سیری در حیاتِ طیبهِ شهید «محمّدرضا کمالی»:
شهید «محمّدرضا کمالی» از شهدای دوران دفاع مقدس است. «محمدحسن مقیسه» در «ستارگان راه» روایتی جذاب از این شهید را نوشته‌است.

به گزارش نوید شاهد البرز؛ شهید «محمدرضا کمالی»، يكم فروردين 1344، در شهرســتان كرج ديده به جهان گشود. پدرش علی، فروشــنده بــود و مادرش ربابه نام داشــت. دانش‌آموز سوم متوسطه در رشته اقتصاد بود. از سوی بسيج در جبهــه حضور يافت. هجدهم فروردين 1361، در رقابيه با اصابت تركش به شــهادت رسيد. مزار وی در امامزاده محمد(ع) زادگاهش واقع است.

گلِ نجابت

آنچه در ادامه می‌خوانید روایتی از «محمدرضا کمالی» از کتاب «ستارگان راه» است.

«حـالا آمـده اسـت؛ بـا همه نجابتـش درگفتـار، حیایـش در رفتـار، پاکی‌اش در کـردار. او همین جاسـت؛ حـالا آمـده اسـت، بـا همه غیرتـش درکار، همّتـش در ایثـار، دلاوری‌اش در میـدان کارزار؛ بـا اهتمامـی کـه بـه ادای تکالیـف دینـی‌اش داشـت؛ از نمـاز تـا روزه، حتـی اگـر بـدون سـحری خـوردن باشـد؛ آن هـم در گُلِ عمـر نوجوانـی و غیرتـی کـه در کار نشان مـی‌داد؛ از دوره گـردی بـا چرخ دسـتی بـرای فـروش نفـت و میـوه در زمسـتان و تابسـتان، تـا شـانه دادن بـه زیـرِ کارهـای سـختی چـون بنایـی. او همین جاسـت، روبـه روی مـا و چشـم دوختـه اسـت بـه فکـر مـا، بـه کار مـا، راه مـا و آه مـا؛ اینکـه بـه انـدازۀ او، کـه شـوق داشـت در پاسـداری از انقـلاب اسـلامی، ذوق نشـان داده ایـم یـا نـه؟ اینکـهِ بـه قامـت برُنایـی او ،کـه خـودش را فدایـی راه امـام خمینـی (ره) و خـدا کـرد، پای‌بسـت جانفشـانی هسـتیم یـا نـه؟ و اینکـه بـا نـگاه قرآنـی او، کـه شـهادت را پیـروزی می‌دانسـت، هم‌کلامیـم یـا نـه؟ همـان او کـه برایمـان نوشـت: «بعـد از شـهادتم هیچ‌گونـه گریـه و زاری نکنیـد؛ مـن پیـروز شـده‌ام و بـه آرزوی دیرینه خـود رسـیده‌ام.».

حـالا آمـده اسـت؛ تنهـا، منتظـر، نگـران؛ مـرا، تـو را، مـا را، همـه را، بـا سـندی کـه برایمـان بـه جـا گذاشـت و برایمـان نوشـت کـه گام نهـادن در مسـیر خدایـیِ جبهـه را یـک فریضـه می‌دانـد؛ و اینکـه چـه دشـمن را شکسـت بدهیـم و چـه بـه ظاهـر شکسـت بخوریـم، پیروزیـم؛ و اینکـه شـهادت را مایه شُـکر و باعـث افتخـار بـرای خـودش و خانـواده‌اش  می‌دانسـت؛ و اینکـه حفـظ و پـُر کـردن مسـجد را ـ بـه تقلیـد از رهبـرش ـ بـه سـنگر تعبیـر می‌کـرد؛ و اینکـه یــادآوری حادثـه کربــلا و پیــروی از راه امــام (ره) را بــرای خانــواده‌اش ضــروری می‌خوانــد؛ و اینکـه ... کـه بایـد بخواهـی و بخوانـی وصیتّ‌نامـه‌اش را تـا بدانـی دیدگاهـش را، تـا بیابـی دغدغه‌هایــش.

مــن هنــوز آن روزهــا را خــوب یــادم هســت: روز اوّل فروردیــن ســال 61 را کــه بــا بسـیجی‌های پایـگاه شـهید صمصامـیِ ساسـانی کـرج بـه بهشـت زهـرا رفتیـم و بعدازظهـر همــان روز هــم بــه دیــدار خانــوادۀ شــهدا. بعدهــا در خاطــرات خودنوشــتِ محمّدرضــا خوانـدم کـه نوشـته بـود آن روز از بهتریـن روزهـای زندگـی‌ام بـوده اسـت. فـردای همـان روز کـه بعـد از شـروع عملیـات فتح المبیـن بـود در مسـجد محلّـه اعـلام کردنـد جبهـه نیـرو  می‌خواهـد؛ درنـگ نکرد، صبـر هـم، جهیـد و دویـد تـا رسـید بـه خانـه و پـس از گرفتـن رضایت‌نامـه از پـدر و مـادرش، بـه بسـیج رفـت و آمـاده شـد بـرای رفتـن بـه جبهـه. پرتوهـای اشـتیاقی کـه از آفتـاب چشـم‌هایش بیـرون مـی زد، پایـی کـه ارادۀ رفتـن را عـزم کــرده بــود، قلبــی کــه در هــر تپــش آن بی‌تابــی تکــرار می‌شــد، محمّدرضــا را خیلــی زود رسـاند بـه جمـعِ رزمنـدگان وطـن در منطقه جنـوب کشـور؛ از روز سـوّم فروردیـن سـال 61 تـا هجدهـم همـان سـال، پانـزده روز بیشـتر نمی‌شـود، امّـا او در همیـن فاصله انـدک، راهِ ورود بـه گلسـتان حضـرت دوسـت را یافـت و همان گونـه کـه در بهارانـه فروردیـن قـدم بدیـن دار نهـاد، در همـان بهارانه مـاه و در هجدهمیـن روز از هفده سالگی‌اش پـای از ایـن دام برکشـید.

بـا یـک حادثه  ناگهـان و آن تیـر سـرخ نابه هنـگام. محمّدرضـا، ایـن بسـیجی فعّـال، متیـن و صبـور هـم رفـت، امّـا اندکـی قبـل از عـروج، همـراه شـیدایی‌های آن شـاعر بـزرگ گفـت:

تو نمی‌آیـی میا، من می روم / من  به سـوی باغ و گلشـن می روم
من برای شمع روشن می روم / روزْ تاریک اسـت  بی رویش  مرا
جان همی گوید که بیِ تن  می‌روم / جانْ مرا هشته است و پیشین  می‌رود»

انتهای پیام/

 

 

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده