روحی در آسمان و جسمی بر زمین
به گزارش نوید شاهد البرز؛ شهید «غلامرضا پهلوانی»، دوم دی ۱۳۴۴، در شهرستان كرج ديده به جهان گشود. پدرش عباسعلی، راننده بود و مادرش كوكب نام داشــت. دانشآموز سوم متوسطه بود. به عنوان بســيجی در جبهه حضور يافت. بيست و دوم فروردين ۱۳۶۲، در فكه توسط نيروهای عراقی به شهادت رسيد. اثری از پيكرش به دست نيامد.
آنچه در ادامه میخوانید روایتی از «شهید غلامرضا پهلوانی»» از کتاب «ستارگان راه» است.
«هنوز هفده سال داشت کــه بـا اصــرار و همراه بــا حــدود پانــزده نفــر از محلّـه ساسـانی شهرسـتان کـرج کـه الّان بـه نـام منطقه شـهید صدوقـی هـم معـروف اسـت ـ بـرای حضـور در جبهـه ثبتنـام کـرد و در شـبی کـه رزمنـدگان اسـلام بـا رمـز «یـا حسـین! فرماندهی از آن توســت»، در عملیـّـات طریق القــدس نیــزۀ یــورش خــود را بــه ســمت مغـز پـوک متجـاوزان بعثـی پرتـاب کردنـد، دوشـادوش آن هـا حرکـت کـرد، زمیـن خـورد، ایســتاد، دویــد، کوشــید، خزیــد، جنگیــد، تــا ... تــا اینکــه ســهم غلامرضــا از آن معرکـه پرُخطـر وِ سـرتاپا خطیـر تیـری باشـد بـر گلویـش. امّـا میـوۀ مجِاهـدت او و همرزمانـش بازگشـت شـهر مـرزی شـد بـه آغـوش مهربـان و مِهرپـرور مـاممیهـن؛ شـهری بـه نـام «بسُـتان» از خطّـه جنـوب و آرامیـده بـر بـال اسـتان خوزسـتان، کـه زخمـی بـود، ولـی شـاد از آزادی و رهایـی بـه دسـت رزمنـدگان اسـلام.
آرامـش و آسـایشِ همـراه بـا اسـتراحت و راحـت را کـه از سـرِ اجبـار و بـرای برگشـتِ قـدرت و قـوّت جـان و روان کـه گذرانـد، بـاز پردههـای نـازک دلـش هـوای بهـار جبهههـا را کــرد و بــاز غلامرضــا بــود و خاکریــز و خطــر ترکــش و ریــزش؛ از تیــر قناّصــه تــا گلولـه و خمپـاره. ایـن بـار امّـا بـرای شـرکت در عملیـات بـزرگ فتح المبیـن؛ و بـاز هـم ایـن غول نامیمـون جنـگ بـود کـه سـهم غلامرضـا را کنـار گذاشـت؛ تلـخ و زُمخـت و زجـرآور و دردنـاک؛ یعنـی ترکشـی تیـز، سـوزان، شـکافنده و بـزرگ در سـرش، کـه حسـابی غلامرضـای عزیـزِ خانـواده و دانش آمـوز دبیرسـتانی و بسـیجی محبـوب و محجـوب پایـگاه بســیج شــهید صمصامــی ساســانی را زمینگیــر کــرد و در یکــی از بیمارستانهای شهر اصفهـان، تختنشـین. ولـی مگـر آن شـیر شَـرزه سـرِ کوتـاه آمـدن داشـت، نـه؛ او مـرد جنـگ و اسـتقامت بـود و مصـداق عالی ایـن بیـت:
در دلِ جنگ نه هر خار و خسی میماند/ جگر حمزه اگر داشت کسی، میماند
امّـا در مرحله سـوّم، چـون هنـوز ترکـش در سـر داشـت، فرماندهـان او را بـه شـرق کشـور، شـهر ایرانشهر، فرسـتادند؛ ولـی غلامرضـا بلافاصلـه پـس از ورق خـوردن آخریـن بـرگ مأموریتـش، دوبـاره بـه سـمت جبهـه پرکشـید؛ و ایـن بـار بـا عملیـّات والفجر یـک و در منطقـة فکّـه یاریگـر امـام زمانـه اش بـود و قـوّتِ قلـب دوسـتان همرزمـش؛ و در همیـن میـدان رزم آور بـود کـه روحـش در آسـمان جـاودان شـد و جسـمش در زمیـن بینشـان؛ و مـادرش تـا آخریـن لحظـات حیـات، و مـا تـا هنـوز، روزاروز، از جمله منتظـران؛ ولـی نـام و یــادش عطری است در همه جـا دامن گستران:
کجاییـد ای شـهیدان خدایـی؟ / بلاجویان دشـت کربلایی کجایید ای سـبک روحان عاشـق؟
پرندهتـر زمرغـان هوایی کجاییـد ای ز جـان و جـا رهیـده؟ / کسی مر عقل را گوید: کجایی؟
در آن بحرید کاین عالم کف اوست / زمانی بیش دارید آشنایی»
انتهای پیام/