سرلشگر خلبان؛ عباس بايايي مي گذرد، روزي كه بنده خالص درگاهش براي روز عيد قربان چيزي ارزشمند تر از جان خود نيافت تا به معبود هديه كند. جان را به جانبخش هديه كرد تا جان هايي از كين دشمن در امان بماند.

«سلما» دختر سرلشكر خلبان شهيد عباس بابايي به مناسبت فرا رسيدن سالروز شهادت پدر با خبرنگار نويد شاهد به گفتگو پرداخته است:

 صبح مي آمد، پدر مي رفت

وجود پدر بود اما كنار ما نبود. حضور پررنگي در خانه نداشت. مي دانستيم جبهه است و دارد از كشور دفاع مي كند. اما همان يك شبی كه در ماه مي آمد، نبودنش را جبران مي كرد. نصف شب مي آمد بالاي سرم و پيشاني ام را مي بوسيد و دوباره صبح نشده مي رفت.

 ببين عباس چه زندگي براي ما درست كرده اي!

هر چه پست و مقامش بالاتر مي رفت، تواضع و فروتني اش بيشتر مي شد. يادم مي آيد ايشان ترفيع درجه شده بودند. به همين مناسبت خانه اي ويلايي قرار بود در پايگاه (دوشان تپه) به ما بدهند.
پدر به جاي اينكه آن خانه ويلايي را بپذيرد رفت پايين ترين و بدترين جاي پايگاه را كه اسلحه خانه بود و يك اتاق و سالن كوچكي داشت، براي زندگي انتخاب كرد. دستي به سر و روي آن كشيد و يك آشپزخانه هم كنارش ساخت. قبلا در خانه اي دوخوابه زندگي مي كرديم با ساده ترين امكانات. مشكلات خانه هم كم نبود. يكبار راه آب آشپزخانه گرفته بود و آب همه جا سرازير شده بود. مادرم آنقدر تلمبه زد كه دستانش پر از تاول شد. همان موقع پدر از راه رسيد. گفت: ببين عباس چه زندگي براي ما درست كرده اي. پدر جارو را از گوشه آشپزخانه برداشت و گفت: بزن توي سرم مليحه جان. مادر پيشاني ايشان را بوسيد و گفت: اين چه حرفيه عباس!؟ بعد دوتايي زدند زير خنده. پدر هميشه اينطور مسائل تلخ را شيرين مي كرد...


دیدار ماه کامل نشد/ پدر هرگز راضي نيست از بيت المال استفاده كنيم

نگاه نافذش كافي بود

جذبه خاصي داشت. از من و دو برادرم ناراحت كه مي شد، همان نگاهش كافي بود تا بفهميم كار اشتباهي كرده ايم. هيچ گاه خشونت به خرج نمي داد. اما از همان نگاهش هم كه من ناراحت مي شدم، به ده دقيقه نمي كشيد كه از دلم درمي آورد و مي گفت: خب عزيزم كارت اشتباه بود...
 
وعده ديدار عيد قربان

مادر مكه بود و اتفاقات ناخوشايندي در آنجا افتاده بود. مرداد ماه سال ۶۶(جمعه خونين) زائران خانه خدا در حاليكه به زيارت مشغول بودند توسط وهابيون مورد تهاجم قرار گفته بودند. نگراني رهايم نمي كرد. پدر هر چه تماس مي گرفت تا با مادر صحبت كند، موفق نمي شد. تاب نياوردم به طرف خيابان دويدم. پدر گفت كجا مي روي؟ گفتم مي روم روزنامه بگيرم، ببينم اسم مادر جزو شهدا هست يا نه. گفت صبر كن من هم بيايم. با همديگر رفتيم بيرون از پايگاه و روزنامه خريديم. خيالمان راحت شد كه نام مادر در ليست نبود. برگشتيم خانه. پدر دوباره تماس گرفت و بالاخره موفق شد با ايشان صحبت كند. من هم شيطنتم گل كرده بود و رفتم توي اتاق و آن يكي گوشي را برداشتم و به حرف هايشان گوش سپردم. مادر از دوري پدر غصه مي خورد و پدر هم دست آخر گفت كه عيد قربان او را خواهد ديد.

 عباس چرا پياده مگر ماشين اداره نيست؟

 بعد از آن تلفن من و دو برادر ديگرم كنار پدر تا عصر خوابيديم. قرار بود بعد از ظهر آن روز همراه خاله ها و مادر بزرگم به قزوين برويم. همگي در شهرك جمع شديم و به طرف بيرون رفتيم. مي خواستيم تا سر خيابان پياده برويم و بعد سوار تاكسي شويم و برويم ترمينال. در راه يكي از دوستان پدر ما را ديد و گفت: عباس چرا پياده مگر ماشين اداره نيست؟ اصرار كرد كه از آن ماشين استفاده كنيم اما پدر زير بار نرفت و به راهمان ادامه داديم. چند تا تاكسي گرفتيم و به ترمينال رفتيم. پدر حساسيت خاصي روي استفاده از اموال دولتي داشت و هرگز از آنها استفاده شخصي نمي كرد. به قزوين كه رسيديم خسته بوديم. شام را كه خورديم آماده خوابيدن شديم. پدر آمد بالاي سر من پيشاني ام را بوسيد و رفت. اين آخرين ديدارمان بود و دو روز بعد خبر شهادت ايشان را به ما دادند.

 عباس راضي نيست...

وقتي پدر شهيد شد، مادر هنوز مكه بود. انگار يك جورهايي حدس زده بود كه براي ايشان اتفاقي افتاده است. از طرفي امام (ره) دستور دادند تا برگشتن مادر، پيكر پدر در سردخانه بماند و  تشييع نشود. مادر را پس از انجام اعمال حج، چند روز زودتر به ايران بازگرداندند. وقتي هواپيما در فرودگاه نشست، همكاران پدر با هلي كوپتر به استقبال مادر رفته بودند و قرار بود ايشان را برگردانند. مادر تعجب كرده بود و مي گفت: عباس راضي نيست از بيت المال استفاده شخصي كنيم. با همان ماشين به خانه ام مي روم. بالاخره با اصرار همكاران مادر سوار مي شوند. همانجا يكي از دوستان پدر ايشان را كم كم آماده مي كند و مي گويد: حاج خانم عباس كتفش زخمي شده. الان هم مسوولان كشور كنار او هستند وقتي ملاقاتش كرديد بي قراري نكنيد كه جلوي مسوولان آبروريزي نشود. مادر كه ديگر گمانش داشت به يقين تبديل مي شد، گفت: اگر عباس فقط زخمي شده باشد كه اشكالي ندارد. بالاخره خوب خواهد شد.

 من را به ديدار خانه خدا فرستادي و خودت به ديدار خدا رفتي...

هنگامي كه هلي كوپتر در پايگاه در حال نشستن بود، مادر مرا با دسته گل همراه با بقيه كه لباس سياه به تن كرده بودند، ديد. همانجا متوجه شهادت پدر مي شود. نزديك بود چند بار به زمين بيفتد اما محكم ايستاد. همه شهرك جمع شده بودند و مادر را دلداري مي دادند. چند نفر از همكاران پدر آمدند و مادر را به سردخانه بردند. اصرارهاي من هم براي رفتن بي نتيجه ماند. وقتي مادر با پيكر پدر روبه رو مي شود، پارچه را از روي صورت ايشان كنار مي زند و پيشاني اش را مي بوسد و مي گويد: عباس من را به ديدار خانه خدا فرستادي و خودت به ديدار خدا رفتي...
 


سرلشگر خلبان شهيد بابايي ۱۴ آذر سال ۱۳۲۹، در شهرستان قزوين ديده به جهان گشود. دوره ي ابتدايي و متوسطه را در همان شهر به تحصيل پرداخت و در سال ۱۳۴۸، به دانشكده خلباني نيروي هوايي راه يافت و پس از گذراندن دوره آموزش مقدماتي براي تكميل دوره به آمريكا اعزام شد. سال ۱۳۴۹، براي گذراندن دوره خلباني به آمريكا رفت.
 با ورود هواپيماهاي پيشرفته اف – ۱۴ به نيروي هوايي، شهيد بابايي كه جزء خلبان هاي تيزهوش و ماهر در پرواز با هواپيماي شكاري اف – ۵ بود، به همراه تعداد ديگري از همكاران براي پرواز با هواپيماي اف–۱۴ انتخاب و به پايگاه هوايي اصفهان منتقل شد. با اوج گيري مبارزات عليه نظام ستمشاهي، بابايي به عنوان يكي از پرسنل انقلابي نيروي هوايي، در جمع ديگر افراد متعهد ارتش به ميدان مبارزه وارد شد. پس از پيروزي انقلاب اسلامي، وي گذشته از انجام وظايف روزمره، بعنوان سرپرست انجمن اسلامي پايگاه، به پاسداري از دستاوردهاي پرشكوه انقلاب اسلامي پرداخت. شهيد بابايي با دارا بودن تعهد، ايمان، تخصص و مديريت اسلامي چنان درخشيد كه شايستگي فرماندهي وي محرز و در تاريخ ۷/۵/۱۳۶۰، فرماندهي پايگاه هشتم هوايي بر عهده ي او گذاشته شد.

 وي با كفايت، لياقت و تعهد بي پاياني كه در زمان تصدي فرماندهي پايگاه اصفهان از خود نشان داد، در تاريخ ۹/۹/۱۳۶۲ با ارتقاء به درجه سرهنگي به سمت معاون عمليات نيروي هوايي منصوب و به تهران منتقل شد.
 
سرلشكر بابايي به علت لياقت و رشادت هايي كه در دفاع از نظام، سركوبي و دفع تجاوزات دشمنان از خود بروز داد، در تاريخ ۸/۲/۱۳۶۶، به درجه سرتيپي مفتخر شد. معاون عمليات نيروي هوايي ارتش جمهوري اسلامي ايران صبح روز ۱۵ مرداد ماه روز عيد قربان همراه يكي از خلبانان نيروي هوايي (سرهنگ نادري) به منظور شناسايي منطقه و تعيين راه كار اجراي عمليات، با يك فروند هواپيماي آموزشي اف–۵ از پايگاه هوايي تبريز به پرواز درآمد و وارد آسمان عراق شد. وي پس از انجام دادن مأموريت، به هنگام بازگشت، در آسمان خطوط مرزي، هدف گلوله هاي تيربار ضد هوايي قرار گرفت و از ناحيه سر مجروح شد و به شهادت رسيد.

انتهاي پيام/س/ع
برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده