نوید شاهد - «شهید حسن حقدان» از شهدای دوران دفاع مقدس است. هم‌رزمانش تعریف کرده‌اند: "یک روز در جبهه فرمانده گفت: هر کسی تیر اندازی بهتری داشته باشد به او چند روز مرخصی می‌دهیم. سربازها تیراندازی کردند. حسن هم تیری انداخت. تیراندازی او از همه بهتر بود. او مورد تشویق فرمانده قرار گرفت."

زندگی نامه

به گزارش نوید شاهد البرز؛ شهید حسن حقدان، نام پدر ملک محمد سال ۱۳۴۶ در روستای جارو چشم به جهان گشود. وی بیست و سوم تیرماه ۱۳۶۷ در دوران دفاع مقدس در کرمانشاه به شهادت رسید. مزار معطرش در روستای زادگاهش است.

آنچه در ادامه می خوانید روایتی از زندگی و سیره طیبه شهید حقدان است.

فاتح خرمشهر

حسن در روستای "جارو" در نزدیکی اشتهارد به دنیا آمد. پدرش او را از کودکی با آموزه‌های اهل‌بیت (ع) تربیت کرد. او تا پنجم ابتدایی در این روستا درس خواند. سپس در کوره آجرپزی مشغول به کار شد. نوجوان که شد، خودش را به تظاهرات ضد طاغوت در اشتهارد می‌رساند. بعد از انقلاب با شروع جنگ، حسن قد کشید و مردانه لباس رزم پوشید تا به دفاع از دین و میهن خود بپردازد. او بی درنگ روانه جبهه کارزار شد و  ۴۵ روز در منطقه ماند. بعد از آزادی خرمشهر، به خانه بازگشت و بعد از مدت کمی به سربازی رفت.

یک بار از ناحیه صورت در جبهه مجروح شد؛ تا آنکه سرانجام در عملیات مرصاد به آرزوی دیرینه اش رسید و لباس سرخ شهادت پوشید.

مادرش می گوید: پسرم در کودکی و نوجوانی، اخلاق نیک و پسندیده‌ای داشت. بسیار دلسوز، سخاوتمند و شجاع بود و کمک زیادی به پدرش می‌کرد. چون زمان سربازی شد از او خواستیم ازدواج کند. حسن در جواب گفت: "من با خدای عهد و پیمان بستم که شهید بشوم. من زنده نخواهم ماند!"

یک روز برادرش به من به خانه آمد و گفت: "می‌گویند در اشتهارد شهید آورده‌اند." حسن آهی کشید و گفت: " خوش به حال آن شهید! کاش من هم شهید می‌شدم!"

 پسرم به کوره آجرپزی می‌رفت و حاصل کارش را دودستی تقدیم من می کرد. گاهی هم از درآمد کارش برای رسیدگی به نیازمندان استفاده می کرد. او سه ماه قبل از دوران سربازی، به صورت داوطلب به جبهه خرمشهر رفت و در بازسازی شهر که تازه آزاد شده بود، مشغول به کار شد.

در دوران سربازی، ابتدا به شاهرود اعزام شد؛ البته "شهید محمد گموش" و هم همراهش بود. در آن جا سه ما دوره آموزشی دید. بعد از آن به تیپ ۳ دلاور پیرانشهر در ارومیه منتقل شد. بعد هم دوباره به مرخصی آمد و بار سوم که اعزام شد خبر شهادتش را به ما دادند.

برادرش می گوید: اخلاق خوب و برادرم، زبانزد همه آبادی بود. از مهربانی و سخاوتش نیز همه خبر داشتند. هم‌رزمانش برایم تعریف کرده‌اند: "یک روز در جبهه فرمانده گفت: هر کسی تیر اندازی بهتری داشته باشد به او چند روز مرخصی می‌دهیم. سربازها تیراندازی کردند. حسن هم تیری انداخت. تیراندازی او از همه بهتر بود. او مورد تشویق فرمانده قرار گرفت."

وقتی برای آخرین اعزام آماده شد، گویی به من الهام شده بود که برادرم به شهادت می‌رسد؛ برای همین خیلی گریه کردم. او خداحافظی کرد و رفت. یک شب خواب دیدم حسن شهید شده و او را در همین جایی که قبر اوست دارند، دفن می‌کنند. من هم به شدت گریه می کردم. ناگهان از خواب بیدار شدم و صبح با عجله به اشتهارد رفتم. در راه، یکی از همسایه ها به من گفت: "شنیده‌ام حسن تیر خورده!" جا خوردم و با عجله به سراغ مسئول بنیاد شهید اشتهارد رفتم. در آنجا بود که خبردار شدم، برادرم به شهادت رسیده است. پدرم به حسن خیلی علاقه داشت. هر وقت او رهسپار جبهه می شد، پدر به دنبالش می رفت و به قامت رشید او نگاه می کرد.

 همیشه به او نگاه ویژه‌ای داشت. بعد از شهادتش می‌گفت: "من طاقت ماندن ندارم و باید پیش پسرم بروم!" سرانجام او هم از دنیا رفت.

آخرین باری که به مرخصی آمده بود، صورتش کمی زخمی بود. پرسیدم: "چه شده؟" گفت: "به مادر چیزی نگو؛ مدتی بود که در بیمارستان بستری بودم. آن جایی که ما هستیم، اوضاع خوبی ندارد. آن منطقه خیلی خطرناک شده! این بار که بروم، دیگر بر نمی‌گردم!"

مادرش می‌گوید: بار آخر که آمده بود ماه رمضان بود و من مشغول پختن نان بودم. روز بود و آثار گرسنگی و تشنگی را در چهره اش می توان دید. گفت: مادرجان، من چند روز دیگر بیشتر مهمان شما نیستم. این بار که بروم شهید می‌شوم. من باید این بار "محمد گموش" را یا با خودم بیاورم یا شهید بشوم!
مجمد گموش یکی از دوستان حسن در روستای جارو بود. او چند وقتی می شد که به دست منافقان اسیر شده بود. من زدم زیر گریه با دلسوزی گفت: "گریه نکن مادر جان! من شما را به فاطمه زهرا سلام الله سپردم." سپس رفت و بعد از آن شهید شد.

 

منبع: مسافران بهشت

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده