داوطلب گمنام
به گزارش نوید شاهد البرز؛ شهید «محمدعلی لطفی بهادرانیزاده»، سیام شهریور ۱۳۴۱، در تهران چشم به جهان گشود. پدرش لطفعلی، راننده بود و مادرش،فاطمه نام داشت. تاپایان دوره متوسطه در رشته تجربی درس خواند و دیپلم گرفت. به عنوان بسیجی در جبهه حضور یافت. هشتم آذر ۱۳۶۰، در بستان شهید شد. تاکنون اثری از پیکرش به دست نیامده است.
آنچه در ادامه میخوانید روایتی از «محمدعلی لطفی بهادرانیزاده» از کتاب «ستارگان راه» است.
در بعضــی از کشــورهای اروپایــی، بــرای ســربازانی کــه در راه دفــاع از وطــن کشــته شــدهاند، بنــای یادبــود درســت میکننــد و...
دیگـر چیـزی نشـنیدم؛ داشـتم بـه محمّدعلـی فکـر میکـردم و کار کارسـتانش در غنچگـی جوانــی و دیــدم اگــر بخواهــم همــة بودنــش و رفتنــش را در کوتاه تِریــن عبــارت خلاصــه کنـم، بایـد بنویسـم: داوطلـب گمنـام؛ بخوانـم: داوطلـب گمنـام؛ بگویـم: داوطلـب گمنـام.
از روزی کـه بـه پایـگاه بسـیج مسـجد حـاج عبـدالله در دو راهـی قپـان تهـران پیوسـتِ تـا حرامیـان سـیه دل بـه چهـرۀ انقـلاب چنـگ نزننـد، تـا روزی کـه بـه کمـک پایـگاه ابـوذر سـپاه در پایتخـت کــشورش، خـود را بـه گــروه جنگ هـای نامنظّـم چمـران رسـاند و نیـز در همـة سـالهای قبـل از ایـن دوران کـه کمـک کار پـدرش بـود در شـغل رانندگـی و در مسـافرت بـه شـهرهای دیگـر، همه ایـن کارهـا را داوطلبانـه، بـه دلخـواه و آزادانـه انجـام داده بـود.
ببینیـد، مثـلاً در فرانسـه، میـدان شـارل دوگُل؛ در دانشـگاه تورنتـوی کانـادا، یـا در کنـار دیـوار غربـی کاخ کرملیـن و ... بناهـای یادبـودی هسـت کـه...
و بــاز مــن هســتم و محمّدعلــی و شــمار فــراوان داوطلبگی هایــش؛ حتـّـی در انتخــاب دوسـتان، بچّه هـای محـل و همکلاسـی هایش؛ او کسـانی را انتخـاب میکـرد کـه دو ویژگـی داشـته باشـند: دینـداری و انقلابیگـری؛ و بـاز بـا او هسـتم و فرایـض دینـی و عاشـقانههای دلخواسـته اش در راز و نیـازش بـا معبـود، و نیـز ادب و فروتنـی اش در برابـر پـدر و مـادر، و تـن دادن بـه تقدیـر الهـی در گردنه هـای سـخت زندگـی؛ مثـل روزی کـه بـدون همراهـی هیــچ یــک از دوســتان و هم محلّهای هایــش و در غربتــی محــض، پــا بــه جنــوب ســرزمین کشـورش گذاشـت و گلایـه نکـرد، و نیـز مثـل روزی کـه بیسـت و چهـار سـاعت در خـطِّ مقـدّم جبهـه گرسـنگی را تحمّـل کـرد و بـاز هـم گلایـهای نکـرد و سرنوشـتش را بـا ایـن جملـه بـه خـدا سـپرد:
فـردا هـم روز خداسـت و اگـر فـردا هـم چیـزی گیرمـان نیامـد، شـاید خـدا میخواهـد مـا تشـنه و گرسـنه بـه دیدنـش برویـم. بله، ما در اروپا و برای کسـانی که در جنگ ...
و حـالّا محمّدعلـی، پـس از گــذشت حــدود چهـل سـال، از آن روز کـه داوطلبانـه و بـا عملیـّـات طریق القـدس وارد جبهـه شـد و در کنـار پـل سـابله جنگیـد، هنـوز هـم تنهاسـت و گمنـام؛ نـه پیکـری، نـه مـزاری و نـه نشـان و نشـانه ای.
بگشا نقاب از رُخ، که رُخ توُ اسَت فرّخ / تو روا مبین که با تو، ز پسِ نقاب
گویم از جلسـه بیرون میزنم و آن خبرنگار اروپایی، هنوز دارد حرّافی میکند و خودش را به در و دیوار میِزند تا مویرگهای مشـترکی بین جان بر کفان ما و سـربازان آن قارّه پیدا کند. جلو در خروجی رسـیدهام؛ نمیدانم چرا خندهام گرفته؟!
انتهای پیام/