گفتگوي اختصاصي نويد شاهد با "سلما بابايي" دختر شهيد بابايي؛
شنبه, ۱۵ مرداد ۱۳۹۰ ساعت ۰۰:۰۰
نويد شاهد: يازده ساله بود كه پدرش شهيد شد اما هنوز سنگيني غم از دست دادن پدر در صدايش هويداست با كلامي دلنشين از پدرش واز دكلمه اي كه در ياد شهادت پدر خوانده بود گفت؛«پدرم اي ياورم، غم پرورم، شيرين تر از جانم كجا رفتي؟ چرا رفتي؟»


"سلما بابايي" فرزند شهيد عباس بابايي در گفتگوي اختصاصي با خبرنگار نويد شاهد در مورد چگونگي مطلع شدن از شهادت پدرش اظهار داشت: مادرم به سفر حج رفته بود و من و برادر هايم منزل مادربزرگم بوديم كه يكي از دوستان پدرم زنگ زد و پرسيد: «از بابا خبر داري؟» گفتم: «نه!» اما من بلافاصله با محل كار بابا تماس گرفتم و از حال بابا پرسيدم. گفتند:« به ما خبر داده اند كه زخمي شده است.» اهل خانواده نگران شدند. دوباره زنگ زدم. اين بار گفتند:« رفته است مأموريت!» مادربزرگم ناراحت شد و گوشي را گرفت و گفت:« يعني چي؟ هر دقيقه يك چيزي را مي گوييد! عباس كجاست؟» سپس از پشت گوشي طرف مقابل را قسم وآيه داد كه واقعيت را بگويد، كه آن هم گفته بود بابا شهيد شده است. آن روز، روز خيلي بدي بود همه گريه مي كردند و به سر و صورتشان مي زدند.

وي افزود: دايي ام لباس سياه پوشيده بود و من با مشت به سينه اش مي كوبيدم كه لباسهايت را عوض كن و او تنها اشك مي ريخت حتي وقتي گفتند كه پيكر پدرم را به سردخانه برده اند برادر كوچكم به سمت يخچال دويد و در آن را باز كرد و دنبال پدرم مي گشت به قدري كوچك بود كه هنوز نمي دانست سردخانه كجاست.

فرزند شهيد بابايي خاطر نشان كرد: شهادت پدر و نبود مادر در آن روزهاي سخت، لحظات تلخي را در ذهنم تداعي مي كند. شب قبل از رفتن به مأموريت نيمه شب آمد من را بوسيد و رفت، چشمان خواب آلوده ام را باز كردم و دوباره بستم، اين لحظه را هرگز فراموش نمي كنم. مادر مكه بودند. سال 1366 همان سال كه جريان مكه خونين رخ داد. پدرم كه شهيد شدند و خبر به ما رسيد، امام خميني(ره) دستور دادند تا رسيدن مادر پيكرپدرم را نگه دارند. مادرم كه آمد، رفت و پيكر پدر را ديد. مراسمي باشكوه براي پدرم به دست همرزمان و مردم برپا شد. به دست من و برادرانم هم قاب عكس داده بودند. در امامزاده حسين(ع) قزوين دكلمه اي به من دادند كه بخوانم. شعر بسيار زيبايي بود، 24 سال از آن روز مي گذرد، اما اين بيت در ذهنم نقش بسته: «پدرم اي ياورم، غم پرورم، شيرين تر از جانم كجا رفتي؟ چرا رفتي؟»

وي از آخرين ديداربا پدرش گفت:دو روز قبل از شهادت بابا بود كه با هم و با اتوبوس به قزوين رفتيم. شام را منزل مادر بزرگ خورديم، كه من كنار سفره خوابم برد. صبح كه بابا مي رفت آمد بالاي سرمن و پيشاني ام را بوسيد و پتو را سرم كشيد ورفت. من آن لحظه را كاملاً احساس كردم و اين آخرين بوسه اي بود كه پدر بر پيشاني من مي زد. به نظر من هريك از خصوصيات اخلاقي و اجتماعي پدرم، در جاي خود بارز و مورد توجه بوده و هست. خصوصيت هايي كه منشأ همگي آن ها احاديث و روايات و به نحوه ي رفتار و زندگي ائمه ماست.

سلما بابايي در مورد شهادت پدرش گفت: من فكر مي كنم، آن زماني كه ايشان شهيد شد تحولي بزرگ در جامعه، به خصوص بين دوستان و خانواده ايجاد كرد؛ اما حالا جامعه طوري شده است كه انگار اين شهادت ها و رفتن ها الكي بوده است. البته فكر مي كنم اين نوع نگاه ها مقطعي باشد و قطعاً بعد از مدتي، جامعه به ارزش هاي وجودي شهدا بيشتر پي خواهد برد.

وي در مورد خصوصيات شهيد بابايي افزود:براي نماز صبح بيدارم مي كرد و بعد با هم قرآن مي خوانديم. از پدرم براي محمدحسين- پسرم- مي گويم وقتي او را مي بينم با تعاريف و شناختي كه از پدرم دارم، ياد بابا مي افتم. خصوصيات او شبيه باباست. دلم برايش تنگ شده. براي من كه فرزند شهيد عباس بابايي هستم، افتخار بسيار بزرگي است، اما به عنوان يك ايراني بدون هيچ وابستگي، وقتي به شخصيت او و كارهايش نگاه مي كنم، لذت مي برم. متانت، تواضع، ايمان و شجاعت شهيد عباس بابايي ستودني است. كار بزرگي است كه انسان پا روي نفس خويش بگذارد، يك ماه رمضان در سال پا روي نفس مان مي گذاريم كه چيزي نخوريم، اعتقاداتمان را حفظ كنيم و آن را تقويت كنيم. بابا هميشه و هر روز اينگونه بود. خيلي مهم است به درجه بالايي برسي و هنوز در خانه محقر و كوچك زندگي كني. هميشه خودش را چند پله پايين تر از ديگران قرار مي داد.

سلما بابايي تاكيد كرد:خيلي دوست دارم مانند پدر باشم و در زندگي از او الگو بگيرم. امثال پدرم بسيار كم هستند خيلي كم. اينكه مي گويند از دامن زن، مرد به معراج مي رود كاملاً صحيح و بجاست. پدرم فرد مؤمن و موفقي بود و در اين راه همسري همراهش بود كه عاشقانه پاي او ايستاد. بعد از شهادت پدر، مادرم راهش را ادامه داد. تمام جواني اش را براي فرزندانش هزينه كرد. از همين جا از ايثار مادرم سپاسگزارم. مادرم بعد از گذشت 24 سال از شهادت پدر هنوز چشمانش گريان است. پايبندي و علاقه او به پدر و آرمان هايش براي من ارزش دارد و ستودني است.
وي از نوع برخورد پدرش با او و برادرانش گفت:پدرم، برخورد خيلي خوبي داشت. در طول زندگي ام هيچ وقت كاري نكرد كه ناراحت شوم. البته گاهي مرا دعوا مي كرد؛ اما در نهايت بعد از پنج دقيقه مي آمد و از دلم بيرون مي آورد و هيچ وقت نمي گذاشت كه زمان قهر يا دعواي مان از پنج دقيقه بيشتر شود.

دختر شهيد بابايي افزود:پدر، خيلي پيش ما نبودند. گاهي هم كه همديگر را مي ديديم، معمولاً آخر شب ها بود كه من خواب بودم و مي آمد و دستي به سرم مي كشيد و مرا مي بوسيد و صبح ها كه براي ناز بيدارم مي كرد، نماز را مي خوانديم بعد با هم مشغول خواندن قرآن مي شديم. بابا هميشه سوره ي « يس » را مي خواند.

سلما بابايي تصريح كرد:بستگي دارد به اين كه ادا كردن دين را چه بداينم؛ ولي من خودم فكر مي كنم كه نه تنها مسؤولين، بلكه جامعه هم به وظايفش آن گونه كه بايد و شايد عمل نكرده است. البته ما حالا كه خوبيم و خانواده شهيد بابايي هستيم و از هر جهت عزت و احترام داريم؛ ولي كساني هستند كه اسمي ندارند و اصلاً مورد توجه قرار نمي گيرند. البته خيلي چيزها هم هست كه انسان نه مي تواند بگويد، نه مي تواند بنويسد، و نه مي تواند عنوان كند شايد هم نياز به مرور زمان دارد.بسياري از بدبخت ها و بيچاره ها هستند كه حتي محتاج نان شب شان هستند؛ در حالي كه خيلي ها وضعيت خيلي خوبي دارند و بعضاً هم اگر همه دنيا را باهم صاحب شوند، فكر مي كنند كه كم دارند . شايد هم فكر مي كنند كه بايد همه ي اينها را با خود به آن دنيا ببرند.

وي تاكيد كرد:پدرم در محيط و اجتماعي زندگي مي كرد كه همه به دنبال اين بودند كه به چيزهايي دست يابند كه زندگي و آينده شان تأمين شود، اما پدرم علي رغم اينكه توانش را داشت و به خيلي چيزها و موقعيت ها هم دست مي يافت ولي روي همه چيزش پا مي گذاشت و اين نشان دهنده اين بود كه بابا توانسته بود، با خودش و نفسش مبارزه كند. از طرفي بابا واقعاً ساده زندگي مي كرد و هميشه خودش را هم رديف درجه داران و افراد معمولي مي دانست و اين در شرايطي بود كه در جامعه ي نيروي هوايي گرفتن پست خيلي اهميت داشت و موجب افتخار و غرور افراد بود.

سلما بابايي در رابطه با نقش مادرش عنوان كرد: مادرها همه گذشت و فداكاري دارند و اين مادر من بود كه با گذشت و فداكاري، ما را به اينجا رساند و حالا هم ما هستيم كه بايد پشت ايشان باشيم. اگرچه تحمل اين همه سختي و رنج واقعاً طاقت فرساست؛ اما اين ويژگي را من در مادرم به عينه ديده ام،كه شايد مادرهاي ديگر اين ويژگي را نداشته باشند.

وي خاطره ايي از دوران كودكي خود گفت: ان زمان ما در خانه يك تلويزيون سياه و سفيد كوچك داشتيم يك روز يك تلويزيون رنگي بزرگ برايمان آوردند پدرم اصلا اين نوع هدايا را نمي پذيرفت اما هرچه مادرم گفت نتوانست من و برادرانم را توجيه كند كه تلويزيون را باز نكنيم ما تلويزيون را باز كرديم و خوشحال به تماشاي كارتون نشستيم پدرم كه آمد هر سه ما را بغل كرد و گفت يك خانواده هستند كه پدرشان در جنگ شهيد شده و تلويزيون هم ندارند اما شما پدر داريد خوب اين تلويزيون را به آنها بدهيد كه پدر ندارند لااقل تلويزيون داشته باشند با اين كلام ما با وجودي كه كوچك بوديم از منطق پدرم توجيه شديم و از تلويزيون گذشتيم.
انتهاي پيام/هما زحلي
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده