«شهادتی غریبانه در کردستان»
به گزارش نوید شاهد البرز؛ شهیدجعفر شاهبختي، دهم اسفند 1328، درشهر اشتهارد از توابع شهرستان كرج ديده به جهان گشود. پدرش محمود و مادرش زينب نام داشت. در حد دوره ابتدايي درس خواند. تراشكار بود. سال 1355 ازدواج كرد و صاحب یک پسر و دو دختر شد. از سوي بسيج در جبهه حضور يافت. سيزدهم مرداد 1361، در بانه توسط نيروهاي عراقي با اصابت تركش به شهادت رسيد. مزار وي در زادگاهش قرار دارد. برادرانش علي و حسين نيز شهيد شدهاند.
آنچه در ادامه می خوانید روایت خاطره و زندگی نامه شهیدشاهبختی است.
«جعفر آموختن و نوشتن را در مکتب خانه محل آغاز کرد. بزرگتر که شد در دوران همه خفقان شاهنشاهی، او و برادران و دوستانش گروه ضربت تشکیل داده بودند و در اشتهارد و بساط قماربازی و مشروبخواری را بر هم میزدند. در جوانی به تهران رفت و به عنوان تراشکار مشغول به کار شد. او در تظاهرات میلیونی تهران علیه شاه و اربابانش، حضوری پررنگ داشت. گاهی هم برای کمک به انقلابیون به اشتهارد میرفت و به آنها اعلامیه می رساند و در درگیریها و سختی ها کمکشان میکرد.
در روز بیست و یکم بهمن ۵۷، او دیگر جوانان غیور اشتهارد خبردار شدند که نظامیان لشکر ارتش برای دفاع از گارد شاهنشاهی، رهسپار تهران هستند. آنها به دو منطقه عباس آباد و محمودآباد کرج رفتند. درگیری شروع شد. تعدادی از خودروهای ارتشی به آتش کشیده شد و از حرکت به موقع آنها جلوگیری شد. بچههای اشتهار در این درگیری، "مصطفی ملاحسنی" یکی از دوستان خود را از دست دادند. شهید ملاحسنی اولین شهید انقلاب در اشتهارد بود.
جعفر پس از انقلاب، همواره گوش به فرمان امام بود و برای حفظ و حراست از دستاوردهای انقلاب، با نیروهای انقلابی همکاری نزدیک داشت. با شروع جنگ او و برادرانش، عزم خود را برای رفتن به جبهه جزم کردند. او از طریق سپاه به منطقه سرپل ذهاب اعزام شد. در آن جا سه ماه با دشمن جنگید و به اشتهارد بازگشت. اما دلش آرام نگرفت و این بار، در قالب کاروانی جدید، به جبهه رفت. جعفر خیلی تلاش کرد به منطقه عملیاتی رمضان برود و در حمله جدید رزمندگان اسلام شرکت کند، اما او را به کردستان فرستادند. بیش از یک ماه در آن منطقه با اشرار و ضدانقلاب جنگید، تا اینکه یک روز ، بعد از نماز صبح دوستانش با پیکر بیجان و روبه رو شدند. او غریبانه و تنها به شهادت رسیده بود.»
مادرش میگوید: جعفر بچه خوب و آرامی بود. در تهران ازدواج کرد و بعد با شروع جنگ آماده رفتن به جبهه شد و به او گفتم: همسر و فرزندانت تنها هستند، تو بمان و به جبهه نرو ! گفت: مگر فرزندان امام حسین (ع) غریب و تنها نبودند؟! یک روز در خانه بودم. یکی از پسرهایم مجروح بود و در خانه ما استراحت میکرد. پسر کوچکترم علی پیش ما آمد و در گوش برادرش چیزی گفت. ناگهان رنگ او عوض شد. از آن دو پرسیدم: چیزی شده جواب ندادند .چند بار اصرار کردم تا بالاخره گفتند :جعفر را به امامزاده آوردهاند. من به گریه افتادم و همراه پسرها و بقیه اقوام به دیدن پیکر جعفر رفتیم. هیچ جای پسرم زخمی نداشت. دشمنان او را خفه کرده بودند. در آن ایام، پسرم یک دختر و یک پسر داشت و بعد از شهادتش دختر دیگرش "رقیه" به دنیا آمد.
منبع: کتاب مسافران بهشت