روایتی از سجایای اخلاقی یک شهید
به گزارش نوید شاهد البرز؛ از یزد آمده بود؛ شهر کویر و انار و گرما، و رنجی که مردمش بخصوص روستانشینانش بر دوش می کشند تا در رهگذر زندگی مدیون کسی نباشند؛ تا آسمان سقف بالای سرشان باشد و زمین میدان عملشان، همانطور که او بود کاری و صبور و سالم صالح و محجوب و ساکت، عاقل و خوش خلق و فروتن.
طبیعت به او آموخته بود که هر آنچه بخواهد دارد به شرط آنکه مرد کار باشد نه اهل عار؛ و اینکه فقط باید عرق بریزد برای به دست آوردنش؛ و ابایی نداشت از سختکوشی و سخت کاری و زحمتی که به پایش نوشته است.
از طرفی، دینش نیز به او گفته بود که باید دلی پاک داشت و نیتی راستین و عملی نیکو و او قصد کرد و خواست و شد.
برتر از این و آن، پدرش بود و مادرش، که به او یاد داده بودند که اخلاق داشته باشد و نجابت، که نجیب بود و پاک و بهدور از لقمه های شبهه ناک و اینکه ادب داشته باشد و نجابت و حیا.
اینهمه را من نویسنده که او را ندیدهام و فقط پرونده اش را خوانده ام و دوستانش و آشنایانش و اهالی قدیمی خیابان ساسانی شهرستان کرج که او را دیده اند و نکته ها از کردار و رفتارش را به خاطر سپرده اند، گواهی می دهند؛ من با این شهادت او مصداق کاملی یافتم بر کلام امام علی (ع) و همعصرانش نیز با این شهادت که او را شنیده اند، و دیده اند و نفس از حس گرمش گرفتهاند، گواهی میدهند او بهترین بود اخلاق را، صادق ترین بود جوانمردی را و ایمن بود دین خدا را، خانواده را، مرز و بوم را،
علی که متولد سال ۱۳۴۰ و بزرگ شده روستای "نصرآباد" یزد است، پس از گذر از دالان تحصیلی دوره ابتدایی و سه سال کار کشاورزی و دامداری به کرج آمد و با کار در نقاشی ساختمان، مزد از بازوی خویش خورد. همان روزهایی که او مشق زحمت و اخلاق میکرد، در آینه زمانه اش نقشهای تار فساد و فحشای رژیم پهلوی را میدید، غارتشان را می شنید و لمس میکرد سیاستهای به خاک سیاه نشاندن مردم کوچه و خیابان را، اما لب می گزید و به درد و داغ و خشم، دندانغرچه می کرد تا روز موعود. او جوانی بود آگاه، امانه غافل؛ کارگر، اما نه ساده. همین آگاهی ها انگیزه ای شد برای حضور او در راهپیماییهای سال ۵۷ علیه رژیم سلطنت و پاسداری از نظامی که به جان پای در میدان خطرش گذاشته بود: سال ۵۹ که به خدمت سربازی رفت و پس از گذراندن دوره آموزشی در استان سیستان و بلوچستان_ در منطقه سراوان و در راه دفاع از میهن با قاچاقچیان سینه به سینه شد و همراه با یازده نفر از همرزمانش در گوشهای سبز از دشت وسیع آسمان خانه گزید؛ به سلامتی، با بهروزی و به سرانجامی نیک؛ با بدنی زخمی، صورتی خونی و فرجامی سپید.
روشن از پرتو رویت، نظری نیست که نیست/ منت خاک درت بر بصری نیست که نیست
ناظر روی تو صاحب نظرانند، آری/ سر گیسوی تو در هیچ سری نیست که نیست
منبع: کتاب ستارگان راه